آدمهایِ خوب ترسناکترند یا آدمهایِ بد؟ از کدوم واقعا باید ترسید؟ اصولا آدمِ خوب و بدی وجود داره؟
به نظرِ من نه! خوبی و بدی زائیده ی ذهنِ ماست. این ذهنِ ماست که بر اساسِ باور ها، اعتقادات، اصولِ زندگیمون، تجربیاتمون، و خیلی نکاتِ ریزِ دیگه آدمها رو دسته بندی میکنه. اینکه این کار درست هست یا نه، بحثی ست جدا. ولی واقعیتِ موجود اینه که این کاری ست که ما میکنیم. البته هر چه آدمها رشدِ ذهنی و عقلیِ بالاتری پیدامیکنند، یاد میگیرند که قضاوتهاشون رو به زبون نیارند، و بهش قدرتِ اجرایی ندن. در واقع: "یک ذهنِ بالغ بر اساسِ قضاوت هاش فکر میکنه، پیش بینی میکنه ولی حکم صادر نمیکنه." همه ی اینها درست ولی حتی اون دسته بندیِ آدمها به خوب و بد در ذهنهایِ خیلی بالغ هم باقی ست.
این خصوصیتِ ذهنِ ماست. ذهنِ قضاوتگری که اتفاقا هممون هم خیلی اصرار داریم که اصلا قضاوتگر نیستیم!! نمیشه انکارش کرد. انکارش عینِ اینه که از شیرینی انتظار نداشته باشیم که شیرین باشه. ما همه به درست یا نادرست شناختی از آدمها داریم که اونا رو در دسته ی بدها یا خوبها میگنجونه، البته بی تردید با درجاتِ مختلف: خیلی بد - خیلی خوب- خوب - بد- یه ذره- یه کم.....
و هممون هم عادت کردیم که عاشقِ آدمهایِ خوب باشیم و فکر کنیم چه بیخطرن و چه خوبه تو زندگیمون هستن. وهمیشه از آدم بدهایِ زندگیمون میترسیم. به اونا که عاشقشونیم، به بچه هامون، به همسرمون، به عشقمون، به دوستِ صمیمی مون میگیم: "مواظب باش این آدمِ بدیه." درواقع هدایتشون میکنیم که ازشون بترسن. دقیقا کاری که ذهنِ خودمون داره میکنه.
ولی آیا واقعا باید از آدم بدها ترسید؟ به نظرِ من نه اصلا! این دقیقا آدم خوبها هستند که باید ازشون ترسید. این اونان که واقعا ترسناکن، خیلی هم ترسناک. میدونین چرا؟
چون این آدمهایِ خوب هستند که باورهایِ شما رو نشانه میرن، این اونان که میتونن ناامیدتون کنن، سرخورده تون کنن یا در باورهاتون رخنه بیاندازند. آدمهایِ خوبِ زندگیِ ما هر چه در ذهنِ ما خوب تر باشند، بالقوه توانایی بیشتری برایِ نابودیِ ما دارند.
خب بذارین بیشتر توضیح بدم.
به آدمهایِ بد فکر کنین. چه انتظاری ما از یه آدمِ بد داریم؟ "که: بد باشه!" خیلی ساده وقتی یه آدمِ بدِ زندگیِ ما بدی میکنه، ما ناراحت میشیم واقعا؟ نه! ما انتظارمون همین بوده. هر کاری کنند، فوری ذهنِ ما میگه: "طبیعیه، چون اون آدمِ بدیه." ناراحت هم نمیشیم، فقط متاسف میشیم. حتی راستش یه جورایی خوشحال هم میشیم. چون ذهن به خودش نمره میده: " دیدی میدونستم؟ دیدی چه باهوشم؟ گفته بودم این آدمِ بدیه!!" در واقع آدم بدهایِ ذهنِ ما وقتی بدی میکنن کمک میکنند که ما به باور هامون معتقدتر شیم. و وقتی یه آدمِ بد کارِ خوبی میکنه، خوشحالیم چون حس میکنیم داره بهتر میشه!! پیشرفت کرده!! در واقع آدم بدهایِ زندگیِ ما تا وقتی که شمشیر به دست در یک قدمیِ ما نایستاده باشن، اصلا ترسناک نیستن، منشأٔ خیر هستن یه جورایی!!
ولی وای از آدمهایِ خوبِ زندگیمون! اونا نقاطِ ضعفِ باورهایِ ما هستند. در ذهنمون اونا رو خوب میدونیم، و اونا کارهایی میکنند که خوب نیست. شوکه میشیم، تردید میکنیم، ناامید میشیم و این غمگین مون میکنه. واسه همین آدمهایِ خوبِ ذهنِ ما ترسناکن، از اوناست که باید ترسید. امیدوارم زندگیِ همه ی ما پر از آدمهایِ خوب باشه.. اونا نعمتهایِ زندگیِ ما هستند. ولی اونا به همون اندازه که میتونند دوست داشته بشن، تحسین بشن و آرزویِ ما باشند واسه مثلِ اونا شدن، به همون اندازه و حتی خیلی بیشتر میتونن قلبمون رو درد بیارند، بشکنند، زخم بزنند و حتی گریه بندازنمون. چون انتظارِ ذهنِ ما چیز دیگری ست از اونا!
