همایون صنعتی زاده متولدِ ۱۳۰۴ در تهران، از پدری کرمانی و مادری اصفهانی‌ را کرمانی‌ها فقط کرمانی میدانند و هزاران کرمانی عاشقش هستند. کودکی خود را در کرمان و نزدِ پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. برایِ تحصیلاتِ دبیرستان به تهران برگشت و به سببِ جنگِ جهانی‌ دوم نیمه کاره آن را رها کرد و به کرمان برگشت. گرچه بعد‌ها دیپلمش را از دبیرستانی در اصفهان گرفت ولی‌ برخلافِ خواستِ پدر و مادرش هرگز به دانشگاه نرفت. ولی بیش از هر دانشگاه رفته‌ای کارِ فرهنگی‌ در ایران کرد.

 

پدر بزرگش حاج علی‌ اکبر صنعتی زاده بنیانگذار و موسسٍ پرورشگاهِ صنعتی کرمان بود. مردی که نامِ فامیلش بر صد‌ها کرمانی است که در پرورشگاهش رشد کرده‌اند. پدرش عبدالحسینِ صنعتی از اولین رمان نویسانِ ایرانی‌ و مادرش قمر تاج دولت آبادی اصفهانی‌ بود. همایون خواهر زاده ی میرزا یحیی دولت آبادی نویسنده ی کتابِ معروفِ "حیاتِ یحیی " است. همسرش شهین دخت سرلتی اصفهانی‌ فارغ التحصیل فلسفه و علوم تربیتی‌ از دانشگاهِ تهران بود. در میانِ این خانواده ی شناخته شده که هر یک به سببِ کارهایی ماندگار خواهند بود، همایون بر فرازِ همه ی آنها مستقل بر آسمانِ موفقیت و ماندگاری میدرخشد. او و همسرش که هر دو مثالِ بی‌ بدیلِ انسان‌هایی‌ هستند که از همتِ بلند به جایی‌ رسیده ا‌ند.

دوستان و نزدیکان و هر آنکه از نزدیک همایونِ صنعتی زاده را میشناسد معتقد است که "اعجوبه" کلمه ی مناسبی برایِ وصفِ اوست. شخصیت و زندگی‌ او اعجاب انگیز و شناخت او سخت است. یک زندگی‌ پر بار و پر از اتفاقاتِ عجیب و بار‌ها زمین خوردن و بلند شدن و موفقیت‌هایِ بی نظیر! انگارِ که تهیه ی یک لیست از کارهایی که کرده هرگز به انتها نمیرسه. هر جایِ ایران را که نگاه کنی‌، رویِ هر بخشی که دست بگذاری آثاری از وجود او میبینی‌. میزان و تنوعِ کارهایی که کرده اعجاب انگیزه.

او را پدرِ نشر و فرهنگِ ایران میدانند. بسیاری "انتشاراتِ فرانکلین" را معجزه ی لیستِ کارهایِ او میدانند. می‌گویند بی تردید انتشاراتِ فرانکلین موفقترین انتشاراتی ایران بوده است. انتشاراتی که از طبقه ی دومِ منزلِ پدری و با یک نمایشگاهِ ساده شروع شد. اولین ویراستداری کتاب در ایران در این انتشارات انجام شد. انتشاراتِ فرانکلین تاثیرِ مستقیم بر فرهنگ، تیراژ و روشِ کتاب خوانی در ایران داشته. همایون صنعتی زاده بود که با ابداعِ نشرِ کتاب‌هایِ جیبی‌ مرز‌هایِ تیراژِ کتاب و کتاب خوانی را در ایران جابجا کرد.

او چاپ خانه ی افست را بنا گذاشت که نشر کتب درسی بر تارکش میدرخشه.

او چاپ و نشرِ دایره المعارف مصاحف را با همکاری و انتخابِ دکتر غلامحسین مصاحب پایه گذاشت، در زمانی‌ که خبری از اینترنت و موتور جستجویِ گوگل و دسترسی راحت به اطلاعات نبود. دایره المعارفِ مصاحف گوگلِ نسلِ ایرانی‌ اون زمان بود. و هنوز بینظیر محسوب میشه.

