احد محمد زاده اهل ارومیه در مهرماه سال 1351 بعد از طی دوره آموزشی برای خدمت به عنوان سپاهی دانش به روستائی در حوالی بم در  استان کرمان اعزام شد. یک سال اول واقعا سخت گذشت. تماس تلفنی خیلی دشوار بود باید تا مخابرات  بخش میرفت و اغلب  تا دو ساعت  تو نوبت می نشست تا بتواند با  خانواده اش صحبت کند. کسی در روستا ترکی بلد نبود.نامه ها دیر دیر می رسیدند. خود مدرسه هم مشکلات زیادی داشت.  تنها دلخوشی احد احترام زیادی بود که همه روستائیان به معلم قائل بودند. آنها واژگان  "  آقا معلم " را چنان با احترام تلفظ میکردند که بردگان مصری اسم کاهن اعظم را آن طور بر زبان نمی آوردند. هر وقت به جاده قدم  میگذاشت همه ماشین های روستا در خدمتش بود.  آرم سپاهی دانش بر سینه با اون زمینه آبی  که مثل سپر سربازان ساسانی بود و خوشه گندم و آفتابی در پشت  و تاجی که بر نشان کلاه داشت انگار  از نظر روستائیان خود شاه بود که در  روستا راه میرفت و به همان اندازه ابهت داشت و احترامش واجب بود.

 یک سال  که  از خدمتش گذشت یک روز نزدیک ظهر صدای تقه هائی  ضعیفی را شنید که به در کلاس میخورد با تانی به سمت در رفت و باز کرد. در آستانه دختر جوانی ایستاده بود. خودشو خواهر بزرگ اسد یک از دانش آموزان معرفی کرد که میخواست وضعیت تحصیلی انو بدونه. احد منقلب شد. اصلا متوجه سئوالات دختر سبزه رو که بعد ها فهیمد اسمش  گلرخ است ؛ نشد. عین فیلم های صامت احد فقط باز و بسته شدن دهان دختره را میدید و صدائی به گوشش نمیرسید.گفتگوی اونا ؛ 10 دقیقه هم طول نکشید.  احد عاشق شده بود. دختره وقتی دید احد عین دیوانه ها زل زده به دیوار روبرو اول با تردید به اطرافش نگاه کرد بعد بدون خداحافظی آرام  رفت. سپاهی عاشق وقتی به کلاس بازگشت دیگر حال و حوضله درس دادن نداشت. بچه  ها را با اشاره دست مرخص کرد. ساعتی بعد؛ یک دفعه زبانش باز شد  و همه آهنگ های عاشقانه ترکی  که تو ذهنش بود ناگهان بر زبانش جاری گشت. صدای مش رحمان فراش مدرسه به خودش آورد : آقا معلم خوب بلدی بخونی ها. چرا قبلا نمیخوندی. احد از جاش بلند شد و بدون خداحافظی از مش رحمان مدرسه را ترک کرد.

 دیگه رغبتی به خوردن غذا نداشت. به سرو وضع خودش هم نمی رسید. اولین کسی که متوجه داستان شد راهنمای اش در  امور سپاهیان دانش بود که هر از چند گاهی ازاداره آموزش و پرورش به روستای محل خدمتش سر میزد و از این اتفاقات زیاد  دیده بود. از پرت و پلا گوئی ها  و موهای ژولیده و ریش اصلاح نشده و یقه چرک پیراهن احد بلافاصله متوجه داستان شد. حالا مونده بود  که به خانواده احد  موضوع را اطلاع دهدو از همه مهمتر اسم سوژه اصلی را که باعث این همه نابسامانی شده بود کشف کند.

روش کار خیلی ساده بود. راهنما با تجربه وقتی فهرست مراجعان هفته را دید فقط یک خانم توش بود. مطمئنا همون باعث پریشانی احد آقا شده بود.  خلاصه با صحبت های تلفنی که راهنما با مادر و برادر بزرگ احد آقا و  خانواده گلرخ خانم انجام داد با وجود آنکه در آن روستا رسم نبود دختر به غربیه بدهند  با اینحال همه اتفاقات مثل برق و باد پشت سر هم روی داد. هنور سه ماهی از آن دیدار اول سوزان نگذشته بود که احد و  گلرخ به حجله رفتند.

 تا خدمت احد تموم بشه گلرخ خانم اولین  فرزندشو به دنیا آورد. احد دیگه از خوشحالی خدا را بندگی نمیکرد. روزی هم که با  گلرخ و هرمز ( اسم پسرش  که پدر گلرخ با موافقت پدر احد انتخاب کرده بود) عازم ارومیه بودند خودشو خوشبخت ترین مرد دنیا می دانست. برای گلرخ ترک روستای پدری خیلی سخت بود اما با دلگرمیهای احد که اصلا نگران نباشد و بازدید از خانواده اش  در دستور کار خواهد بود عازم ارومیه شدند.

