در این وانَفسا دوره‌ای قرنطینه‌ای ـــ دلم برای دیدنِ خیلی‌‌ها پَر می‌‌کشَد، دستِ خودم نیست، مجموعه دلتنگی‌‌هایَم قابلِ توصیف نبوده و به اندازه‌ی یک آسمانِ پُر ستاره ـــ حرف و صحبت برای گفتن دارد.
 
سالهاست که با کولیان رفت و آمد دارم، خَلقِ خدایی که جز ظلم و ستم در این خاکی آبادِ فانی چیزِ دیگری ندیده و هیچگاه نتوانستند در کنارِ بقیه‌ی آدمیان ـــ در صلح و آرامش زندگی‌ کنند، خوشبختانه دولتِ فرانسه و اسپانیا چندی پیش اجازه دادند که کولیانِ عشایر ـــ پس از دادنِ تستِ کوویدـ۱۹ از مَرز‌ها عبور کرده و به قشلاقِ قدیمی بروند، این خبرِ خوبی‌ است که حاصل از تلاشِ افرادی است که از کولیان حمایت کرده و سعی‌ در احقاقِ حّقِ ایشان دارند، امروز با چند نفر از اینها صحبت کرده و بیش از همه دلم برای کارمِن تنگ شده بود، همین که صدایش را شنیدم ـــ خیالم راحت شده و قلبم آرام گرفت، نوشته‌ای که در زیر می‌‌خوانید ـــ مطلبی از آخرین حضورِ من در قلمروی کولیان است.
 
... با دیدنِ آنتونیو ـــ شاهزاده‌ی کولیهای ۵ خانواده مهم از ۵ قبیله ی کولیها ـــ سرعتِ موتور را کم کرده و در کناری که وی دستور می دهد ـــ آرام پارک می‌کنم، آنتونیو با وقار است، مردانه دست داده و اشاره به دو سگِ بزرگِ نژادِ مَستینِ اسپانیولی کرده و می‌‌گوید: سگ‌ها از ساعتی‌ پیش تو را بوییده و صدایَت می کردند، راه چطور بود روبیو؟ (روبیو به اسپانیولی یعنی‌ مو طلایی، شاید اشاره‌ای به رنگ و پوستِ من باشد)، در حالی‌ که کم کم کلاهخودِ قدیمی‌ آلمانی را از سر برداشته و رختِ راه را در آورده ـــ با شاهزاده خوش و بِش کردم، آنتونیو به سگ‌های غول پیکر گفت که مرا به چشمه برده تا خود را تمیز کرده و غبارِ راه را از خود دور کنم، سگ‌ها ـــ یکی‌ سپیدِ سپید و دیگری سیاهِ سیاه ـــ از جلو و عقب مرا همراهی کرده و راهِ چشمه را به من نشان می دادند، هوا هنوز خیلی‌ تاریک نبود، در کنارِ چشمه چراغ زنبوری قدیمی‌ محلِ زیبایی آن محوطه را روشن کرده و بی‌ معطلی ـ عریان تَن به آب زده و با چند غوطه زدن در آن آبِ زلال ـــ حالِ خسته ی خود را حسابی‌ جوییدم، در همین حال بیاد می‌‌آورم که این دسته از کولیها ـــ در سالِ ۱۷۸۳ میلادی در این منطقه مستقر شده و زمین‌های اطراف را به خاطرِ وفادار بودن به شاهِ اسپانیا ـــ از حاکمینِ محل دریافت کرده و تا به حال در آنجا زندگی عشایری‌ می کنند، شغلِ اصلی‌ آنها آهنگری، گاوداری، کشاورزی موقت، تربیتِ نژادِ اسب و شکار است، گله‌های اسب در اینجا به نحوِ وحشیانه چِرا کرده و هر سال طبقِ مراسمی آنها را گِرد آورده و چندی را اهلی می کنند، بسیاری از مقاماتِ سیاسی و افرادِ مشهورِ دنیا به این قسمت از اسپانیا آمده و فصلِ شکارِ داغی دارد، بعداً آنتونیو به من گفت که چندی پیش پسرِ دونالد ترامپ هم به شکار آمده و چند راس حیوان ـــ تیر زده است.
 