اکابر یا سواد آموزی بزرگسالان کارِ اوست. اولین سازمانِ مبارزه با بیسوادی را او از شهرِ قزوین شروع کرد. مردمی که ترکی‌ و فارسی هر دو را حرف میزدند. ارتش تمامِ امکاناتِ خودش رو در اختیارش گذاشت تا با تاسیسِ صد‌ها کلاسِ اکابر در قزوین به جنگِ بیسوادی بره. و معلم‌ها اخوندهایِ ده که اون زمان تنها آدم‌هایِ باسوادِ هر منطقه بودند. خودش نظارتِ کامل بر روندِ انجامِ کار داشت. بعد‌ها کلاس‌هایِ اکابر به سرتاسرِ ایران گسترش یافت. آمار نشانِ کاهشِ واضحِ بیسوادی داشت ولی‌ خودش میگفت که این برنامه ی شکست خورده ی زندگی‌ اوست. خودش میگفت هر هفته میرفتم اداره ی پستِ قزوین و میپرسیدم که آیا تعدادِ نامه‌هایِ ارسالی از اداره ی پستِ قزوین افزایش داشته و جواب همیشه منفی‌ بود و اینطور میفهمیدم که برنامه ی من پیروز نشده. ولی‌ فکرِ مبارزه با بیسوادی او رو هرگز رها نکرد. بعد از انقلاب، برای اینکه سواد آموزی به راه درست تری برود، مدتها پشت در اتاق آقای قرائتی نشست تا او را ملاقات کند. به او گفته بی‌خود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. « تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آنها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای پای بخت بکنیم و همه حواسمان را بگذاریم که این دخترها را آدم هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدار شده از خواب درست کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش، خودش را اصلاح خواهد کرد. آن وقت شاید صد سال بعد، ما صاحب یک جامعه با معرفت بشویم ».
اون فهمیده بود که رمزِ داشتنِ یک جامعه ی موفق داشتنِ مادران و زنانِ باسواد است. افسوس که کسی‌ به او گوش نکرد. پولِ این مملکت به باد رفت و هرگز به جلو نرفتیم.

او بود که کشتِ مروارید را در جزیره ی کیش شروع کرد. طی‌ یک سفرش به بندرعباس هواپیما خراب شد و مجبور شد برایِ ساعتی‌ در بندرِ لنگه توقف کنند. اونجا بود که همایونِ صنعتی زاده یاد گرفت که تنها محلِ صئعتِ مروارید در بندر لنگه بوده که یک شبه به دلیل ایجادِ مرواریدِ مصنوعی در ژاپن، از بین رفته. رفت به جزیره ی کیش، بخشی از جزیره را خرید و کارِ پرورش مروارید را شروع کرد. اما چندی بعد کیش را برای کارهای دیگری در نظر گرفتند و کشت مروارید صنعتی موقوف شد.

او بود که درست زمانی‌ که بانکِ اعتبارات در صنعتِ بسته بندی و صدورِ رطبِ بم ورشکسته شده بود، به دادِ شرکتِ رطبِ زهره رسید. همایون شرکت را خریده بود به این معنی که یک سوم بهایش را پرداخت کرده بود و دو سوم دیگر موکول به این بود که شرکت سودآور شود. شرکت سودآور شد اما رقابت اسراییلی‌ها که در ایران آن روز نفوذ زیادی داشتند، سبب شد که در دورۀ نخست وزیری آموزگار سعی کردند شرکت را از دست صنعتی خارج کنند. در اثنای دعوا، کار به انقلاب کشید. پس از انقلاب همایون توانست از طریق دادگاه انقلاب شرکت را پس بگیرد و درآمدش را به پرورشگاه صنعتی بم اختصاص دهد که مخصوص دختران است. حالا هم هزینه‌های پرورشگاه بم از طریق این شرکت تأمین می شود.

او صنعتِ کاغذِ ایران را با تاسیسِ کارخانه ی کاغذ سازی پارس در نیشکرِ هفت تپه با استفاده از تفاله ی نیشکر نجات داد.

برایِ سال‌هایِ سال اگر دانش آموزانِ ایرانی‌ در اولین روزِ مدرسه همه ی کتاب‌هایِ درسی‌ خودشون را در اختیار داشتند، به همتِ همایونِ صنعتی زاده و همکاریش با سازمانِ شاهنشاهی کشوری و چاپخانه ی افست بود. چاپخانه، نخست در خیابان قوام السلطنه در مکانی کوچک پا گرفت اما با توجه به افکار بلند صنعتی به سرعت رشد کرد و در خیابان گوته زمین بزرگ و ساختمان‌های متعددی را به اجاره گرفت و موسسۀ بزرگی شد که در خاورمیانه نظیر نداشت و شاید هنوز هم نظیر نداشته باشد. این چاپخانه هنوز هم کتابهای درسی ایران را چاپ می کند و بیشترین بار چاپ ایران به عهدۀ آن است.

