آقایی مذکورِ اَرَضی و بانو عابربانکِ سماوات
قسمت اول

سلمان باهنر


 

     مرد کوتوله، بالاخره انگشتش را از روی دکمه‌ی آسانسورِ خاموش برمی‌دارد. متوجه می‌شود که مدیر ساختمان‌شان تهدیدِ تابلوی اعلانات را عملی کرده و آسانسور را از کار انداخته است. حالا که می‌داند باید تمام پله‌ها بالا برود اول گوشش روی در آسانسور میخواباند. سکوت! میداند داخل اتاقک، تاریک است و آن صدای زنانه‌ی خوش آهنگ که هر صبح و شب، عدد طبقات را برایش میگوید هم، ناچار خوابیده است. «مذکور» لبهایش را روی شکاف درِ بسته ی آسانسور می‌گذارد و نجوا میکند: «خانم! تقصیر منه. من رو ببخش!»

    باران بهاری، هوای شبانه‌ی بوشهر را شرجی کرده است. بوی ساحل و دریا یکی شده و در تمام طبقات و پستوهای این شهر ساحلی رخنه کرده است. آقای "مذکورِ اَرَضی" مجبور میشود تمام چهل پلّه را تا طبقه ی چهارم بالا بیاید. این پله نَوَردی برای او که ارتفاع هر پله تا زانویش میرسد، بسیار دشوار است؛ پس تصمیم میگیرد بعد از خوردن شام، قدمزنان برود از عابربانک روبروی شرکت‌شان پول بگیرد، بیاورد همین فردا صبح، شارژ ساختمان را پرداخت کند. همیشه وقتی قرار است پولی پرداخت کند، تاثیر ترس از بی پول شدن، اول از همه در خوراکش بروز میکند. امشب هم ماهی حلوایِ صید روزی را که عصر از بازار سمّاک‌ها خریده است میگذارد برای شب های بعد و خاگینه را به جای سه تخمه مرغه، دو تخمه میخورد.

    پدر مرحومش بعد از ورشکستگی، سالها لب ساحل، گرزک، سه‌خاری و بَمبَکها را از تورها سَوا میکرد. این صیدها خوراکی نبودند. ته بارِ وانتها میریختشان تا ببرند سوله صنعتیِ شیلات یا برسانند به مشتری دکترهای دارویی. مذکور با اینکه جوان و بُرنا شده، قد نکشیده و تا زانوی همه‌ی خواهر برادرها بیشتر بالا نرفته اما به گدایی از تورِ شیلات هم تن نداده بود. با همین دو وجب پا، کلّی دوندگی کرده، شاخ غول را شکسته و شرکت نفتی شده بود. گیرم یک نیروی قراردادیِ خُرده‌پا!

    مدیر ساختمانِ سختگیر، برق راه‌پلّه‌ها را هم قطع کرده است. مذکور حالا پلّه ها را کورمال پایین میآید. نفس بُریده پشت در خروجی می‌رسد. میانِ تاریکی، روی کاغذهای تبلیغاتی که از زیر در، تو انداخته اند، توقف میکند. درِ ساختمان را باز میکند. سفیدی نور تیربرق میافتد روی تنش و سایه‌ی بلند قدّی به او می‌بخشد. مذکور از آن کوتوله های سربزرگ یا مشکوک به مونگولیسم نیست. از آن کوتوله های معمولیِ دیپلم گرفته ی حسابداری بلد است.

    هُرم هوای مرطوب جابجا نمیشود. دکمه ی نفس خورِ سینه ی پیراهنش را باز میکند. علاوه بر خسیس و ترسو، کمی هم، دون است. اگر عزت نفس داشت، کارت عابر بانکش را در یکی از همین عابر بانک های نزدیک خانه فرو میکرد، پول میگرفت و میبُرد برای مدیر ساختمان، اما برای این بیست و چند روز تاخیر که فقط از تنبلی اش ناشی شده؛ تصمیم گرفته حتما از عابربانک روبروی دفتر پول بگیرد. چون عابربانک روبروی دفتر، همیشه پولِ نو به او میدهد. پول های به واقع صفر کیلومتری که اگر مراقب نباشی لبه های تیزشان نوک انگشتت را میبُرد.

    یکی از خصلت های غیر قابل دفاع زندگی مذکور، همین است. گاهی کوتاهی و غفلت در وظیفه و بعد چاپلوسی بی ربط برای جبران آن. حتی معلوم نیست مدیر ساختمان متوجه نو بودن پول بشود. اگر در قضاوت ظالم نباشیم مذکور خودش همیشه به درستی و سلامت تصمیم هایش اعتقاد دارد. صفت های ترس، حقارت و رفتار نامعقول هم، برچسب هائی هستند که دیگران از بیرون به او می چسبانند. آن دو دختر بی وجدان هم لابد همین طوری شد که به خودشان اجازه دادند چنان بلایی را بر سر مذکورِ بینوا بیاورند.

