تک گشنیز گل قالی را آتش زد! حاکم کوتی سه دست. دود غلیط سیگار اشنو ویژه آرام بالا میرفت و لای پره های سنگین پنکه خاموش سقفی گیر میکرد. لامپ شیری نوک پنکه اتاق را روشنی میداد. بیرون شب بود و باران روی سقف پلیتی خانه ها ضرب گرفته بود.
مکینه کار1 شرکت نفت بودند و هر هفته خانه یکی حکم بازی میکردند سَرِ سلامتی. رجزخوانی «چنانت بکوبم به گرز گران» بابام و عبدممد که با حاکم کوتی میرزا علی و مش ناصر را بور و برزخ کرده بودند تمامی نداشت که رعد و برق توی پنجره اتاق جرقه زد و پشت بندش صدای ریزش صد تا کوه از آسمان آمد و برق رفت. بابام کبریت کشید و رفت چراغ توری را آورد الکل ریخت و پمپ زد. با خرخر چراغ توری روشنایی به اتاق برگشت.
پاسورها که جمع شد منقل ورشو توی سینی آمد نشست وسط قالی. به نوبت زانو میخواباندند، دود تریاک را از حقه ناصرالدین شاهی وافور به ریه ها می بردند و نرم از لای دندان و پره های بینی بیرون می دادند. نه که عملی بودند یا فلان. نه همین جور تفریحی یه بست، نیم بست می کشیدند و پشت سرش چای داغ باروتی هندی از لوله قوری روسی توی استکان کمر باریک و حالا سر حرف زدن بهم مهلت نمی دادند.
البته برای من که هف هشت سال م بیشتر نبود و اون گوشه اتاق داشتم مشق می نوشتم چه فرقی میکرد که فورمن2 خایه مال کی بود و فرنگی سگ باز چه کرد یا که نگهبان استخر گردن خودش، از کجا میدانست خانم مستر جانسون یه «پنچری» ریزی داشت!
- ای کاکام ئی فرنگیا که زن و مردی ندارن. هرکی سوار هرکی شد، شد. عین حیوون.
یا حتی مذمت مش فتح اله راننده شیفت که سر زنش هووی جوان آورده بود
- خر پیر و اوسار رنگین!
ئی چیا بمن چه مربوط اما وقتی بابام با چانه اش بمن اشاره کرد و داشت قضیه پریروز را پیش می کشید مداد سوسمار نشان از دستم افتاد و کز کردم سَر ِ جام.
«... تابستان توی حیاط روی تخت های پک و پهن سیمی می خوابیدیم که چارچوب و پایه ها لوله آهنی بود و کفی سیمی بهم بافته شده عین راکت تنیس. اما زمستان تخت ها را اریب به دیوار تکیه میدادیم تا حیاط بازتر شود. آن زاویه تنگ بین دیوار و تختها پناهگاه من بود از دست کتک های بابام. در که میرفتم خودم را به زور پشت تخت ها جا میدادم و همانجا می ماندم تا ننه م3 پا پیش بگذارد و با استکانی چای بابا را آروم کند. یا شانس بیارم صدای بوق ماشین شیفت از سَرِ لین4 بلند شود تا بابام بیلرسوت ش5 را به تن بکشد، کلاه ایمنی را سرش بگذارد، بند پوتین ها را لب باغچه گره بزند، سپرتاس6 را بردارد و اخمها توی هم حیاط را بگیرد و برود بیرون.
آنوقت بود که خورد و خمیر از لای تخت ها بیرون میآمدم و ننه م از بال دستمال «شَدِه»7 دو سه ریال پول میگذاشت کف دستم تا بروم دکون ِ یه دست یه پا، برای خودم شانسی8 بخرم. دو بیشتر وقتا شانسی یا پوچ از آب در میآمد یا سوتک لاکی تویش بود که سوت هم نمیزد. دکاندارها دو تا شریک بودند. بلند قده می لنگید و آن یکی همیشه یکدست توی جیب داشت. محض همی بچه ها میگفتند دکونِ یه دست یه پا.»
مشق نوشتن یادم رفت و همش خداخدا میکردم بابام حرفش را نزند که زد.
- چارشنبه همون اول صبح پاک اوقاتمه تلخ کرد. اگر که نمیرفت پشت تخت آ شهیدش کرده بودم.
