داغ فرزند

شقایق رضائی
دالاس، تگزاس

 

گفت از سال دو هزار و هشت... نوعی سرطان خون.

گفت سیزده بار نمونه مغز استخوان، بعد پیوند، چندین بار بستری، ماهها در بیمارستان، حالا شیمی درمانی.

زنم پرستار است ولی چند سال اول آنقدر بی حس بودیم كه نفهمیدیم چه كار می كنیم. هر چه دكترها گفتند همان می شد. می گفتند ساعت پنج بیا فلان جا، می رفتیم.

چشمهایش سرخ بود، خیلی سرخ. پوست صورتش التهاب خاصی داشت. همان نصفه بالایی صورت كه با ماسك پوشیده نشده بود عین شاطری كه ساعت ها جلوی تنور ایستاده باشد. یك جور بی تفارتی سرد در حالات و حرفهایش بود. 

برعكس من، آن روز. انگار باید چیزی را در او كشف می كردم. صاف به چشمهایم نگاه می كرد. از آن نگاهها كه از چشمت رد می شود و می خواهد كف مغزت را بجورد. نگاهش هیز نبود، تیز بود. با خودم گفتم بگذار هر چه دوست دارد بگوید. ولی كم می گفت.

همه چیز داشت عادی پیش می رفت. می توانستم پانسمانش را عوض كنم، سوالات معمول را كه استاندارد هر روزمان بود و حفظ بودم را بپرسم، علامت بزنم، به او "به سلامتی" بگویم و به امان سرنوشت بسپارمش.

از معدود كسانی بود كه نپرسید اهل كجا هستم. از درد كه می گفت، از مراحل درمان كه می گفت اصطلاح "یك تكه كیك" را به كار برد. همان "عین آب خوردن" خودمان. داشتم فكر می كردم چه طور از یك كشور در یك سر دنیا "عین آب خوردن"، تا به آن سر دنیا برسد می شود " یك تكه كیك"؟

از سفرهای دور دنیا گفت. برای كارش سفر می رفته. گفت به نظرش اسكاتلند و ایرلند خیلی زیبا بوده اند چون تصورش از آن كشورها تا قبل از سفر زیبایی نبوده. گفت آرژانتین هم همینطور.

چه پرسیدم كه گفت تمام دوره طولانی درمان، شیمی درمانی، پرتو درمانی، ماهها بستری و ایزوله بودن برایش یك تكه كیك بود؟

پسرم خودش را كشت.

هفت سال قبل از دو هزار و هشت، دو پسر داشتم. هفده ساله و بیست و دو ساله.

با تفنگ.

پسر بزرگم.

انگار كه هر سه تای ما كشته شدیم.

توی اتاقش.

اول؟ من دیدم.

یادم نیست چه كار كردم.

كی به مادرش گقت؟ من! یادم نیست چطور.

تا دو سال بعد از آن، هیچ خاطره ای ندارم.

شركت به آن بزرگی، با آن همه زحمت نمی دانم چه طور می چرخید.

یازده سپتامبر كه شد، با تعجب به مردم نگاه می كردم، چرا اینقدر پریشانی؟ چرا ولوله؟ آنقدر بی حس بودم و ضربه شدید بود كه هر خبری معمولی به نظر می رسید.

پرسید بچه داری؟

گفتم نه.

به نظرت خیلی دارم بزرگش می كنم؟

گفتم اصلاً.

خوبه. نمی فهمی داغ فرزند یعنی چی.

راست می گفت!

خیلی حرف زد.

دیروز در راهرو از كنارم رد شد. به او سلام كردم. نشنید. مرا نشناخت. با چشمهای سرخ، صاف رو به رو را نگاه می كرد.

به او نگفته بودم من از جایی هستم كه روزانه مادرهایش داغدار می شوند.