از چشمه به بعد ـــ هوا تاریک است، سگ‌ها مرا به محلِ اصلی‌ اردوی کولیان هدایت می کنند، جَمعی‌ بدورِ آتش نشسته و گیتار‌ها را کوک می کنند، آنطرفتر ۴ لاشه‌ی بزرگِ آهو در حالِ کباب شدن بود، مارکو پسرِ شاهزاده مرا به نوشیدنِ شراب دعوت کرده و با تعارف‌ها و خنده‌هایش ـــ بچه‌ها و زنان ـــ خجالت از من را به کناری گذاشته و آرام به دورم جمع میشوند، بسیاری از اینها ـــ به خصوص زنان و بچه‌ها ـــ رفتن به دنیای جدید ممنوع و آشنایی با غیرِ کولیان ـــ بدونِ اجازه‌ی بزرگانِ قبیله تابوی بزرگی است، لهجه‌ی اسپانیولی من باعثِ شوخی‌‌های قشنگِ آنها شده و جام در جام ـــ برایم شراب می ریزند، این شراب به سبکِ کولیان آماده شده و از انگورهای محلی و کوهی است، نسخه‌ی تهیه آن چند قرن سابقه داشته و خوشمزگی و عطرَش ـــ بهشت را به پیشِ تو نمایان می‌کند، به کناری نشسته و سگ‌ها نیز همان نزدیکی‌ خوابیده و زیر چشمی مرا می‌‌پایَند، شاهزاده تنها کسی‌ است که روی صندلی‌ قدیمی‌ نشسته و محکم به پشتِ من زده و به زبانِ کولیان ـــ کالوْ از من به دیگران میگوید، کالوْ زبان کولی‌های کشورهای اسپانیا و پرتغال بوده که در سطحِ این دو کشور ـــ در حدود ۴۰ تا ۷۰٫۰۰۰ گویِشْوَر دارد، این زبان ـــ یک زبان ترکیبی است که از پایه‌ی گرامر (کلمه جدید، شکل جدید و ترتیب جدید) اسپانیایی، برخی ویژگی‌های زبان رومَنی (همان غُربتی های خودمان، گروه‌های پراکنده‌ی قومی، از هند تا به پرتغال) و زبانِ کولی‌ها بوجود آمده‌ و واژگان بسیاری از این زبان وارد اسپانیایی شده‌ که عمدتاً به‌ دلیل حرفه ی گسترده‌ی کولی‌ها (در کنارِ گاوداری، کشاورزی، تربیتِ نژادِ اسب) ـــ یعنی موسیقی فِلامنکو بوده ‌است.
 
دور تا دور ـــ همگان نشستند، گیتار نوازان ـــ آرام می نوازند، ترانه‌های بدونِ خواننده، از دور و از نزدیک، از زندگی‌ روزمره، از عشق‌های غیرِ ممکن، از مردانِ شهید، از زنانِ غیورِ کولی، از لبخندِ بچه ها، از شیرینی‌ نگاهِ پیر‌ها می‌‌خوانند، تِکه گوشتی کباب شده را برایم می اورند، چون ریش و سبیلِ بلندی دارم ـــ برایشان جالب است که چگونه با دست باید کباب را به نیش کشیده و من با احتیاطِ تمام ـــ جویده و مثلِ آنها تمامِ جامِ شراب را می‌‌نوشم، هر بار که وعده‌ی شرابِ شاهزاده تمام می شود ـــ جامَش را به سلامتی شخصی‌ بالا کشیده و آن را می‌‌نوشد، نوبه‌ی خوردن به پایان رسیده و ناگهان صدای همهمه‌ی مردان و قیه کشیدنِ زنان ـــ تمامِ جنگل را می‌‌لرزاند، در چند لحظه بسیاری از کولیان میدان را خالی‌ کرده و بدور نشسته و از آن گوشه‌ی کاروان‌ها نوازندگانِ دیگری به جمع پیوسته و ایستاده شروع به زدنِ ترانه‌ای شاد می کنند، در همان لحظه ـــ چندین دختر و زنِ دامن پوشِ رنگین پارچه ـــ به دور آمده و مشغول به رقص می شوند، صدای هلهله و ولوله‌ی کولیان ـــ شادی بخش و لذت آور است، شراب نوشیده و بی‌ صدا ایشان را تماشا می‌کنم.
 