باور میکنید که اگر کتابِ نامدارانِ افغانستان رو نگاه کنید، اسمِ همایونِ صنعتی رو اونجا می‌بینید؟ میدونین چرا؟ چون چاپ و نشرِ کتاب‌هایِ درسی‌ افغانستان هم کار او بود. سامانه ی کتب درسی‌ افغانستان را او پایه گذاشت. سامانه‌ای که حتی در تمامِ سال‌هایی‌ که طالبانی‌ها تاختند، ذره‌ای ترک نخورد.

خزر شهر در شمالِ ایران را می‌شناسید؟ بودنش را مدیونِ همایون صنعتی زاده است. خودش میگوید که وقتی بکلی از دستگاه دولت و شاه و دربار کنار کشیده بود، و دنبال مروارید و خرما و کار و بار خودش بود، یک روز عبدالرضا انصاری رئیس دفتر اشرف پهلوی تلفن کرد که به دیدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مدیر عامل شرکت خزر شهر برگزیده اند. صنعتی وقتی برای بررسی حساب و کتاب و سرکشی به شرکت خزر شهر رفت، از کارهای ساختمانی فقط چند تیر چراغ برق دید و از پول، فقط ۱۵۰۰ تومانی که در حساب باقی مانده بود. « نه خیابانی، نه خانه ای، مطلقاً. برهوت ». با پانزده نفر از کارکنان و مسئولان شرکت به سرکشی رفته بود. هنگام ناهار گفتند در کازینوی بابلسر میز رزرو کرده اند. وقتی سرمیز نشستند، کارمندان سابق خزرشهر یکی یکی ناهار سفارش دادند. تا به او برسد که خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود، در حدود ۳۵۰۰ تومان سفارش داده شده بود، نوبت که به او رسید پرسید پول ناهار را چه کسی پرداخت می کند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را که باید خورد. گفته بود بله اما چه ناهاری. شرکت که فقط ۱۵۰۰ تومان پول دارد. پول ناهار اینجا که خیلی بیشتر می شود. آنها را برده بود جایی که نان و لوبیا بخورند. ۱۴ نفرشان در جا رفته بودند و استعفا کرده بودند و صنعتی را از دست خود خلاص کرده بودند. « فقط یک ارمنی بود که گفت من نان و لوبیا را می خورم. گفتم بارک الله! من با ماشین تو بر می گردم تهران ».

سرِ یک سال او بدهیِ پانزده میلیونی شرکت را با فروشِ ده خانه ی پیش ساخته و با همکاری یک شرکتِ فلاندی داده بود. شرکتی که گفته بود: چون صنعتی میگوید اونجا کار می‌کنیم. میدونیم او موفق میشود.

انگار لیستِ کار‌هایِ او تمام نشدنیست. خوندنِ لیستی که این حقیقت را بر صورتت میکوبد که در همین عمر‌ی که ما از کوتاهیش شکایت داریم میشود کار‌هایِ بزرگی کرد اگر که همت داشته باشیم.

در سال ۱۳۴۱ او از سوی شاه مأمور به مذاکره با رهبران جبهه ملی برای مصالحه با شاه بود. او در مذاکرات با رهبران جبهه ملی پیام شاه مبنی اجازه شرکت در مجلس شورای ملی و داشتن تعداد محدودی از کرسی‌های مجلس و وزیر در کابینه به شرط عدم انتقاد از شاه و عدم صحبت در مورد دکتر مصدق را بیان کرد.

