کانادا، شهر وینیپگ، در یک نمایشگاه این عکسو گرفتم از روی یک نقاشی روی ابریشم. تصویر پنجره افتاد روی شیشه‌ی کار و سنجاقک‌ها پرواز کردن از پنجره.

 

قلقلک زنبورعسل

نگارمن

 

چهارده‌سالم بود که با مامانم و بابام رفتیم شیرینی‌فروشی لادن تجریش تا کیک تولدم رو سفارش بدیم.

یه آلبوم از عکسای رنگ‌و‌وارنگ جلوم گذاشتن که هیچ‌کدوم هم کار خودشون نبود، وقتش بود که نشون بدم بزرگ شدم؛ همه رو نیگا کردم و درست انگشت‌مو گذاشتم روی یه کیک ساده‌ی مستطیل که تجسم کتابی باز بود.

بوستان سعدی سفارش دادم، سفید و صورتی، متین و موقر، روش‌ام نامفهوم پر از شعر بود.

هیشکی هم اعتراضی نداشت، حتی وقتی اومدیم خونه، بابابزرگم بهم گفت دخترجان تو خیلی کله داری، حتما یه روزی یه چیزی می‌شی؛ هیچی نشدم! دروغ گفتم!

دلم همش پیش اون زنبورعسل زرد‌وسیاهی بود که چاق‌وچله وسط ویترین یخچال مغازه نشسته بود و به جای چشمای از حدقه دراومده‌اش دوتا دونه شکلات قلمبه گذاشته بودن؛ من اونو می‌خواستم! یه‌جوری بال‌هاشو توی بغلش جمع کرده بود که دلم می‌خواست قلقلکش بدم تا بال‌شو باز کنه و پرواز کنه...

از بچه‌گی سربه‌هوا بودم. همه‌چی برای ذهن من اسباب رقاصی بود و هر چیزی دست‌مایه‌ی شیطنت‌های خیالم می‌شد؛ اون خود واقعیم همین بود!

با پررنگ‌شدن واقعیت‌های زندگیم ‌یادگرفتم به خودم کم‌تر دروغ بگم، یادگرفتم آرزوهام رو صدا بزنم و اونا رو در آغوش بگیرم

و یک‌روزی، شاید، در هشتادساله‌گی، برای خودم کیکی بخرم به شکل همون زنبورعسل که چشمای شکلاتی از حدقه‌درآمده‌اش از شتاب عمر زندگی صاحبش بیرون زده باشد.

و بالآخره زنبورعسل رو یاهام رو قلقک بدم تا پرواز کند...