تَبعیدی که باشی‌، سالهای سال دور از وطن و زادگاهت که باشی‌ ـــ پوست روی پوستِ دلتنگی‌ انداخته و محال است دورانِ خوشِ گذشته را فراموش کنی‌، غم انگیز است که دور از جایی‌ باشی‌ که اولین بار معنای زیبائی را فهمیدی، جایی‌ که کودکی کرده و در آغوشِ بزرگانِ خانواده ـــ خودت را لوس کردی، همان جا که مدرسه رفته و همه معلمین را از دستِ خودت عاصی‌ کردی، بلی، آنجا که بازی کرده و خوشی دوره بچگی را تجربه کردی، همان محلی که یکی‌ دلَت را برده و تو عاشق شدی، همان گوشه‌ای که جوابِ بوسه ی دخترِ همسایه را دادی، پشتِ قناتِ منزلِ بنانِ خدا بیامرز ـــ اولین سیگارَت را دود کردی، در سینما آستارا شاهدِ بغضِ مردانه ی هَمفری بوگارت در فیلمِ کازابلانکا شدی، با قیصر زجر کشیده و معروف به رضا موتوری دوم بودی، در بازارِ تجریش تو را به نامَت شناخته و لبخندِ آرامِستانِ دراویشِ ظهیر الدوله را دوست داشتی، آنجا غریب نبودی، آنجا بیگانه به چشمِ خَلق نبودی، اسیرِ هیولای بَد سیرتِ تنهایی ـــ حیرانِ آتشِ خشمِ میزبان نبودی، آنجا که هیچ خبری از لیلا نبود، سلام سَرگردانی، سلام آشفتگی، سلام جاده‌های بی‌ پایان؛ گشتی و گشتی اما عزیز جانَم تو شبیه آنها نبودی، تو یک غیر ـــ یک نا آشنا، تو یک مهمانِ ناخوانده بیش نبودی.
 
دیروز ـــ عصرِ رسمِ شبِ یلدا ـــ مادر خانم جانَم برایم فالِ قهوه گرفت، سالی‌ یک بار ـــ آن هم فقط در عصرِ شبِ یلدا ـــ ایشان لطف کرده و برایم فال می‌‌گیرد، نمی‌‌دانم چگونه است، نمی‌‌توانم توضیح دهم، اما همیشه راست می‌‌گوید، مادرم را می‌‌گویم، هر بار اتفاقی برایم افتاده ــ او از قبل از خط و نشان‌های قهوه آن را دیده و حتی دو سالِ قبل به من گفت: کبوتری می‌‌بینم، کوچک اما قوی و جنگ جو، به سویَت می‌‌آید، پرهایَش به سمتِ تو باز است، در آغوشَش گیر، تیمارَش کن، کبوتر نشانِ یک خبرِ مهم است،... و این چنین بود که خبرِ اینکه به زودی بچه دار می‌‌شوم ـــ به دستم رسید، این بار مادرم بیش از پیش ـــ رویاها و رّدِ گذشته ی طلایی را در فالم دید، به افکارم نَقب زده و حالم را در آن احوال پرسید: دیگر چیست؟ چه باری به پشتَت داری؟ در فنجانِ قهوه امواجِ آینده کمتر بوده و بیش از همه یک خط دیده شده و آن دل‌نگرانی است، دلتنگی‌ و حتی پریشان خاطری است، به مادرم گفتم که بیش از چهل و چندی از گُریزمان از ایران گذشته و هنوز نتوانستم خبری از دایه جانم بگیرم، دلم برایش یک ذره شده، فکر و ذکرَش از ذهنم پاک نمی‌‌شود، چه کردیم که به یکبار این روزگار با ما نامهربان شد؟ چه کردیم که همنشینِ تاریکی شده و نورِ دلِ ما ناپدید شد، مادرم زود بغضَش گرفت، آخر دلَش نازک است، با این که بینِ من و پدرم ـــ از هر دوی ما قویتر است، اما بالام جان، امان از فَلَک و این چرخِ گردون ـــ دیگر سِنی‌ داشته ـــ تحملَش کم بوده و کاش دنیا از سرِ لج افتاده و ما را به خانه بازگرداند.
 
