احتمالا من اولین سگ جهانم که دفترچه خاطرات دارد. شانس اینو داشتم که خانواده ثروتمند ایرانی در وستوود لوس آنجلس صاحبم هستند. از امکانات  رفاهی ویژه ائی برخوردارم. میتونم بگم که  شبها خلوت خاص خودمو دارم.  فرصتی دارم که خاطراتمو مرور کنم. امروز عصر حدود ساعت 5 خانواده قدیمی پالانچیان که 4 سال قبل منو خریدند( در واقع تصاحب کردند اما به همه میگند 20 هزار دلار خریدند. کسی هم باور نمیکنه)؛ قصد داشتند به یک گردهم آئی دوستانه برند. معمولا منو همراهشون میبردند.  از لباس های کاژوالی که پوشیده بودند مشخص بود که شب پرماجرائی در پیش خواهند داشت. برای چنین رویدادی لحظه شماری میکردم. مطمئن بودم که با چند قلاده سگ ماده ملاقات خواهم کرد و اگر شانس با من یاری میکرد دعوتشون میکردم بریم تو باغ قدم بزنیم.  اگر محیط خلوت بود تنها ظرف چند دقیقه کارمو تموم میکردم. اما منو نبردند. آقای خانه که  پیرمرد چاقی است از اول ازش متنفر بودم در مقابل اصرار زنش میترا که خیلی خانم مهربان و متشخصی است زیرگوشش زمزمه کرد : ولش کن این خواهرک...ه را.

منظورش من بودم.اصلا باور نمیکردم منو همراهشون نبرند. هیچوقت سگ نگهبان نبودم. اصلا بلد نیستم پاچه کسی را بگیرم. من یک سگ بزمی هستم نه رزمی. میتونم پاچه خواری کنم و به پرو پای صاحبم ام بپیچم اما نمیتونم نقش پلیسو بازی کنم. از این فیلم هایی  که سگ های پلیس را در حال انجام ماموریت نشون میده بدم میاد. متاسفانه برخی از هم نوعان من برای یک لقمه نون دست به هرکاری میزنند. داشتم میگفتم :  درو بستند رفتند... چند دقیقه بعد آقای خونه یعنی محسن آقا پالانچیان همون که به من فحش داد ( اینجا به اش میگند ریموند) برگشت تا  ماسکشو که یادش رفته بود بردارد. زل زدم تو چشماش و گفتم :  به ک...رم  که منو همراهتون نمی برید.

ریموند اصلا باور نمیکرد من بتونم فارسی را به این قشنگی صحبت کنم. از ترس سکته کرده و افتاده گوشه خونه البته چند هفته ائی هم بیمارستان بود.  هزاران بار منو به  اطرافیانش نشون میده و میگه: این مادر ج....ه  به من فحش میده. کسی حرفشو باور نمیکنه  فکر میکنند واقعا دیونه شده. حالا من فارسی را کجا یاد گرفتم. داستان جالبی دارد.

از اول سگ نبودم. به شکل یک پسر معمولی در ایران به دنیا آمدم استعداد  و زندگی متوسطی داشتم.  از خرمالو خوشم میومد.  باباکرمو آن قدر مسخره می رقصیدم که همه از خنده روده بر می شدند. مغازه و یا نقطه حساس ام  اولش دنبه بود اما  ارتقاع دادم به  پستون . همه سر به سرم  میگذاشتند. خیلی ها تو محل منو که می دیدند دستاشونو تا سینه بالا می بردند. وقتی فحش میدادم  از ته دل می خندیدند. اون موقع اسم ام سیروس بود.  به فکر ازدواج بودم. وضع مالی ام متوسط اما رضایت بخش بود. خلاصه میخواستم قاطی مرغ ها بشم که اون فاجعه روی داد.

مشخصات ظاهری و حتی و اسم و فامیل من با نویسنده معروفی میخواند. یعنی با هم تشابه اسمی داشتیم. خیلی ها تو خیابون ازم امضاء می خواستند. پاسخ من  به همه اونا دو کلمه بود : تشابه اسمی.

حکم قتل ایشون تو فهرستی  از ناراضیان کشور بود  که قرار شده بود توسط ماموران امنیتی تو خیابون کشته بشوند. بدبختی من این شد که  ماموری خنگ و مست همین طور دیمی یک روز تو خیابون جلومو گرفت و گفت : شما سیروس .... هستی. گفتم فرمایش. دیگه چیزی نفهمیدم. فکر کنم گلوله ائی تو مغزم خالی کرد.