میرزا علی همانطور که تریاک سوخته را با تیغ میتراشید، یه بست چسباند، سوراخ وافور را سوزن زد، حُقه را گرفت دور و نزدیک ذغال منقل و با خنده گفت: پدر بیامرز، چاره ش آسون بود که. خو میرفتی سیخی ورمیداشتی میکردی لای سیم تخت آ تا مجبوری بزنه بیرون!
تا یاد دارم دیگه هیچوقت از میرزا علی فیتر9 که فامیلمان هم میشد خوشم نمی آمد. توی لین یا بازار هم بدیدمش سلام نمی کردم. بی وژدان تنها جایی را که میتونستم از کتک خوردن نجات پیدا کنم پاک از دستم گرفته بود.
1- کارگر واحدهای بهره برداری نفت
2- Foreman سرکارگر
3- مادر بزرگ به گویش بختیاری
4- ردیف خانه های کارگری
5- Boilersuit لباس کار
6 ظرف غذا شامل سه قابلمه کوچک سوار بر هم.
7- دستمال مشکی بلندی که زنان میانسال بختیاری به پیشانی می بندند و دو سر آن را پشت سر گره میزنند
8- بسته بیسکویت که گاهی اسباب بازی هم تویش بود.
9- Fitter مونتاژکار
محمد جان دمت گرم. خيلي خوب اون فضا را توصيف كردي. من كه حس كردم همونجا، كنارتون هستم، از حاكم كوتي گفتي، واقعا ننگ از اون بالاتر وجود نداشت. تخت سيمي هاي ما دولوكس بودند :) يعني به فاصله حدود ٢٠ سانت از سطح زمين به هر پايه تخت تكه هاي فلزي كوچكي لحيم شده بود كه به دور هر پايه حوضچه كوچكي بوجود مياوردند كه در آنها نفت ميريختيم و در واقع خندقي ميساختيم كه از به روي تخت آمدن عقرب و ديگر حشرات جلوگيري نماييم. البته پشه بند هم بود ولي خوشبختانه قسمت من نميشد. و من بودم و راديو ترانسيستوري موج كوتاه و كهكشان پشت كهكشان....
ببخشيد ، يك نكته ديگر: براي دوستاني كه آشنايي كمتري با فرهنگ شركت نفتي دارند شايد لغات فورمن و بِيلَرسوت احتياج به توضيح كوتاهي داشته باشند. پاينده باشي و گلوب هايت هميشه نوراني.
ممنون کمال جان. کرونا خیلی هم بدِ بد نبوده. توی همین مدت کلی خاطره نویس و شاعر و نویسنده جدید و آشپز ماهر (مرد) و ... در چار دیواری «حصر خانگی» به صحنه آمده اند. حالا بفرما منهم یکی ش!
ضمنا با این اوصافی که نوشتی و اون خلاقیت «انتی عقرب» واقعا تخت های سیمی دولوکسی داشتین. احتیاج مادر اختراع است. اشتباه نکنم پشه بند بیشتر مال تخت بزرگترها بود نه ما بچه مچه ها. امروزه صحبت از آن دوران که شبهای تابستان توی حیاط روی تخت سیمی به آسمان خیره میشدی و ستاره ها آنقدر نزدیک بودند که میشد دست برد و ستاره ای را چید به افسانه میماند.
در مورد اون دو کلمه فورمن و بیلرسوت هم درسته توضیح میدم. ای برادر ئیقد در نوشته هام از این دوکلمه استفاده کردم که خیال میکنم همه معنا را میدونن. گلوب های خودت هم روشن. بقول جهانشاه جاوید «دَمِت آب جوش!»
خوب بود و کوتاه...اینجاست که میگن
تحت سیمی گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زر نگار
دَمِت جوش!... نه آب جوش! :)
خیلی خوب و دلپذیر نوشتی، آقا بختیار.
منو یاد داستانهای کوتاه صادق چوبک انداخت.
سقف پلیتی = از ورقه (پلیت) آهن گالوانیزه درست میکردند، که نصبش سریع و آسان بود، ولی موقع بارون حسابی سر و صدا میکرد.
خیلی لذت بردم از خواندش آقای بختیار. ناخوداگاه بوی شرجی و عطر دم کشیده پوست نخل پیچید در مشامم. بچه جنوب که باشی دو بار بیشتر از بقیه پوست میندازی. یه بار از خوشی با آفتاب یه بار هم از حسرت بدون آفتاب و دور از خام تفتیده.