 حالا دیگه احد شد معلم  دبستان های ارومیه و  دومین پسرشون هم یک سال بعد به دنیا آمد.  اسم این یکی را هم شیرویه گذاشتند. مبتکر  این اسم گذاری هم پدر خودش بود  که با وجود آنکه خیلی در محل مصطلح نبود اما چون  از نقال قهوه خانه شنیده بود کسی اعتراضی نکرد.

 چهار سال بعد از شروع زندگی جدید در ارومیه در حالیکه پسرانشان حدودهای 7 و 4 ساله بودند برای  اولین بار رابطه  احد و گلرخ شکر آب شد. انگار گلرخ دلش برای روستا و پدر و مادرش تنگ شده بود  و احد مدرسه  را بهانه کرده و همه چیزو به تابستان حواله میداد.

گلرخ خانم برای  اولین بار از شروع زندگیشون  سر احد داد کشید و گفت ... گفت.....گفت : کلفت خونه نیست  که هر روز برای اونا غذا درست کند. بهتره خودش به فکر نهار باشد. احد تهدید همسرشو را باور نکرد فکر کرد تا ظهر از مدرسه بازگردد  همه چیزو فراموش  کرده و بالاخره غذائی برای نهار درست خواهد کرد.

بالاخره اون روز طوفانی ازراه رسید. احد آقا وقتی ظهر به خونه رسید دید همه جا سوتو کوره. اجاق خانه خاموش و دو پسر با چشمانی گود افتاده معلومه که حتی صبحانه هم نخورده اند.  احد با خودش فکر کرد که با تهیه غذائی سریع و آسان و در عین حال مقوی ضرب شستی به خانمش  نشان دهد.

زود تاوه را بر سر اجاق گذاشت و به طرفه العینی  همون خاگینه که به ترکی قیقناق میگویند پخت.  این غذا به نوعی قوتو و یا همان دوپینگ دامادی در اغلب شهرهای آذری نشین محسوب میشود.بوی خوش آرد تفت داده  همراه زعفران و تخم مرغ ؛ دارچین  به همراه  پودر پسته  ؛ گرد گل سرخ  و هل  آسیاب شده ؛اشتهای بچه  های گرسنه را دو چندان کرد.  احد متوجه شده بود که همه حرکاتش زیر نظر گلرخه ؛ سنگ تموم گذاشت. نتیجه نهائی کار را عین رولت برید  و به کودکان گرسنه عرضه کرد.  سیگاری روشن کرد و گوشه  ائی نشست. راستش بدون گلرخ هیچ غذائی مزه نداشت. از وقتی ازدواج کرده بود بدون گلرخ غذا نخورده بود.

گلرخ خانم گوشه ائی کز کرده و مراقب اوضاع بود. سرانجام احد آقا  سفره را باز و نون انداخت. تاوه را گذاشت وسط سفره و با صدای بلندی  که  همسرش به خوبی بشنود سر بچه داد زد : بیائید بخورید؛ اندکی صداشو پائین آورد وبه طوری که فقط گلرخ بشنود گفت : بخورید تا ک……تان کلفت شود.

 بچه های گرسنه با ولع تمام به تاوه قیقناق حمله کردند. باب طبعشان بود. خانم  تا حالا اسم قیقناق را زیاد شنیده  بود اما تا حال ندیده و نخورده بود. عارش میومد از خواهرهای شوهرش طرز تهیه اشو بپرسه .  می ترسید فکر کنند بلد نیست. سرکوفت بزنند. گلرخ زیر چشمی و با نگرانی شاهد اتمام قیقناق بود. آخرین جمله احد یادش مونده بود : بخورید  تا ک.......تان کلفت شود.احد در حالی که سیگار می کشید به دور دست ها خیره شده بود. گلرخ که شاهد آخرین لقمه پسرها بود ناگهان داد کشید : ذلیل مرده  ها بزارید باباتون هم بخوره...............

نگاه های احد و گلرخ یک لحظه به هم گره خورد و هر دو از خنده منفجر شدند. احد رو کرد به  خانمش و زیر لب گفت : من فعلا نیازی به خوردن قیقناق ندارم. اما یادت میدهم چطوری بپزی . بیا  آشپزخانه. پسرها  شاهد پچ پچ های ترک مخاصمه و آغاز مذاکرات صلح بودند. احد دل تو دلش نبود تا قرارداد صلحو امضاء کنه. گلرخ  هم  بدش نمیومد تا تاثیرات عملی  خوردن قیقناق را روی احد امتحان کنه.

 مذاکرات آتش بس خیلی سریع به متارکه نیروهای متخاصم و نهایتا امضای آرمیستیس منجر شد.  پسرها قیقناق را خوردند و از دیوار راست بالا رفتند. گلرخ   به شوهرش توصیه کرد دیگه گرمی به خورد بچه ها ندهد که دردسر سازه. بهتره قیقناق را با هم بخورند.

 این  داستان سالها دهن به دهن می گرده و هر کسی از خودش تغییراتی به آن میده اما قیقناق همچنان قهرمان اصلی و عامل صلح باقی خواهد ماند. جمله  کوتاه " ذلیل مرده ها بزارید باباتون هم بخوره"  کلید واژه خنده های انفجاری در اغلب خانواده هائی  هست که اصل داستان را می دانند.