مادر عيال اصرار داشت که، "پسر عزيز، شما که واجب الحج هستيد، چرا مشرف نمیشيد؟ دخترم که اعتقاد و حوصله نداره؛ اما به واسطه شما، منهم میتونم برم." هر چی خدمتشون عرض میکردم که تو اين دور و زمونه کی میتونه کار و زندگی رو واسه يک ماه تعطيل کنه و بره سينه صحرای عربستان - که بخرجشون نمیرفت.
 
اين بود ... تا يه روز پشت تلفن مادر عيال مژده دادند، "حاجيه خانم همسايمون، کاروان حج عمره راه انداخته، با سوبسيد دولتی! همش دو هفته است و در بهترين هتل ها، و فقط نفری ١٠٠ هزار تومن - برای کل مخارج بليط، اتاق و غذا." بعدش هم بغض کرد که، "من اگه سالم بودم و يا اون خدا بيامرز زنده بود، اينقدر التماس نمیکردم. خودم ميرفتم. اما قربون حکمت خدا برم که منو از پا انداخته"!
 
خدمت حاجيه خانم اصفهانی رسيديم که با لهجه شيرين به اطلاع رساندند: "عآ، اوون کاروان دو سال نوبتی انتظار دارهد ... مگه اينکه خود حج آقا وضعيت خوارسو تون رو اضطراری تشخيص بدند"! اما حاج آقای کاروان هم به اين سادگیها وقت نمیدادند. با قدری پرس و جو، بزودی معلوم شد که بهترين روش آنکه "خارج وقت اداری" دعوتشون کنيم، به صرف عصرانه و "نواختن فلوت".
 
حاجی دو بست رو که با چايی نبات بهم رسوند، اخلاقش خوب خوب شد و فرمود، "البته کار خير میکنيد و به لحاظ وضعيت پزشکی سرکار خانم، همين حج عمره هم تقريبا ثواب تمتع رو داره! ولی ايشون که نميتونند اونهمه راه رو پياده بيايند - صندلی چرخدار لازم دارند و خدمات اضافه". عرض کردم که، حاج آقا شما از بابت اضافاتش نگران نباشيد که بنده در خدمتتون هستم!
 
نيمه آبان ماه ۱۳۶۷بود که سوار هواپيمای هما شديم. مادر زن عزيز که معمولا روزی دو ساعت تو صف شير و مرغ و گوشت وا ميستاد، از لحظه ورود به سالن ترمينال حجاج، نشست رو صندلی چرخدار ... تا دو هفته بعد! اين داماد هم مثل خر ژيان، ساک دستیها رو بدوش کشيد، پاسپورتها رو به دندون، و مشغول هل دادن شد.
 
پرواز کوتاه و راحت بود، و هتل شيک و تميز. شام ساده ای خورديم و پس از گشت مختصری و چند تلفن به ايران، خواب خوش به سراغم آمد. اين بود تا ساعت چهار صبح، که تلفن با صدای گوشخراشی به زنگ افتاد، و من مادر مرده مثل ترقه از جا پريدم. آنطرف خط، صوت دلنشين مش رجب راننده کاروان بود که ميفرمودند، "عجلو به صلوات - وقت نماز صبح است، حاج آقا!" اگر چه روز بعد انعام مش رجب رسيد تا شماره مرا به "لحاظ پزشکی" نديده بگيرد، اما احتياطا هر شب سيم تلفن را میکشيدم .
 
آنها که کعبه را فقط تو تلويزيون ديده اند، فکر میکنند که علی آباد هم شهری است! مکعبی است محقّر، ده متر در ده متر، که بتکده اعراب بدوی بوده و منجمله، بزرگ بتی داشت بنام "الله". خدا پدر پول نفت و معماران ايتاليايی را بيامرزد، که لااقل صحن و اطراف "خانه خدا" را تر و تميز کرده اند. 
 
هفت بار بايد دور حرم طواف میکرديم که خدا وکيلی، لااقل چهار دور چرخيديم! آرام آرام ميرفتم و مادر زن جان هم آنچنان مسحور و مدهوش بود، که سر از پا و هفت از چهار نمیشناخت! بيشتر مايل بود که مثل بقيه شيعيان، نزديک شويم بلکه ايشان هم بتوانند دست ی به پرده سياه زمختی که کعبه را پوشانده بود، يا به ارکان چهار گانه آن، و البته سنگ سياه (حجر الاسود که شبيه سکس خانم هاست) برساند. اما ديديم که هوا بشدت پس است - چون شرطه های عرب با شلاق ايستاده بودند و هر شيعه نادان را که به قصد مالش رکنی، نوازش پرده ای و يا بوسيدن سنگی نزديک ميشد، آنچنان با شلاق مینواختند که صدای "آخ و اوخ" با لهجه شيرين فارسی، مرتب به آسمان ميرفت! ظاهرا، اعراب آن رفتار عاشقانه را "بت پرستانه" میدانستند و از علاقه مفرط شيعيان به ماليدن و بوسيدن و سابيدن، بی خبر بودند!
 