 خوب یادمه که افتادم تو برزخ. قرار شد هیئت ژوری تکلیف آینده منو روشن کنه که باید برم بهشت یا جهنم. تو  مصاحبه  اولیه خوشبختانه متقاعدشون کردم که اشتباهی کشته شده ام. تشابه اسمی بود. نزدیک  5 سال رسیدگی به اعتراضات من در دادگستری برزخ ادامه داشت. وضعیت بغرنجی بود. نه از نعمات بهشت برخوردار بودم و نه از امتیازات جهنم. خلاصه نهایتا رای نهائی  که غیر قابل اعتراض بود صادر شد.  من نمیتونستم دوباره به جهان آدمیان برگردم  یا باید با توجه به عملکردم در این دنیا میرفتم جهنم و یا اینکه به شکل یک سگ بر میگشتم این جهان با این امتیاز  که میتونم کشور محل زندگیمو انتخاب کنم. البته همه این گزینه ها را سرور برزخ با توجه به همه سرچ هائی  که در همه عمر تو گوگل انجام داده بودم ؛ پیدا کرد. سه گزینه داشتم : پاپی سفید یک خانم میانسال در بندر مارسی فرانسه ؛   بول داگ قهوئی یک بچه ننر  انگلیسی در جنوب لندن و یا شین لو  مشگی یک خانواده ایرانی در لوس آنجلس.

 وضعیت بقیه از من خیلی بدتر بود ؛ یک خانمی  که همیشه به کمبود امکانات سرگرمی در برزخ اعتراض میکرد ؛گزینه های شرم آوری داشت همچنین آقائی برای بازگشت به این جهان می تونست فقط زرافه بشود.  مردی هم جلوی چشم من به شکل  شتر به نیجریه رفت . البته گزینه جهنم برای همه برزخیان رو میز بود.همه اینها نشون میداد که هر ساله از کشورهای آفریقائی و خاورمیانه  و آمریکای لاتین تعداد زیادی به دلیل تشابه اسمی کشته میشوند.

 با خیلی ها تو برزخ مشورت کردم. همه گفتند بهشت و جهنم اماکن مزخرفی هستند بهتره برگردی دنیا حتی اگر به شکل سگ باشد. البته ما این آزادی راداشتیم  که خانواده پذیرنده را با سرچ پیدا کنیم. با وضعیت من چهار  خانواده  ایرانی مقیم ساحل  غربی می توانستند صاحب جدیدم تلقی بشوند. دنبال بهترین گزینه بودم.

  یک خانواده ایرانی ایده آل را از همون برزخ تو گوگل سرچ  و پیداشون کردم. برای من فحاشی و بد دهنی و خالی بندی  معیار های  اصلی انتخاب بودند.  اعضای این خانواده عین نقل و نبات فحش می دادند و خالی می بستند.

میدونستم دلشون سگ میخواهد اما حالشو ندارند دنبالش بروند و چون خسیس هستند  همیشه پشت گوش می انداختند. خیلی راحت رفتم جلوی درشون. همون روز اول چون پلاک نداشتم منو بردند  خونه. من همه حرفهاشونو می فهمیدم. میترسیدم حرف بزنم منو از خونه بیرون کنند.

 بعد از اون حادثه سکته ناقص ریموند ( محسن سابق) تنها سرگرمی  من این شده که خودمو برای میترا خانم لوس کنم و هر وقتی با ریموند تنهام به سبک  ایرانی ها مسخره و فحش های چاوداری  بارش کنم. اون روز خواهرش از سان تافه برای عیادتش اومد. انصافا خیلی زشت  و نچسب بود. بوی بدی هم میداد. وقتی رفت زود با ریموند خلوت کرده و گفتم : بابت یک عمر فحش به خواهرت معذرت میخواهم.  سکوتی برقرار شد. اشگ تو چشمای محسن جمع گردید.  سرمو بردم در گوشش  و گفت : خواهرت حتی ارزش فحش هم ندارد......

 مشکل من اینه  که بعد از این  به کدام عضو اناث خانواده محسن ( ببخشید ریموند) فحش بدهم که اندکی مشعوف بشم. مشکل بزرگیه.محسن انگشت  اشاره اشو به طرفم میگیره و  میگه :  اگه خوب بشم همه جای خونه را دوربین میزارم تا به همه ثابت کنم تو فارسی بلدی حرف بزنی. خیلی وقتها دلم به حالش می سوزه با وجود آنکه دکتر خوردن مشروبو قدغن کرده اما براش میبرم. بعضی  وقتها هم با هم میخوریم. اما من دست خودم نیست خیلی دوست دارم فحش اش بدهم. داره به رفتار من عادت میکنه.بعد از سکته دیگه نمیتونه راه بره. فقط با ویلچیر میتونه تغییر موقعیت بده.

