زبان وامانده

جهانشاه جاوید

 

سال ۲۰۰۰ انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را از واشنگتن برای بی بی سی فارسی پوشش می دادم. رقابت بین ال گور و جرج دبلیو بوش بود و هر از گاهی باید به رئیس جمهوری وقت -  بیل کلینتون - اشاره ای می کردم، از جمله در مورد رابطه اش با مانیکا لوینسکی، یکی از کارکنان کاخ سفید.

در گزارش ها باید تصریح می کردم که کلینتون اصرار دارد با لوینسکی سکس نداشته، هر چند لوینسکی به oral sex با او اعتراف کرده بود.

اول مانده بودم این ماجرا را چطور تشریح کنم که هم در شأن بی بی سی باشد و هم ایرانی های چشم و گوش و زبان بسته را شوکه نکند. از سردبیرم - اگر اشتباه نکنم آن موقع عنایت فانی بود - پرسیدم oral sex را به فارسی چگونه بگویم؟ گفت در فارسی نداریم چنین چیزی و دست آخر بر سر «سکس دهانی» توافق کردیم.

اما هر وقت این گزارش ها را با هزار تپق و سکته پشت تلفن می خواندم، ذهنم مشغول افکار دیگری بود. از قضا خودم درگیر رابطه ای شده بودم که فقط و فقط به زبانم بند بود.

با آیدا در یک نمایشگاه نقاشی آشنا شده بودم. زنی زیبا و مهربان و باهوش و بانمک. یکی دو بار رفتیم شام و بعد دعوتش کردم به سینما. ده دقیقه بعد از شروع فیلم دستش را در دستم گرفتم. چند ثانیه بیشتر دوام نیاورد. دستش را کشید کنار و بعد از فیلم نطقی نثارم کرد که چرا بدون اجازه همچین کاری کردم. گفت می خواهد فقط رفیق باشیم. اوکی.

گذشت و یکی دو هفته بعد دعوتم کرد به خانه اش برای شام. رفتم و خوردیم و همه چی خوب بود. نشستیم روی مبل و شراب به دست کمی گپ زدیم. بعد از مدتی سکوت آیدا گفت: «چقدر خجالتی هستی…»

چراغ سبز را به فال نیک گرفتم و مشغول شدیم به ماچ و بوسه و سرانجام شب با سکس دهانی من بر او به خوبی و خوشی به پایان رسید. هیچ فکر نمی کردم این شروع رابطه ای است که از شدت استیصال روانی ام خواهم کرد. آیدا دوست داشت فقط خودش ارضا شود، آن هم فقط با زبانم. اوایل برایم عجیب بود ولی در عین حال هرگونه تماس جنسی غنیمتی بود که نمی توانستم رد کنم.

در چند ماهی که با هم بودیم، فقط یک بار سکس کامل داشتیم آن هم روز آخر قبل از نقل مکانم به سان فرانسیسکو. با رها کردن کارم در بی بی سی، تمام وقت مشغول گرداندن iranian.com شده بودم و دلیلی برای ماندن در واشنگتن نداشتم. آیدا هم از یک معمای جالب تبدیل شده بود به یک گره باز نشدنی. هر وقت با هم قرار داشتیم هورمون هایم به هیجان می آمدند به این امید که امشب بالاخره من هم ارضا می شوم. اما هر بار آیدا به کام می رسید من همچنان ناکام می ماندم.

یک سالی گذشت و یک روز آیدا خبر داد که آمده به سان فرانسیکو و وارد Esalen شده - یک مجموعه معروف در ساحل زیبای Big Sur که علاقمندان به مدیتیشن و بودیسم و عرفان خوب می شناسند.

قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم. خوشحال بودم و امیدوار که مسئله همیشگی تکرار نخواهد شد. طبق معمول عقلم در کنترل هورمون ها بود. آمد به خانه ام و البته همان داستان تکرار شد. زبانم وظیفه اش را انجام داد و بعدش هیچ. عصبانی پا شدم لباس پوشیدم و رفتم نشستم به کار کردن. مغزم داشت سوت می کشید. آیدا شروع کرد به اینکه باید به خواسته هایش احترام بگذارم و اگر نمی خواهد سکس داشته باشد نباید ناراحت شوم.

گفتم، «پس خواسته های من چی؟ فقط تو باید ارضا بشی؟ زن و مردی که همدیگه رو دوست دارن با هم عشق بازی می کنن. چیز عجیبی نیست. از اول پیدایش حیات همین بوده. اگه نمی خوای دوجانبه باشه دست از سرم وردار…»

بعد از مدتی جر و بحث، خفه خون گرفتم. برای من ماجرا به آخر خط رسیده بود و با سر رفته بودم تو دیوار. برای آیدا نه. روبروی چشمانم کاری کرد که هیچ شکی باقی نگذاشت که حاضر است سکس داشته باشد. اما حالا چرا؟ فقط عصبانی تر شدم و اعتنا نکردم.

شش هفت سال گذشت. در این میان برای بار دوم ازدواج کردم و طلاق گرفتم و تصمیم گرفتم کالیفرنیا و در کل آمریکا را ول کنم و بروم سفر به کشورهای مختلف. چند ماه اینجا، چند ماه آنجا در حین کار روی اینترنت.

دار و ندارم را در صندوق عقب و صندلی پشت ماشینم چپاندم و آماده شدم برای رفتن. اولین مقصدم مکزیک بود، خانه خواهرم در چی واوا، نزدیک مرز تگزاس. فکر کردم بد نیست یک همسفر هم داشته باشم. هورمون های بی مصرف احمق!

آیدا دعوتم را قبول کرد و راه افتادیم. توقف اول در هتلی بود بیرون لاس وگاس. روی تخت دراز کشیدیم و تا خواستم ببوسمش گفت: «چه عجله ایه؟ سالهاست همدیگه رو ندیدیم…» شاید راست می گفت. اما مرا به یاد ناکامی های مکرر گذشته انداخت و خزیدم به داخل جلد لاک پشتم.

یکی دو روز بعد رسیدیم به خانه خواهرم و آیدا و من در اتاق های جداگانه بودیم. آنقدر سرد و ناراحت بودم که بالاخره آیدا هم زیاد نماند و بلیط هواپیما گرفت و برگشت آمریکا.

بعد از ده دوازده سال، پارسال روی فیسبوک پیغام فرستاد که می خواهد به جایی نقل مکان کند ولی نمی داند کجا. می خواست بعنوان رفیق با من مشورت کند چون بنظر می رسید در سفرهایم تجربیاتی بدست آورده بودم. جواب دادم که تماس مجدد ما فکر خوبی نیست.

گور پدر هورمون ها.