ونوس ترابی

 

دارم برای کسی می زایم که نمی دانم کیست. بچه کسی دارد در بچه دانم قر و قمیش می گیرد که نمی دانم از کجای دنیا یک قطره چکانده تا یک آدمیزاد با دست و پا و چشم و ابرو و لب و دندان تحویل بگیرد. توفیری هم برایش ندارد کارخانه سازنده اش را پیشتر دیده باشد و پیچ و مهره هایش را آچار کشی کرده باشد٬ او قطره اش را چکانده و در نهایت حساب مرا هم چرب و چیلی کرده است. حس زنی را دارم که زیر یک تجاوز دل خواسته٬ بی لمس و زور و تهدید٬ پول و بار گرفته است. حالا که شکمش دارد روز به روز بالاتر می آید٬ آمده یک خانه نقلی در محمود آباد اجاره کرده است با مادرش و باید نه ماه دوام بیاورد تا بارش را به سلامت بگذارد در دامن آقا.

در سمنان مردم برایم حرف در می آوردند اگر می ماندم. تازه طلاق گرفته بودم و در سی و چند سالگی٬ به جای آنکه برای شوهر حیف نانم پوست رج بزنم و لایه بترکانم و بچه ای آن ته توه های تنم مثل قارچ بزند بیرون٬ از سر ناچاری دارم برای کس دیگری تولید مثل می کنم و می شوم مادر اجاره ای. می ماندم واویلا می شد. چشم مردم را که نمی شود بست. دهان هم که شده تنها تفریحشان. گرچه انصاف نبود این تفریح دل تپان و خون جوش را ازشان دریغ کنم٬ ولی در قرارداد قید شده است که باید دور از استرس و نگرانی باشم تا بچه درست درمان رگ و گوشت بگیرد و مغزش مالیخولیایی نشود. این شد که دست مادرم را گرفتم و آوردم اینجا که کسی نشناسدمان.

طفلی فکر می کرد آورده امش مسافرت. هی ان قلت گرفته بود که لااقل می زدیم می رفتیم مشهد تا ثوابی هم برده باشیم. تا یک هفته اول توانستم با دریا و خرید ماهی تازه و گردش در بازارهای محلی و ساحلی حواسش را پرت کنم. اما سر هفت روز که شد و همه اینها از چشمش افتاد٬‌ دلتنگ ایوان پیزوری و شمعدان های خودش شد. دیگر بازی دیگری برای سرگرم کردنش نداشتم. حالیش کردم که باید هم پای من باشد و به دهان ها پوزبند بزند تا این نه ماه کوفتی را بگذرانم. اولش خوف کرد و نزدیک بود رو به قبله شود. فکر کرد بند را به آب داده ام و خاک بر سرمان شده است. گوش نمی داد و مدام با چنگ٬ صورتش را از زیر چشم تا منتها الیه چانه و استخوان فک ناخن کاری می کرد. می دانستم تا اشک هایش ته نکشد گوش هایش باز نمی شوند. به سکسکه پس گریه که افتاد٬ برایش چای با کشمش آوردم و وقتی داشتم دست هایش را با گلاب می مالیدم٬ داستان را آرام آرام برایش گفتم. کور خوانده بودم. از بالا آمدن یکهویی و ندانسته شکم درد کمتری کشیده بود تا این آماس فروختنی! بلند شد و وسایلش را جمع کرد و چادر به کمر٬ کفش هایش را که می جست٬ زیر لب می گفت که ناموس فروش شده ام. چه کار سختی بود حالی کردن مادری که فکر می کرد با خواندن یک آیه همه حرام ها و بی حیایی ها در ثانیه ای ثواب هم می شوند.

-از مرد نامحرم و عمدی حامله شده میگه حلاله. لابد آقا از دور عقدتون کرده و تو هم ندیدی طرفو

می دانستم دارد به شیوه خودش حرف می کشد.

همین طور که داشت عمدن پوشیدن کفش هایش را طول می داد٬ زیر لب خودش را فحش باران می کرد که نتوانسته دختر تربیت کند. چاره ای نبود. باید فریبش می دادم. خودم را زدم به ضعف و غش تا پابندش کنم. ردخور نداشت. ماند و برایم کاچی بی زعفران درست کرد. البته در ریختن و نریختن زعفران این دست آن دست کرد اما نماز خوان بود و بچه کشی در قاموسش نبود. همین طور که داشت قاشق قاشق کاچی در دهانم می گذاشت و آرام اشک می ریخت٬ سعی کردم ریز به ریز برایش بگویم که این کار در شرع خودشان هم ماستمالی شده و برای اینکه خیالش راحت شود به دروغ گفتم که میان من و مردی که هرگز ندیده ام و حالا بچه اش دارد در شکمم می لولد٬‌ صیغه محرمیت خوانده اند! انگار که تنش الو تکانده باشد٬ چادر از کمرش لیز خورد و رفت از بند و بساطش برایم کمربند خودش را آورد و دور تا دور از پهلو به پهلو قنداق پیچم کرد و با نفسی که بوی نعنا می داد پرسید:

-واسه پول این رسوایی رو قبول کردی؟

آخ مامان! چرا یک کاری می کنی کهیر بزنم؟

چرا حالیش نبود که بعد از طلاق شده بودم گوشت راسته گوسفندی که خوراک هر خورشت بی پدری می شود؟ با استخوان یا بی استخوان چه فرق می کند.