به گروهِ موسیقی‌ نگاه می‌کنم، ۷ گیتارزن دارد، گیتارهای مختلف و با انواعِ صدا و گیتاریست‌های گوناگون، دو تِمپو زن و دو ضرب زن ـــ با جعبه‌ی  مخصوصِ صدا ـــ شورِ خاص و زیبائی به محفل می دهد، ۴ خوانند مرد و دو خواننده‌ی زن آنها را همراهی می کنند، تُنِ صدا داغ و گیرا بوده و این خواننده است که با بالا پایین بردنِ صدایَش ـــ سبکِ آهنگ را مشخص می‌کند، فلامنکو ـــ تحت تأثیر سبک‌ها و فرهنگ‌های مختلف ـــ بیشترین تأثیر خود را از فرهنگِ کولیهای اسپانیا گرفته‌ و البته نمی‌توانم از تأثیرگذاری موسیقی مورها (مسلمانان اسپانیا، نژادی عربی ـــ اسپانیایی ـــ بِرْبِری) چشم پوشی کنم، این موسیقی و رقص ـــ دارای حرکاتیست که هر کدام بیان‌کننده تاریخ، داستان یا افسانه‌ای می‌باشد که برای بیان کردن آن‌ها ـــ از حرکات و فُرم‌های بِخصوصی استفاده شده زیبائی مَسحور کننده‌ای را به نمایش می گذارد، فرهنگِ فلامنکو ـــ انقلابی ـــ حاکی از شورشِ مردم تحت ستم است، مورها، اقوامِ کولی و یهودیان ـــ که همگی در گذشته از سوی تفتیشِ عَقاید کِلیسای اسپانیا مورد اذیت و آزار و تبعید واقع شده‌اند، کولی ها اساساً پایه‌گذار اولیه این شکل هنری بوده‌ اما آن‌ها تنها دارای یک فرهنگ شفاهی هستند، آوازهای محلی‌شان از طریق اجرای مکرر آن در مجالس اجتماعی ـــ به نسل جدید منتقل شده‌ و هنوز می شود این طبقاتِ مردمی ـــ از بدوِ تولد ظلم دیده تا مرگ ـــ ستم‌ها کشیده و بسیاری از آنها هیچگاه از زندگی‌ لذتِ واقعی‌ را نچشیدند.
 
هنرمندان تازه گرم شدند، گاهی‌ نغمه‌ها تغییر داده شده و سبکِ دیگری در همان فلامنکو نواخته می شود، ممکن است با موسیقی‌ شرقی‌ (رقصِ مِصری) اشتباه بگیری اما این چنین نیست، این وزنِ دیگرست، این حکایتِ حرکاتِ موزونِ خاصی‌ است که رقاصه‌ها با شورِ عجیبی‌ آنرا به تو انتقال می دهند، عشوه و نازِ دخترانِ رقاصه ـــ اجازه‌ی مستی و بی‌ خبری را به من نمی دهند، شراب می نوشم، آرام این شیره‌ی بهشتی را در دهان فرو برده و هم وزن با موسیقی‌ آنرا بلعیده تا بلکه از این زندگی‌ لحظه‌ای بدور شده و در خودِ بیخود غرق شوم ـــ دخترکی از میانِ رقاصه‌ها آرام آرام ـــ به سفارشِ شاهزاده به من نزدیک شده و ناگهان بقیه رقاصه‌ها از میان به کنار رفته و ریتمِ شرقی‌ موسیقی‌ بلند تر شده و وزنِ ضرب‌ها اَفزون گشته و شاهزاده بلند می‌‌گوید: کارمِن! برای مهمانِ همه‌ی ما امشب برقص.. شاهزاده رو به من کرده ـــ جامَش را بلند کرده و ادامه می دهد: برای دوست، برای تو، رقصِ بهترین رقاصه ی پنج قبیله‌ی ما ـــ تقدیمِ به تو.
 