بعد از نماز و ناهار و خواب عصرانه، حاج آقا فرمودند که يک بيک خدمت برسيم تا ايشان قرائت نمازمان را بشنوند و تصحيح بفرمايند. اين امتحان مهم از آن جهت که، قرار بود فردايش در محلی مقدس و وقتی مقتضی، دو رکعت نماز به کمر بزنيم، که هر رکعتش به اندازه هفتاد سال عبادت ثواب داشت ... نه فقط برای خودمان، بلکه از جهت هفت جدّ قبل و هفت پشت بعد مان! حتی منهم نمیتوانستم به چنين "نيايش پر بازده ای" نه بگويم. ولی مادر زن جان گريه کنان از نزد حاج آقا آمد که، "ايشون میگويد قرائتم خرابه و نمازم باطل میشه!" خدمت رسيدم و معلوم شد که خود حاج آقا حاضرند که قبول زحمت کنند. قرار شد چهار رکعت برای خانم بزرگ و بنده به "قرائت صحيح" بخوانند و ده تا اسکناس هزار تومانی هم برای امور مسلمين تقبل فرمايند! حساب کردم که برای فاميل عريض و طويل ما، در میآمد به عبارت پنج تومن به ازای هر سال عبادت ... خدا بده برکت!
 
به حکايت تورات، ابراهيم و همسرش سارا برای هفتاد سال بچه دار نشدند. اما داش ابی يه شب که رفت سراغ کنيز سياه پوستشون (هاجر)، صاحب آقا اسماعيل شد. سارا خانم هشتاد و دو ساله هم ناگهان به غيرت افتاد و سال بعدش يه پسر کاکل زری زاييد! بعد هم مثل هر زن حسود و وظيفه شناسی، سارا خانم کشتيار ابی جان شد که اون "حرومزاده دورگه" و مادر نابکارش رو بيرون کنه! بقيه داستان هاجر و اسماعيل، تشنگی و سراب، صفا و مروه ... مال اعراب مسلمونه، که اسماعيل رو پدر جدّ مشترک خودشون به حساب میآرند.
 
بنده فکر میکردم که مسير صفا و مروه لابد چند کيلومتره که اون زن و بچه تشنه و بيچاره، عقب و جلو میرفتند. اما صد متری بيشتر نيست و تازه سنگفرش ايتاليايی و سقف خنکی هم داره. خط چپ و راست برای پيادگان بود و ما چرخ بدستان از خط وسط میرفتيم. میتوانست راحت باشد و بی اشکال، اما مشتی کارگر عرب و سياه که به يک دلار ملت را روی چرخ میگذاشتند و میبردند، آنرا تبديل به مسابقه ارابه رانی در فيلم "بن هور" کرده بودند. لحظه ای که حواست پرت ميشد، يا از بغل به پک و پهلويت میزدند، و يا از عقب چلاقت میکردند. پشت سرت را هم حق نداری که نگاه کنی، چون سعی ات باطل میشود و بايد از اول آغاز کنی!
 
مسير مکه تا مدينه را با ماشين رفتيم، که چندان دور نيست. شهريت مدينه بيشتر است و لااقل چهار تا خيابون و مغازه مناسب داشت. از پيامبر اسلام، تنها خانه ای محقّر و خشت و گلی بجا مانده، که اگر به حفاظت پليسهای مرد و زن عربستان نبود، جماعت شيعه خاک آنرا به تاراج برده بودند، تا مهر و تسبيح درست کنند! شرطه های عرب با شلاق، مردان اثنی عشری را نوازش میدادند؛ و ابر زنان کوه پيکر شان، گيس و لچک خواهران زينب را چنگ میزدند و آنان را بزور از در و ديوار منزل پيامبر دور میکردند. قيامتی بود که انسان را به ياد خرتوخری صحرای کربلا  میانداخت و شدايد اهل بيت!
 