دنبال کار که می رفتم٬ اجازه نامه شوهر با شناسنامه ام را می خواستند. تا اسم طلاق می آمد٬ لحن یارو از دسته آهنی یخ زده در حیاط می رسید به آب لبوی داغ زمستان. دستش که کنده نمی شد هیچ٬ هی زبانش را روی تنم می ریخت و از سال های تأهلم می پرسید. بعد از آنهمه دربدری برای جستن کار٬ خوب دستم آمده بود که تعداد سال ها یعنی متر کردن سوراخ دعایشان! حالا زده باشد و یارو مثل شوهر ما اصلن از مردی رفته باشد. اگر رویش را داشتند تمام شناسنامه را زیر و رو می کردند تا چیزی از دلیل و شرح طلاق هم دستگیرشان شود. نه کسی با مدرک تحصیلی ام کار داشت نه سابقه کار. بی مصاحبه قبولت می کردند. بعد پشت بندش می پرسیدند که عصر چه کاره ام یا تا چه ساعتی راحتم بیرون باشم.

-تف!

چند ماهی اینطور گذرانده بودم اما مگر می شود دوام بیاوری که تمام بودنت تقلیل برود به تن و گوشت و چراغ سبز؟ اینکه بریزندت در آبکش خودشان و هرچه می ماند آنطور باشد که خودشان می خواهند.

کار در خانه و ساختن جعبه های کادو هم پول وسایل مصرفی را درنمی آورد چه برسد به سود. داشتم آب می رفتم. می خواستم برگردم به کیسه امن مامان و همانجا لول شوم در خودم و دست کسی به بیچارگی ام نرسد. هرچی هم مامان می خورد از یک رگ و ریشه ای می رسید به حلقم و تمام. حیات نباتی اینطوری می خواستم.

قسط خانه و قسط لوازم جهیزیه من که حالا هیچ چیزش دستم را نگرفته بود از حقوق بازنشستگی معلمی بابای مرحومم نان آبرومندی برای سفره مان می گذاشت اما نه بیشتر از آن.

-کاش طلاق نمی گرفتی مادر!
هیچ کس ندانست که شوهر بی ناموسم می خواست مرا با دوستش شریک شود و بشیند سیگار بکشد و تماشا کند. مشاوره رفتیم تکی و دوتایی. دستگیرمان شد که یارو نمی تواند در ذهن مرد باشد و باید دوا درمان کند. خودش نمی خواست. اینطور راضی بود. می گفت هرکس برود سی زندگی خودش مگر آنکه بخواهی با فانتزی های من راه بیایی!

آدم وقتی در خانه خودش و در دست و پای شوهرش امنیت نداشته باشد٬ می خواهی بقیه برایت برادری کنند؟ چاره دیگری برایم نمانده بود. تا آدم کارمندی پیدا شود که زن مرده باشد و با سه چهار بچه سراغت بیاید تا هم پرستار بچه هایش باشی هم زیرخواب خودش٬ باید فکری به حال و روزم می کردم.

قصه رحم اجاره ای را در جایی خوانده بودم. پرس و جو کردم و رسیدم به شرکتی در ترکیه. به سختی اسمم را وارد لیست داوطلبان کردم اما چون جوان بودم٬ سر یک سال نشده مشتری پیدا شد و پول رفت و آمدم به ترکیه را هم داد. سه روزه رفتم و با لقاح مصنوعی و تحت شرابط خاص تخمک گذاری٬ بار گرفتم و برگشتم. آب هم از آب تکان نخورد. فکر همه جایش را کرده بودم. گور پدر مردم! فقط نمی توانستم ببینم دل مامان زگیل می زند. این شد که تا ۲ ماهگی در سمنان ماندم و وقتی دیدم داستان دارد می زند بالا٬ نقشه شمال را کشیدم و با پولی که درآورده بودم از پیش پرداخت٬ توانستم تا اینجا بیایم.

مامان سکوت کرده است. چاره ای نیست٬ باید طاقت بیاورد و کوتاه بیاید.

-مادر٬ بچه وصله تنه. دل می بندی و کندنش ازت مثل اینه که زنده زنده دارن پوستتو می کنن

دست به شکم می کشم. از وقتی دارد تکان می خورد تن خودم هم مور مور می شود و یک چیزی در رگم می دود که نمی دانم چیست. دلم مثل یک ماهی می شود که از آب بیرون افتاده اما هنوز با دهانش آب آب می کند. خوب می دانم مامان چه می گوید.

اما حالا وقتش نیست٬ مامان جان٬ حالا وقتش نیست...

 

 

پی نوشت: ایده این داستان به صورت درفت و خیلی خام از شرح حال نی نی خانم شراب جان سرخ به ذهنم اومد. سالم و شاد باشند پدر و دختر!