دو سه سال به انقلاب به دوستانش گفت که کارِ حکومت تمام است و همه چیز را رها کرد و با همسرش به باغِ کوچکی که از ارثِ پدری در دهستانِ کوچک ودورافتاده ای در دل کویر کرمان به نامِ لاله زار داشت، رفت. همه ی دوستانش به او خندیدند. کسی‌ حرفش را باور نکرد وقتی‌ گفت شاه رفتنیست. گفتند دیوانه شده. دقیقا حرفی‌ که ساکنانِ اون ده کوچک به او زدند وقتی‌ سعی‌ کرد ساکنین اونجا را تشویق به کشتِ گل سرخ کنه. جرقه ی این تفکر از اونجا زده شد که همسرش شهیندخت به او گفت: "تو بی‌ آبی‌ کویری اینجا، حتی وقتی‌ خیلی‌ آبی به بوته‌هایِ گل سرخ نمیدم، باز هم گل میکنند. " و همایون گفته بود این یک معجزه ست.
او و همسرش برایِ روز‌ها به خونه تک تک روستاییان رفتند و به اونا پیشنهاد دادند به جایِ گلِ خشخاش گلِ سرخ بکارند. کشاورزی شغلِ مردمِ منطقه بود ولی‌ نه کشتِ گل سرخ، بلکه کشتِ گل خشخاش برایِ تهیه و فروش تریاک. به هر که گفتند گلِ سرخ بکارید، گفتند دیوونه اید. کشتِ گل سرخ را از خونه خودش شروع کرد و به کشاورزان اعلام کرد که اگر گل سرخ بکارند، محصولِ آنها رو هر روز پیش از طلوعِ خورشید میخرد و پولش هم همان لحظه پرداخت میکنه. و مردمی که اصلا او را نمیشناختند، از کار‌هایِ بزرگش خبر نداشتند، نمیدونستند حتی که او معروفه، مردمی که هرگز چیزی از انتشارات و افست و خزر شهر و مروارید،.... نشنیده بودند، بهش اطمینان کردند و تمامِ زمین‌هاشون رو بوته ی گلِ سرخ کاشتند. و گلِ سرخ را به همایونِ صنعتی و همسرش فروختند. و اونا کارِ تاسیسِ کارخانه ی " گلابِ زهرا" را با چند دیگ کوچکِ سنتی‌ گلاب گیری که در گویش کرمانی "دیگ نیچه" گفته می‌شه شروع کردند.
انقلاب شد. خیلی‌ از داشته‌هایِ همایون و همسرش توسطِ بنیاد‌هایِ انقلابی تصرف شد، حتی بخش‌هایی‌ از پرورش گاهِ صنعتی کرمان که تحت نظارتِ این دو ادامه ی کار میداد. همایون صنعتی زاده را معلوم نشد به چه اتهامی چهار سال به زندان انداختند. میگفتند جاسوسی! هیچوقت معلوم نشد. ولی‌ او حتی تو زندان هم از پا ننشست. مثلِ همسرش. درست زمانی‌ که شهیندخت تک و تنها تویِ اون خونه روستایی موند و با تمامِ همت سعی‌ و تلاش به گسترش و رونقِ کارخونه ی گلابِ زهرا داشت، همایونِ زندانی داشت سعی‌ میکرد زندان را جایِ بهتری برایِ زندانیان کنه. که چطوره زندان آدم ساز شود. که زندانیان هنر و حرفه‌ای بیاموزند. او کتابخانه‌ای در زندان درست کرد. و به همه گفت: «از پدربزرگم آموختم که بزرگ ترين سرمايه بشر، مشکلات اوست.»