اما اوضاع شيعيان در قبرستان بقی راحت تر بود. آن گورستان از زمان پيامبر همچنان با همان حد و مرز اوليه پا بر جاست! اهل سنت که مقبره سازی و مرده پرستی را گناه میدانند، مردگان جديد را هر سی سال، روی قبور قديم چال میکنند. بعلاوه، هيچ سنگ و گنبد و بارگاهی، از هيچ شاه و گدايی هم پابرجا نيست. ولی شيعه ايرانی که نژاد پرستی ساسانی را تو کون اسلام ناب محمدی اماله کرده است، پشت نرده های قبرستان بقی موس موس ميکرد و کنار سه سنگ نشانه، که ملايان با هزار زحمت و آرتيست بازی تعيين کرده اند، به قربت سه امام شيعه، سجده و زاری مینمود. عاشقان خاندان جليل سلطنت علوی، در آن گوشه، مدام خود را به نردهها میماليدند و بر زمين میکشيدند، و زير زيرکی، تند تند و مشت مشت، خاک برداری مینمودند!
 
برايم ديدنیترين بنای مذهبی، مسجد دو قبله ای بود. پيامبر اسلام اول بيت المقدس را به سنت يهودی و مسيحی، قبله مسلمين قرار داده بود، و به آن جهت نماز میخواند. اما وقتيکه قرار شد با روسای قبيله مقتدر قريش به توافق سياسی برسد، تا در عوض آنها هم "تسليم اسلام" شوند، مجبور شد که سه شرط قريش را در نظر گيرد.
 
اول آنکه يکروز در وسط نماز ظهر، حضرت ناگهان از جانب اورشليم چرخيد و به سمت مکه سجود کرد! بدين لحاظ، در مدينه، آن مسجد "دو قبله ای" به شهادت آرتيست بازی سياسی محمد، پا بر جاست. حضرت سپس شرط دوم کفار قريش را نيز پذيرفت، که مردم را موظف کند تا مثل سابق، برای مراسم حج سالانه به مکه بيايند تا بدين صورت، تجارت شهر و در آمد کعبه پر رونق بماند. شرط سوم را هم ابتدا قبول کرد، که پذيرش چهار بت ديگر قريش به عنوان معاونين الله بود - اما روز بعد زيرش زد و گفت که آنچه ديروز بنام وحی منزل جا زده بود، "آيه های شيطانی" بودند !
 
در تمام ايّام حج، بازار خريد و فروش گرم بود و حاجيان قبل و بعد از عبادت، سخت مشغول خريد انواع اجناس بدرد بخور و بدرد نخور بودند. پارچه چادری و کت شلواری که دور حرم میچرخاندند، بسيار هوا خواه داشت و بهترين سوغاتی محسوب ميشد. زمان جنگ ايران و عراق و هنگامه تحريم بود و به دليلی، کاسه ظرفشوئی استيل دو قلو در ايران حکم کيميا داشت و خريد و بار کشی آن جسم حجيم، بر زوار ايرانی خانه خدا واجب بود! پولدارتر ها، طلاجات و وسايل برقی، حتی تلويزيون بيست اينچ و جارو برقی و ماشين لباس شوئی هم ميخريدند.
 
متاسفانه، در بازار که بوديم، مرتب فرياد حاج خانمهای ايرانی بلند میشد. معلوم نبود کدام شير ناپاک خورده ای، با تيغ کيف اين يکی را میبريد، و با تردستی بقچه ديگری را قاپ میزد! پليس هم ادعا ميکرد که کرم از خود درخت است، و مسئوليت را از دزدان محلی سلب ميکرد. از طرف ديگر، هنگام ظهر در بازار که صدای موذن بلند ميشد، مغازه دارها با عجله و حتی بدون بستن دکّه و دکّان، به سمت مسجد ميدويدند. البته شرطه ها ميچرخيدند و چند کاسبی هم پشت دکه ها پنهان بودند - اما بازار امن و امان بود.
 
در بازگشت به مهرآباد، با موی کوتاه و پيرهن متقال سفيد و ريش دو هفته ای، شکل و شمايلی کاملا مکتبی يافته بودم. به ديدنم، فريادهای "حاج آقا - حاج آقا" از جمع مستقبلين شرکت دارويئ به آسمان برخاست! کارمندان گرسنه، گوسفند بدبختی را که بعدا به دو برابر قيمت پولش را پرداختم و حتی يک مثقال گوشتش را نديدم، بر زمين زدند و سريعا ملا خور نمودند.
 
تا چهل روز بعد هم از زمين و زمان، برای منکه تمام ايل و تبارم در فرنگ بودند، از چهار گوشه ايران ديدار کننده میآمد. همه میکوشيدند تا کاملا حاجی مالی شوند - سر و صورتم را حسابی تف مالی کنند، سپس هديهای متبرک بگيرند و بروند. خدا کاسبان بازار سيد اسماعيل را بيامرزد، که انواع "سوغات حج" را در همان تهران فراهم کرده بودند!