حال دیگه وقتی همه میرند مهمونی من تو خونه مواظب ریموند میمونم. حسن اش اینه که به رقص باباکرم من نمیخنده. میگه خوب میرقصی..... زیر لب میگم : اونجای دروغگو.

با تبلیغات ریموند احساس میکنم نظر میترا خانم هم داره کم کم نسبت به من عوض میشه. یعنی فکر میکنه سگ به درد نخور و احمقی هستم. بارها کتاب های فارسی را از کتابخونه بردم اطاقم بخونم. یادم رفت برگردونمشون سرجاش. گلستان سعدی را خیلی دوست دارم.از تکرار خواندن داستان های سعدی در گلستان مخصوصا باب عشق و جوانی خسته نمیشم. بارها خواستم این قصه ها را برای ریموند با آب و تاب تعریف کنم ؛ زد تو ذوق ام.  گفت بهتره خفه شم .من هم طبق معمول فحش اش دادم.

 ریموند تازگی ها حالش آن قدر خوب شده که میتونه راه بره؛ البته نه خیلی طولانی. روزی دوبار میریم پیاده روی. اون فکر میکنه منو میبره اما این من هستم که اونو میبرم خیابون های خلوت و پارک محل  را بچرخیم. خیلی خوش میگذره. تو راه  هرکی را می بینیم به سبک ایرانی متلک بارشون میکنیم. ریموند آلزایمر خفیفی دارد. بعضی وقتها نمیتونه فحش های فارسی را طبق فرمت های استاندارد ادا کنه. کمکش میکنم. مغازه  من تو عالم سگی هم همون پستونه اما ریموند دنبه بیشتر به اش میاد. ایرانی حتی بعد از مرگشون هم با مغازه ائی که داشتند شناخته میشوند. شنیدن جملاتی مثل این در محافل ایرانی ها رایجه: کی را  میگی ؟  مهین سه لب ؛ اکبر چغاله ؛ یوسف خره ؛ شهلا کوری ......

با وجود ثروت زیادی که ریموند داره احساس میکنم موافقت میترا را برای فروش  من به یک خانواده لهستانی جلب کرده.  ریموند ابله فکر میکنه من انگلیسی متوجه نمیشم. در حضور من راجع به قیمتی که خریدار باید بپردازه چونه میزنه. مشکل فقط اینه که من شناسنامه ندارم. با وجود اینکه از دهه 1950 میلادی در لوس آنجلس ساکنند اما خوی و خصلت ایرانیشون سرجاشه. دنبال جعل شناسنامه برای من هستند تا به قیمت بالائی بفروشند. با چند مکزیکی هم صحبت کرده اند. فکر نکنم به  این زودی جور بشه. دارم به فرار فکر میکنم.  خانواده ریموند خیلی نمک نشناسه. تلاش زیادی کردم اوقات خوشی براش فراهم کنم اما قدرمو نمیدونه.  اینا کاری کرده اند که حتی سگ های ماده محل هم تحویلم نمیگیرند. برخی وقتها  فکر میکنم همون گزینه جهنم را  انتخاب  میکردم بهتر از وضعیت فعلی بود. با وجود اینکه ریموند خیلی اذیتم میکند با اینحال خیلی ازش خوشم میاد. روحیه ناب ایرانی دارد. فحاش و خالی بند.ظرفیت شوخی بالائی دارد. خوش می گذره. کاش پروژه فروش من شکست بخوره و پیش اش بمونم.

ریموند خیلی وقتها درددل میکنه . یک روز ازش پرسیدم چرا  این قدر پیراهن های رنگ قرمز میپوشه اولش برای حفظ کلاس؛ خودشو با مارک زاکربرگ مقایسه کرد که تی شرت های  رنگ ثابتی میپوشه. میدونستم دروغ میگه. آهی کشید و گفت وقتی نوجوان بوده یک روز که پیراهن قرمز رنگی پوشیده بوده دختر همسایشون گفته که چقدر  به اش میاد. نمیدونم این خاطره را در رویاهاش ساخته و یا واقعیت داشته. بدجوری به هم عادت کردیم. ریموند تنها کسی است  که باور میکنه من روزی آدم بودم.

یک روز ازم پرسید چرا تو واتس آپ  با دوستام تماس نمیگیرم. گفتم  من همین عکس  سگی امو تو پروفایلم  گذاشته ام. خیلی ها فکر  میکنند چون دوستدار سگ هام اینکار را میکنم. براشون توضیح دادم  که  این عکس خود واقعی من است. همشون فکر کردند  دیونه شده ام.ریموند تنها کسی  است که دلداریم میده.