من چند سال بوشهر زندگی کردم اوایل نوزده سالگی تا بیست و دو سه سالگی و خب درسته با آبادان توفیر داره ولی نمیدونم چطور شد کوچه های بهمنی بوشهر اومد به ذهنم...
درود بر شما و ممنون. توصیفات سه خط اول هم بسیار دلکش!
از همین اول شروع کنم:
آهنگ جان- دروغ چرا «تخت سیمی گر بماند ... » نشنیده بودم اما انگار گفتن که :نام نیکی گر بماند زآدمی- به کزو ماند «حسن» یا «خاتمی»
ج ج عزیز- حالا از کجا ثابت کنم که زمان ایرانیان دات کام یه مرتبه تشویق گونه برام نوشتی «دَمِت آب جوش»؟ اون لپ تاپ سوخت ئی میل ها را هم با خودش برد. تازه، هر جوشی به گرد داغی آب جوش هم نمیرسه.
شازده جان- اولا ممنون بابت خط اول پیام. دویوما درسته، مخصوصا خانه های کارگری شرکت نفت در آن سالهای دور سقف پلیتی داشت که موقع باران تند انگار اون بالا مسابقه اسب دوانی بود!
ونوس گرامی- سپاس فراوان، سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.. از شرجی گفتی و بوشهر و کل جنوب تفیده. من واقعا نمیدانم جنوب الکی الکی اسم درکرده یا واقعا ویژگی خاصی دارد. بهرحال یادم میآید اونوقتا که هنوز «دیو سر جاش بود و فرشته بال بال نزده بود!» هر سال بی ام و 2002 زرد قناری را زین میکردیم از خوزستان به سمت شمال. اما توی کمپ سر سبز شرکت نفت در محمود آباد روبروی دریا که نشسته بودیم دل هوای شرجی و گرما میکرد. غریب بودیم ناجور! ناصر تقوایی میگفت مرا به شمال هم ببرید در باره جنوب فیلم میسازم!
راستش جنوب اسم در نکرده فقط توش خون زیادی می جوشه!! همچین غل می زنه مشتی که آدم ها ناخوداگاه یاد نمی گیرن خودشونو بگیرن٬ افه بیان٬ یا زیادی پیچیده باشن. یه جوری رفیقن و بجوش.
من که یه کف دست بهارنارنج شهرم رو با هزارتا شنل و ژیوانشی و فیلان طاق نمی زنم (تاق آیا؟) کاش یه عطری ساخته میشد مملو از بوی شرجی وقت غروب٬ خیسی تن درخت نخل٬ و بهارنارنج و یاس اردیبهشت شیراز. ولی صد حیف که چمدون ها انقدر خاک بر سرن که هیچ کدوم رو نمی تونی توشون بچپونی و بیاری همرات واسه درد بی درمون دلتنگی!
بختيار خان، چند صحنهء ديگر آنزمان را با قلم توانا زنده كرديد. دست مريزاد. لغات محلى هم چه لرى چه اهوازى چه شركت نفتى برايم آموزنده است.
اما يك پرسش: آيا لغت "گاس" را در معناى شايد بكار ميبريد؟ بگمانم در آثار صادق چوبك ديده باشم. ميخواهم بدانم حوزهء جغرافيائى اين لغت چيست.
بهارلو گرامی. بله گاس در بختیاری هم به معنی شاید است. گاس و گاش هردو در گویش آمده است. گاشا یا گاسا. ای کاش، کاشکی. البته در بختیاری کلمه دیگری هم داریم که بیشتر اوقات جای شاید می نشیند. کلمه بلاکُم. Balakom
حالا اگر گاش را در آثار چوبک خوانده باشی خوب یعنی که علاوه بر بختیاری خوزه جغرافیایی بوشهر و دشتستان را هم شامل میشود.
ضمنا در بخش هایی از لرستان نیز «گاس» همان معنی شاید را میدهد
سپاسگزارم بختيار عزيز. ناگفته نگذارم كه گاس را در همسايه هاى احمد محمود هم ديده ام. نيز يك جا در محلل صادق هدايت. در فاسى قم هم هست. اگر در نوشته هاي خودت گاس آمده خبر بده تا ارجاع بدهم و اگر هنوز نيامده ، بياور!