وقتی‌ بعد از چهار سال آزاد شد و برگشت به لاله زار. نتیجه ی تلاش بی‌ وفقه ی چهار ساله ی همسرش رو دید. کارخونه گسترش پیدا کرده بود. حالا دیگ‌هایِ صنعتی داشتند برای گلاب گیری. و یک آزمایشگاهِ شیمی‌ کوچک برایِ بررسی درصدِ گلاب و تحقیقِ امکانِ محصولاتِ جدید راه انداخته بودند. برایِ من داستانِ شکل گیری و رشدِ این کارخونه معجزه ی زندگی‌ این زوج بود. شاید چون من کرمانی هستم، و شاید چون خواهرم برایِ چند سال مسولِ آزمایشگاهِ گلابِ زهرا بود. انقلاب شده بود، جنگ تموم شده بود. ما جوون بودیم. جوونتر و بی‌ اطلاع تر از اونکه بدونیم زوجِ صنعتی زاده کی‌ هستند حتی اگر چه به واسطه ی فامیلی سببی که با آنها داشتیم، پدرم خیلی‌ از همایون صنعتی زاده برایِ من و خواهر هام گفته بود.
مرجان تازه فارغ التحصیل بود. از سال دومِ دانشجویی جایی‌ کار میکرد ولی‌ اون روز‌ها با شوق و ذوق هر پنجشنبه از کرمان میکوبید و با تاکسی و اتوبوس میرفت تا لاله زارِ کرمان تا کار‌هایِ آزمایشگاهِ کوچکِ کارخانه ی گلاب زهرا رو انجام بده. برایِ مرجان همایونِ صنعتی زاده فرعِ ماجرا بود. برایِ خواهرم دقیقا عینِ اهالی اون روستا همه کاره و مدیر خانمِ صنعتی زاده بود. برایِ اونا این اون زن بود که اونقدر سخت برایِ همه ی اونا تلاش کرده بود. خواهرم یکسره در خونه از تلاش خستگی‌ ناپذیرِ زنی‌ میگفت که کارخونه رو نه تنها تک و تنها سرِ پا نگه داشته که اونو به شکلِ شگفت انگیزی گسترش داده. یک تنه سرنوشتِ کشاورزیِ منطقه رو تغییر داده. هزار و پانصد خانوار ساکنِ لاله زار همگی‌ بدونِ استثنا به کاشتِ گلِ سرخ مشغول بودند. دیگه کسی خشاش نمیکاشت. کاری که سازمان ملل با ان همه عظمت در افغانستان نتونسته بود بکنه.و برای مشاوره سرانجام دست به دامن همایون و همسرش شده بودند.
و تمامی‌ کارکنانِ کارخونه ی گلاب زهرا از ساکنینِ محلی و یا پرورش یافتگانِ پرورش گاه صنعتی کرمان بودند. از جایِ دیگه نیرو نمی گرفت. خواهرم تنها فردِ غیرِ بومی اونجا بود که از پرورشگاهِ صنعتی نیومده بود که بعدا جای خودش رو با ادمی با اون شرایط داد. رشدِ کار خونه اعجاب انگیز بود. اولین گواهی کشتِ ارگانیک به کارخونه رسید. حالا دیگه گلاب صادر میکردند. حالا دیگه عرقیجاتِ دیگه هم تولید میکردند. بیشترین درصدِ تولید و صدورِ عصاره ی گلاب را در دنیا داشتند. حتی تفاله ی گل سرخ حاصل از تولیدِ گلاب را برایِ سوخت صادر میکردند. ذره‌ای از گلِ سرخ‌ها هدر نمیرفت!! وضعیتِ اقتصادی مردمِ منطقه زیر و رو شده بود. مردم بومی و پروش یافتگانِ پرورش گاهِ صنعتی در سودِ سهامِ شرکت سهیم بودند.

خواهرم میگفت هیچ کدومشون لحظه‌ای از تلاش نمینشینند. میگفت وقتی‌ همایون صنعتی زاده تو کشور‌هایِ مختلف سرگرمِ پیدا کردنِ مشتری‌هایِ جدید و ایده برایِ محصولاتِ بیشتره، شهیندخت همسرش که متوجه شده در فصلِ سرما مردمِ منطقه و بخصوص زنان بیکار هستند، گشته و گشته تا در روستایی در یک کشورِ اروپایی یک دستگاهِ پشم ریسی دستی‌ پیدا کرده. چند تا خریده بود و همونجا کار باهاش رو یاد گرفته بود. برگشته بود لاله زار و رفته بود خونه ی تک تک زنان اونجا و نشسته بود شخصا کار با اون دستگاهِ پشم ریسی رو بهشون یاد بده. حالا چند ساله که زنانِ اونجا محصولاتِ صنایعِ دستی‌ خودشون رو میفروشند و حتی مقداری صادر میکند  اون دستگاه‌هایِ پشم ریسی حالا در ایران تولید میشه...
ساکنینِ لاله زار عاشقِ خانمِ صنعتی بودند.

خواهرم میگفت زندگی‌ و رشد و تحصیل تک تکِ کودکانِ پرورشگاهِ صنعتی زیرِ نظرِ مستقیمِ همایون و همسرش ه. میگفت تک تکشون رو با جزئیاتِ میشناسند. خواهرم از تلاش بی‌ وقفه ی شهیندخت برای تهیه ی وسائلِ زندگی‌ و کار و معیشت و تحصیل و ازدواجِ اونا میگفت.