وقتی‌ که چندی پیش از آغاز جنگ جهانی‌ دوم ـــ سیلِ خانمان براندازی کلِ قَفقاز را در بر گرفت ـــ رضا شاه پدر بزرگم را مامور کرد که با شوروی‌ها به مذاکره نشسته و ایرانی‌های آن طرفِ مرز را به مملکت بازگرداند، خانواده‌ای دایه جانم از همین ایرانیان بود که به همراهِ حضرتِ والا به شمیران آمده و در آنجا سکونت کردند، دایه جانم در شمیران به دنیا آمده و در منزلِ ما به کار مشغول شد، همان جا ازدواج کرده و پسرش به اندازه چند ماه بیشتر از من بزرگتر نبود، در خانواده‌ی ما ـــ هر کسی‌ که برایمان کار می‌‌کرد ـــ از مصدر گرفته تا فراش، از آشپز تا ندیمه‌ی نوابِ عالیه ـــ همگان قسمتی‌ از خانواده محسوب شده و با آنها به یکسان و انسانی‌ برخورد می‌‌شد، وقتی‌ که من به دنیا آمدم ـــ پدر و مادرم هنوز جوان بوده و هر دو به خاطرِ تحصیل می‌‌بایست در اروپا حضور داشته باشند، آنها مرا به دستورِ پدر بزرگم با خود نَبرده و امورِ زندگی‌ بنده به دستِ ایشان (و وقتی‌ درگذشت ـــ خانم جان ـــ مادر بزرگِ مادری من) و دایه جانم اُفتاد، ایشان به بنده نیز شیر داده و تا دو سال (بیشتر از فرزندِ خودش انگاری) این کار طول کشید.
 
حالا را نمی‌‌دانم، آن زمان رسم بود که پسر بچه‌ها دایه داشته باشند، به خصوص قَجَر زاده‌ها همیشه تا ده دوازده سالگی بیشتر با زنان بزرگ شده تا با مردان، آن زمان جوری بود که بچه‌ها زودتر از کودکانِ امروزی بزرگ شده و این محیط و این خواسته‌ی زود بزرگ شدن چندان به بنده خوش نمی‌‌آمد، شیطنت‌های من پایانی نداشته و از ۵ سالگی معلم الفبا و خط برایم گرفتند، کافی‌ نبود، استاد شهنازی مشقِ تارم می‌‌داد و در مدرسه نیز حوصله‌ام سر رفته از بس که خشک و بیخود بود، معلمینِ بد اخلاق و ناظمینِ از خود راضی‌ ـــ اصلِ این تربیت و این آموزش ایرانی از بَست خراب بود، مراقبت از من به این معنا بود که دایه جانم ۲۴ ساعت باید من را بپاید، سختی کار بر دوشَش بوده و تا ۷ سالگی این جریان ادامه داشت، آن زمان مادرم دیگر از درس و کارش نتیجه گرفته و او نیز مراقبِ من بود، بعضی‌ از اوقات احساس می‌‌کردم که در راهِ مدرسه کسی‌ دنبالم می‌کند، هر کجا هستم سایه‌ای به پشتَم سنگینی‌ کرده و موجودی نامرئی همراهی اَم می‌‌کند، وقتی‌ به منزل می‌‌رسیدم ـــ اول مادرم و سپس دایه جانم را می‌‌بایست بوسیده و سپس به کارهای دیگرم می‌‌پرداختم، در هنگامِ مریضی هر دو بالای سرم بودند، چه روز و چه شب ـــ هر دو مثلِ پروانه بدورَم می‌‌چرخیدند، دیگر وقتی‌ که پشتِ لب مو دار شد ـــ صاحبِ اتاقِ خود شده اما مادری مادر و دایه گری دایه جانم پایان نگرفت.
 
دورانِ خوبی‌ بود آن زمان، گاهی‌ با حسرت و گاهی‌ با بغض به آن دوره از زندگی‌ فکر کرده و سخت برین باورم که بچه‌های امروزی این چنین تجارب و خاطراتی را که من و امثالِ بنده داریم ـــ هیچگاه در زندگی‌ خود نخواهند داشت، دوست داشتم برای اعضای خانواده و دایه جانم ساز بزنم، من از تار شروع کردم، بعد شد پیانو و سپس گیتار، دایه جانم هیچ وقت بیکار نمی‌‌نشست، یا کارِ دستی‌ ـــ دوخت و دوز کرده و یا نخ می‌‌تابیده و لبخندَش آرامَم می‌‌کرد، ایشان همیشه و همیشه بوی گلِ سرخ داده و خودش از گلها روغن و عطر درست کرده و قسمتی‌ از آن را فروخته و چیز‌های دیگر می‌‌خرید، برقِ چشمانَش آرامش داده و خیالم را از خیالاتِ دیگرِ زندگی‌ یک بچه راحت می‌‌کرد، تمامِ حرکاتَش را می‌‌شناختم، ایشان از کودکی با من آذری تکلم کرده و جلوی غریبه فارسی‌ حرف می‌‌زدیم، گاهی‌ که نمی‌‌توانست صحبت کند ـــ با ایما و اشاره به بنده حکم رانده و من می‌‌فهمیدم منظورَش چیست.
 