غوغا می شود، دخترکِ کولی زیبائی که با پیراهنِ قرمزِ تندی آن جلو ایستاده بود ـــ مجلس را با دستهایش آرام کرد، نیم متر بیشتر با من فاصله نداشت، پشتِ یک بادبزنِ اصیلِ اسپانیولی ـــ صورتَش را پنهان کرده بود، موسیقی‌ با رقصِ سحر آمیزَش تناسب داشت، هر چقدر ضربِ موسیقی‌ بیشتر می شد ـــ او پیکرَش را به من نزدیک می کرد، وقتی‌ تمامِ گیتار زن‌ها نیز با وزنِ تاراپ تاتاراپ ـــ تاراپ تاتاراپ به آهنگ شورِ دیگری بخشیدند ـــ کارمن دیگر رویَش را پشتِ آن بادبزن قایم نکرد، خواننده که مردِ صدا شکسته‌ای بود ـــ ترانه‌ای را به زبانِ اسپانیولی خوانده و کارمن حرکاتَش را موزون تر کرده و فَندُقک هایَش را تندتر زده و قلبم بیشتر از هر لحظه زده و ضربانش تمامِ بدنم را آرام به جلو تکان داده و کارمن از این هماهنگی با خبر شده و با چشمکی طولانی ـــ نفسَم را در قفسِ خواستنَش ـــ حبس کرد...
 
نمی دانم چقدر مدهوش بودم، نمی‌‌دانم چقدر در دنیای خاکیان به خواب رفته و در آغوشِ فرشته‌ای از دیارِ باقیان ـــ پناه گرفته بودم، جامَم جادویی بود، هیچوقت از شراب خالی‌ نمی‌شد، شوخی‌ نداشت، آن آتش فقط با مِی خاموش شده و سوی چشمانش که به دیدِ چشمانم گره می خورد ـــ آتشِ هم آغوشی با کارمن دوباره در وجودم اَلو میگرفت، او دیگر کاملا جلوی من رقصیده و سرتاسرِ آن دوره خاموش و اطرافِ کارمن از یک احساسِ مرموزِ زیبائی روشن شده بود، حال می توانستم او را اتفاقی لمس کنم، بوی گلهای وحشی ـــ برآمده از تَنَش ـــ به اضافه‌ی برجستگی های پیکرِ زنانه اَش ـــ دیوانه‌ام کرده بود، دیگر صدای موسیقی‌ را نمی شنیدم، دیگر هیچ کس جز من و کارمن آنجا نبود، می توانستم او را برهنه در کنارم تجسم کنم، با رقصَش مرا نوازش می داد، با دستانش ـــ بدونِ هیچ خجالتی مرا لمس کرده و لذتِ بودنش در آنجا بیش از بیش برایم آسمانی می شد، وقتی‌ که چشمانم را باز کردم ـــ ترانه به پایانَش نزدیک شده و کارمن طبقِ رسمِ قدیمی‌ دخترکانِ کولی روسری حریری کوچکی خوش عطری را از میانِ سینه‌اَش به بیرون کشیده و آن را در دستانم گذاشته و آرام آرام از آن محفل ـــ با رقصی زیبا دور شده و من همچنان مبهوت از این دیدارِ بی‌ نظیر ـــ با معجزه‌ی ایزدبانوی عشق ـــ حاصلِ عشقبازی خدایانِ بهشت.
 
همانجا خوابم برد، صبحِ خیلی‌ زود ـــ هنوز اندکی‌ مَست از شبِ گذشته اما سبک وزن ـــ از خواب برخاستم، همه در کالسکه‌ها و گاریهای خانه دارِ خود خواب بودند، پیامی برای شاهزاده گذاشته و بعد از صرفِ یک فنجان قهوه در کنارِ چوپانان که تازه به کمپ آمده بودند ـــ روسری حریرِ کارمن را به گردنم بسته و به سمتِ مادرید و سپس پاریس ـــ راهی‌ جاده شده و قَلمروی کولیان و فِلامنکو را ترک کردم، امید دارم که باز برگردم... ماجرایی دیگر، حالی‌ دیگر، این قسمت از زندگی‌ است که مرا در خود زنده نِگه داشته و امید به ادامه می دهد.
 
سپتامبر ۲۰۱۸ میلادی، پاریس (خلاصه شده در دسامبر ۲۰۲۰ میلادی)