بعد از ظهری در اواخر ديماه سال 1354 است. هواي بيرون خنک و شبها کمي سرد ميشود. خيلي وقت است کولرها را خاموش کرده ايم. روی کاناپه کنار تلفن منتظر نشسته ام، سیگار دود میکنم. زمان به کُندی ميگذرد و دقایق دارند کش میآورند که از بيمارستان شرکت نفت زنگ ميزنند: شيدرخ متولد شده. برقی می پرم  بی. ام. و  را از گاراژ بیرون میرانم و حرکت. یادم نیست در خانه را قفل کرده باشم. کوی کورش و زیتون کارمندی را پشت سر میگذارم اما نرسيده به هتل اهواز جاده را بسته اند و ماشین ها یکی پس از دیگری کنار زده اند. همه جا شلوغ پلوغ و انگار خبری است . نیش ترمزی می گیرم و از کسي مي پرسم

- آقا ببخشید چه خبر شده؟

- ماشین وليعهد داره میاد بره فرودگاه                                                   

پاک یادم رفته بود که امروز فينال مسابقات بین المللی فوتبال جام ولیعهد است در استاديوم امانيه. رادیو هم گفته بود والاحضرت براي ديدن بازي به اهواز میآید اما کو هوش و حواس!

راديو ماشين را روشن مي کنم و با احتياط تا آنجا که راه دارد به سمت فلکه چهارشير دنده یک پیش میروم. «بهمنش» استاديوم را گذاشته روي سرش! مسابقه تمام شده اما هنوز هم گرم و پرهيجان از کنار زمین فوتبال گزارش میفرستد.

- شنوندگان عزیز! اینجا اهواز است. تیم جوانان خوزستان در بازي فينال، آرسنال انگلستان را شکست داد. همانطور که به اطلاع رساندم کاپیتان عباس نواصر زاده دقایقی پیش جام  قهرماني از دست والاحضرت ولیعهد دریافت کرد. صداي شيپور و شادي مردم گوش فلک را  دارد کر ميکند. بی اختیار اشک شوق در چشمم حلقه میزند. تولد شیدرخ، قهرمانی جوانان خوزستان.

دژباني اشاره مي کند کنار بزنم. ماشين را روي شانه خاکي جاده بين دو کاميون خاموش میکنم و میایم بین جمعیت. بچه ها پرچم سه رنگ کاغذی بدست دارند. بعضی رادیو ترانزیستوری را بیخ گوش گرفته اند. فواره های چهارشیر آب را بلند به هوا میفرستند. من همه هوش و حواسم به راه بندان است. شيدرخ دو سه کيلومتر آنطرفتر حالا بايستي توي بغل پرستاري باشد يا روي تخت کوچکي در بخش نوزادن. دلم مثل سیر و سرکه می جوشد که یعنی کی راه باز میشود.

يکمرتبه صدای هوورا.. هوورا و کف زدن از دو طرف جاده اوج مي گيرد. ماشين رو باز مشکی رنگی دارد به چهارشیر نزديک ميشود. آجودان ورزیده ای کنار راننده است. ولیعهد با کت و شلوار سورمه اي  وسط تشک صندلی قرمز رنگ عقب نشسته و با خوشحالی به چپ و راست برميگردد و براي جمعيت دست تکان ميدهد. ماموران امنیتی با چهره هاي آفتاب سوخته و کراوات هاي پک و پهن اینجا و آنجا ایستاده اند. هر دو طرف بلوار پر از آدم است. تاکسيها و ماشينهاي شخصي کج و کوله دو طرف بلوار متوقف شده اند. بنظر ميرسد که تا اول پل سوم شایدم تا دروازه خزعليه جمعيت ايستاده باشد.

راه که باز ميشود و ترافیک جان میگیرد، فلکه را نیم دوری ميزنم و میراندم به سمت  «نيوسايت». صدای راديو را بلند تر ميکنم و شيشه ماشين را بالا ميکشم. دارند نوار تکرار گلهاي مسابقه را پخش ميکنند و حالا گل دوم را از نقطه پنالتي با شوت ابراهيم قاسم پور، گل..گل! صداي بهمنش کوبنده است و غريو شادي تماشاچيان فوتبال حد و اندازه ندارد.

محمد حسین زاده