و این دقیقا دلیلیه که من جرات میکنم که بگم که با تمامِ عشق ، احترام و اعتقادی که به انسانها و انسانیت دارم و با تمامِ تلاشی که برایِ گسترش و از یاد نرفتنِ انسانیت میکنم، ولی امیدم انسانیت و انسانها نباشد. اجازه نمیدم که تحتِ هیچ شرایطی این انسانها باشند که باورهایِ منو، امیدها و ناامیدی ها، اهداف و احساساتم نسبت به خودم و اونچه که فکر میکنم درسته رو اونا تعیین کنند. من عاشقِ آدمها هستم، واقعا عاشقشون هستم، ولی این اونا نیستن که منو اونطوری که هستم تعریف میکنند و قضاوت. من عاشقِ انسانیت هستم ولی به انسانیت امیدی ندارم. اصلا و ابدا!
به آدمها اجازه میدم که منو در دسته ی خوبها یا بدها بذارن، کاری که ذهنم با خودِ اونا داره میکنه. چیزی که عوض داره گله نداره!! ولی اجازه نمیدم که اونا با خطوط شون به جایِ من تصمیم بگیرن، و تعیین کنن که کی باشم. امروز خوشحالم کنند و فردا نومید. عشقمو به انسانها گره زدم ولی امیدم رو نه. امیدم به درگاهی بالاتره و کسی قویتر و غیرِ قابلِ تغییره، به اون که هست و همیشه خواهد بود، به او که وجودش فقط خوبیه و امید! پس چیزی غیرِ این هم ازش صادر نمیشه.
و عادت کردهام که از آدم خوبهایِ ذهنم بترسم. یاد گرفتم که از آدمها هر انتظاری رو باید داشت حتی از خوبها، حتی از خوبترین ها. از کارهاشون، از رفتارهاشون از قضاوتها و بیمعرفتیهاشون نباید ناامید شد. فقط باید متاسف شد و گذشت و دور شد.
و البته دوست داشتنشون رو ادامه داد. حرکت به سویِ منبعِ عشق رو باید ادامه داد...
ماییم مست و سر گران، فارغ ز کار ِدیگران
عالم اگر برهم رود عشق ِتو را بادا بقا...
#مژگان
December 2, 2014
مبصِر باج گیرِ خودمان بود، یعنی اگر اندک خطا کرده و راپورتِ خلافهای مکرر بنده و هم پالکیهایَم را میداد ـــ بعد از زنگِ پایانِ مدرسه منتظرَش سرِ گذر ایستاده و وقتی که میآمد ـــ کتکِ حسابی از دستِ ما نوشِ جان میکرد.
آخر اصلا چه معنا داشت جیره خوارِ معلمِ حرفِ مُفت زن و ناظمِ خِرسنبَک باشی؟ هیچگاه حقِ خبرکشیهایَت را نداده و دستِ آخر در نزدِ همه بَده می شدی.
زنده باد بدها!
@RedWine
:)))))))))))))))))
مژگان خانوم....خیلی خیلی ممنون از این نوشته...
باز هم اگر فرصت کردید ما را نصیحت کنید...
من که خیلی نیازمندم
@ahang1001
من هرگز جسارت نمیکنم کسی رو نصیحت کنم. من در واقع همیشه مخاطبم خودم هستم.
البته حاضرم نصیحت تون کنم اگر شما یکی از اون آهنگهایی که مینوازین رو به اشتراک بذارین. من یه معامله گر زرنگم :)
گفتم که من نیاز به نصیحت دارم....خیلی وقته که نصیحتم نکردن
در ضمن آهنگ های من در قسمت انگلیسی همین سایت هم هست...شاید خوشتون بیاد اگر هم خوشتون نیومد لطفا بروم نیارید
اگر هیچ توقعی از مردم و زندگی نداشته باشیم، خیلی حالمان بهتر خواهد بود :)
همیشه حالم بهتر بود...نمیئونستم چرا
حالا فهمیدم...
@ahang1001
تشخیص نمیدم شوخی میکنین، جدی میگین یا تیکه میندازین :)
مرسی بابتِ آهنگ ها. گوش دادم. دوست داشتم. Piano Man بیشتر دوست داشتم.
@jahanshah
این ایده اله ، میشه با تمرین به سطحی از بی نیازی به خلق و دنیا رسید، ولی نمیشه مطلق باشه یا شاید من نتونستم.