    محروم شدنِ ناگهانی از صدای خانم آسانسور، امشب او را یاد روزهای بی دوامِ عاشقی اش انداخته است. یادِ یک سال پیش، که با دختر زیبایی آشنا شد و دیگر خود را توسری خورده ترین و تنهاترین آدم نمیدانست. به اندازه ی تمام عمرش شبها میرفت ساحلِ آب شیرین کن. دوسه بار همانجا روی شن ماسه ها تا صبح دراز کشید و با صدای هوس‌انگیز موج ها، خیال‌بافی و خودارضایی کرد.

    بالاخره یک روزِاُخراییِ پائیز، روزِ تعطیل، اتفاقی که نباید بیفتد افتاد. آقای ارضی، دختر خانم را تا گاراژ مینی بوس رانی بدرقه کرده بود. حتی مینی بوسی که معشوقه برآن سوار شده بود را تا جایی که چشم کار میکرد مشایعت هم کرده بود.

    خانم، ساکن بندر مجاور بود. چند دقیقه بعد وقتی مذکور در راهِ برگشت به خانه، پِیِ خرید ماهیِ صیدِ روز، به بازار رفته بود، باز با معشوقه ی خودش روبرو شده بود. دختر با دیدن او سعی کرده بود خود را در جمعیت گم و گور بکند اما نمیدانست مذکور به وقتش زبل ترین آدم روی زمین میشود.

    برای مذکورِ خشمگین معلوم شد این یکی خانم، خواهر دوقلوی آن یکی خانم است. البته خواهرِ دوقلویی که یکروز درمیان، ایشان هم به کار بهره کشی از جناب مذکور مشغول بوده است. با برملا شدن این شوخیِ کثیف خواهرها، مذکور در غم، حسرت و البته کینه فرو رفت. متوجه شد معشوقه اش یک نفر نیست، بلکه دو نفراند و اینکه او مَرد برگزیده ی زندگی ایشان نیست، بلکه اسباب خنده و تفریحشان است.

     دوقلوهایِ تک تخمی، به نوبت، یک روز در میان، نقش معشوقه ی این مرد را بازی می کرده اند. چه کسی بی آزارتر و خنده دارتر از آقای مذکور ارضی، حسابدارِ کوتوله ی «اولین شرکت اقماری دانش بنیانِ صنعت نفت»؟! آیا کوتولگی و سادگی اش، این اجازه را به آن دو خواهر داده بود که چنین رفتاری با او بکنند؟

    این روزها همکارانش سر نبات جویدن، مدل ریش، مجله ی مورد علاقه و حتی ماجرای دوقلوها دستش میاندازند. حالا، در این شبِ بدونِ آسانسور، باز هم یادآوریِ روزهای عاشقی با یکی از باران های شلاق کِشِ بهارِ بندر همراه میشود. مرد جوان زیرِ طاقی ها شروع به دویدن میکند. دندان ها را روی هم می فشارد. برجستگی بیرونی دو طرفِ فکّش، بالا و پائین می رود.

     بارانِ جنوب زود می رود. خیسی اش هم باقی نمیماند. بُن‌بستِ کوچک شرکت، خلوت و نیمه تاریک است. همکارانش کارهای بانکی و عابر بانکی را روزها در این شعبه ی خلوت انجام می دهند. حالا این وقت شب، مذکور تازه به صرافت افتاده که مغازه ی تعمیر کفشِ کنار بانک، بسته است و چهارپایه ی چوبی شیخ رَفعت موجود نیست. با این حال پا سُست نمیکند و تصمیم میگیرد تا رسیدن به محضر بانک، راهی برای رسیدن دستش به صفحه‌کلیدِ عابربانک پیدا کند. 

     ناگهان ضربه ی محکمی به گردنش میخورد. تلوتلو میخورد. قبل از اینکه فرصت کند برگردد، دستانی قوی، سرشانه هایش را میگیرد و بدنش را به سه کُنجِ درِ اولین مغازه می چسباند. ضارب، هیولا مَردی ست که به تمامی سایه وار دیده می شود. بیچاره را رها می کند تا روی پاهای کوتاهِ هلالی اش فرو بیافتد. بدن خِفتگیرِ هیولا، بوی آبِ دریای آمیخته به فاضلاب می دهد.

- پولاتو بده، یالا!

زبان مذکور بند آمده است. سر می گرداند بلکه نجات دهنده ای در خیابان ببیند. هیولا، باپشتِ دست، محکم توی دهان مذکور می زند.

پایان قسمت اول

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم