دایی ممدل بازنشسته شد

مرتضی سلطانی

 

دایی مَمدَل هم رفت. پیوست به خیلِ رفتگانِ ذکورِ فامیل هایمان: عموها ،مامان بزرگ و پدربزرگهایم، پدرم و عمه و خاله ی نداشته ام.

تصویری که با آن محمدعلی بهرامی یا دایی مَمدَل را بخاطر می آورم: مرد فربهیست با لبهای زیادی خیس به وقتِ تکلم و پاهای همیشه دراز از فرطِ پا درد!

با چهل سال کار در آن طباخیِ دود زده ی پائین شهر، به اندازۀ عمری دودِ تلخ و بخار چرب قورت داد. بارها دست و پایش از روغن داغ سوخت تا بالاخره با هزار قرض و قوله یک آلونکِ نُقلی خرید در محله ای توسری خورده در پایتخت.

دایی ممدل مهربان بود، اما بی بهره هم نبود از حماقت که به وقت جوانی هم - به اسم غیرت - میشد مشت و سیلی تا بکوبدشان به فرق و سرِمامان مهناز.

گاهی زندگی چه قرینه های تلخی میسازد: همانطور که استراحتش از کار در اولِ بازنشستگی توام شد با کاری هزار بار سخت تر و دردهایی هولناکتر: سرطان معده.

چند هفته نکشید که آن بدنی که به پاتیلِ رنگ رزها می مانست شد پوست و استخوان.

و او که همیشه از تریاک متنفر بود، برای تخفیفِ دردش با تریاک آشتی کرد و  اندکی بعد هم مُرد.

روی سنگِ قبرش می شود نوشت: یک نفر دیگر که آنقدر کار کرد تا مُرد.