یه روزِ سردِ زمستانی، بیست و دومِ بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه شهیندختِ صنعتی زاده در جاده ی لاله زار به کرمان در یک حادثه ی تصادف فوت میکنه. تمامِ ساکنینِ منطقه بر رفتنش اشک ریختند و عزادار شدند و بر شانه ی ساکنینِ لاله زار و بچه‌هایِ پرورشگاه و تعداد زیادی از مردم کرمان زیرِ برفِ سنگینی‌ که می‌برید تشییع و در همون لاله زار به خاک سپرده شد. جاده ساعتها زیر ترافیک سنگین بسته شده بود. خواهرم هم رفت. کسی نتونست منصرفش کنه.
و همایون کارِ همسرش رو ادامه داد. تا آخرِ عمر را با کشاورزی و کار در کارخونه ی گلابِ زهرا، نظارت بر امورِ پرورشگاهِ صنعتی کرمان، مطالعه ی تاریخِ ایرانِ باستان، شعر گفتن و ادبیات گذروند. هرگز از کارهاش چیزی نگفت. وقتی‌ به اصرار و خواهش مجتبی‌ میر طهماسب، مستند ساز ایرانی حاضر شد که جلویِ دوربین بشینه، تنها از همسرش و داستانِ کارخانه ی گلاب زهرا گفت و لا غیر! هیچ از خودش و کار‌هایِ بزرگش نگفت. یکی‌ از زیبا‌ترین مستند‌هایِ ساخته شده در ایران، مستندی به نام: "بانویِ گلِ سرخ"! لقبی که به همسرش داده شده بود.

سرانجام همایون صنعتی زاده در چهارمِ شهریورِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت در خواب آرام در گذشت. و بر شونه ی همون مردمی که همسرش رو تشییع کرده بودند بدرقه شد تا در لاله زار کرمان در کنارِ همسرش آرام بگیره. آدمهایی که نه از داستانِ زندگیش خبر داشتند، نه کارهاش، نه زندان رفتنش، و نه چیز‌های دیگه. مردمی که عاشق او و همسرش بودند و هنوز هستند چون دوستشون داشتند، کنار این مردم ایستادند و براشون کاری کردند. چون زندگی‌ و سرنوشتِ اون مردم رو عوض کرد.

اون کارخونه هنوز کار میکه و هر روز موفق تر از دیروز عمل میکنه. حالا کارخانه ی گلابِ زهرایِ کرمان در دنیا معروف و بی‌ رقیبه. حالا هنوز هم کارکنانِ اونجا تنها ساکنینِ محلی و پرورش یافتگانِ پرورشگاهِ صنعتی کرمان هستند. حالا هنوز هم مردمِ محلی در سودِ کارخونه شریکند. بقیهِ سودِ کارخونه صرفِ پرورشگاه و بخشی صرفِ تحقیق بر گسترش محصولاتِ کارخونه می‌شه. حالا گلابِ زهرا یک ازمایشگاهِ مجهز داره.

حالا هنوز هم داشتن نامِ فامیلِ صنعتی زاده در کرمان افتخاریست. بچه‌هایِ پرورشگاهِ صنعتی کرمان به خواست خودشون این فامیل رو انتخاب میکنند. صدها دختر و پسرِ موفقِ صنعتی زاده یادآورِ این حقیقت است که ما لازم نیست برایِ انسان بودن، برایِ خوشبخت بودن، برایِ به آغوش کشیدن و حمایت از کودکان حتما خودمون فرزندی به دنیا بیاوریم. همایون و شهیندختِ صنعتی زاده این حقیقتِ عریان و زیبا رو به تصویر کشیده اند.

بچه بودم، انقلاب شد. شاه رفت. اینها هم می‌رن. همه می‌رن. سالها گذشته. حالا دیگه حتی جوون نیستم. ما هم باید بریم. همه میریم و فراموش میشیم. در مسیرِ رفتن‌هایی‌ که این همه سال دیدم، فهمیدم فقط اونایی واقعا میمونند که بر قلب‌ها حکومت کرده اند.

پنج شنبه ی هر هفته بدونِ استثنا تویِ دهستانِ کوچکِ لاله زارِ کرمان مردمِ محلی دورِ دو تا قبر جمع میشن و اون قبر‌ها رو با گلاب ٍ کارخونه ی گلابِ زهرا میشورند و اجازه میدهند تا باد بویِ خوش گلاب رو به همه جا ببره و به همه یاداوری کنه:

به جز از عشق که اسبابِ سراًفرازی بود
آنچه دیدیم و شنیدیم همه بازی بود....

http://www.jadidonline.com/story/21052010/frnk/sanatizadeh

#شهیندخت_سرلتی(صنعتی)
#همایون_صنعتی_زاده

#مژگان

AtumcSgepustnt 1ndio5,f n2sonrd0ueg1coado8