بزرگتر که شدم ـــ با اصرارِ من به یکبار سینما آمده و فیلمِ پسر بچه ( فیلمی صامت، به کارگردانی چارلی چاپلین) را با هم دیدیم، خنده‌هایش دیدنی‌ و گریه‌هایش از دیدنِ آن صحنه‌های زیبایی فیلم ـــ آزارم می‌‌داد، وقتی‌ هنرپیشه پسر بچه در ناله و زاری بود ـــ دستم را گرفته و دلواپسِ عاقبتِ وی بود، حتی در پایانِ فیلم از من می‌‌پرسید: بالاخره چه شد آن پسر بچه؟ خوش بخت شد؟ کامِ دلَش شیرین و قسمتش به خوبی‌ تا شد؟... چه دلی‌ داشت این دایه جانم، غصه خوردنَش، غمخوار بودنَش نیز طلایی بود.
 
اما خوشی من، ایشان، خانواده‌ای ما و همه ایرانیان با وقوعِ شورشِ ۲۲ بهمن ۵۷ خورشیدی پایان گرفته و ما مجبور به گریز از ایرانِ عزیزمان شدیم، آن روز را هیچگاه فراموش نمی‌‌کنم، روزی که باید باغ منزل در شِمیران را رها کرده و از آنجا می‌‌رفتیم، لحظه‌ی تلخِ آخر را دقیقاً به یاد دارم، تمامِ افرادی که برایمان سالهای سال کار می‌‌کردند ـــ آنجا بوده و همه ناراحت و فراموش نمی کنم که دایه جانَم چگونه مرا در آغوش می فشرد و به آذری‌ چیزهایی می گفت که دلِ سنگ از آن گفته‌ها و ناله‌ها آب می شد، از پشتِ ماشین او را می‌‌دیدم، به دنبالِمان می‌‌آمد، با گریه و ناراحتی‌، آنقدر دَوید و آنقدر ماشین تُند راند که او از دیدگانَم محو شده و از آن پس دایه جانم را دیگر ندیدم.
 
سالهاست که به دنبالش هستم، کُلّی‌ کسی‌ را مامور کرده و چه پول‌ها خرج کرده و چه رشوه‌ها دادم بلکه بفهمم او کجاست، اما نیست، پیدایش نمی‌‌کنم، دلم می‌‌خواهد باز او را ببینم، در آغوشش گرفته ـــ دست بوسَش باشم، به زیرِ پایش نشسته و حرف شِنویَش باشم، دلم می‌‌خواهد برایش تعریف کنم که جایَش همیشه در دلم بوده و هیچ وقت فراموشَش نکردم، دلم می‌‌خواهد دخترم را به او نشان داده تا بچه نیز ببیند و بفهمد عشق و احساسِ واقعی چگونه است، دلم می‌‌خواهد برایش آهنگی بنوازم، اما اینبار بدور از دلتنگی‌ و دل شکستگی، از خوشی و با هم بودن بنوازم، از آن زمانی‌ که همه با هم ـــ به دور از ریا و با پاکی زندگی‌ کرده و از وجودِ هم لذت می‌‌بُردیم، دلم می‌‌خواهد قشنگترین ترانه را بنوازم، همان ترانه‌ای که انبوهی از گلهای سرخ ـــ پُر از رایحه‌ی خوشِ بهشتی‌ باشد، دلم می‌‌خواهد او را دوباره ببینم، حتی برای یک بار، حتی برای آخرین بار در میانِ بازوانَم گرفته و سر به روی شانه‌هایَش گذاشته و بویَش کنم، دلم برایش تنگ است، دلم باز او را می‌‌خواهد، حضورَش و در کنارِ او بودن را می‌‌خواهد، آیا می‌‌توانم باز او را ببینم؟...
 
ژنو، سوئیس، شب یَلدای دسامبرِ ۲۰۲۰ میلادی.