فاک می هارد

مرتضی سلطانی

 

با مجید رفتیم برای کار. ظهر وقت نهار به هوای گرفتن کبریت رفتم به اتاق نگهبان ساختمان که یکی از اتاق های نیمه کاره ساختمان بود.

سنگ کار گفته بود داخل شوم و خودم کبریت را بردارم. باید پرده ای پلاستیکی را که حکم درِ این اتاقِ را داشت کنار میزدم.

تا وارد شدم مرد نگهبان که جایش را روی زمینِ لخت مانده پهن کرده بود خودش را جمع و جور کرد.

داشت فیلم پورنو میدید و تا بیاید باکنترل قطعش کند، شخصیتهای فیلم به اوج لذتِ پلاستیکی شان رسیده بودند: اووو و فاک می هارد، فاک می هارد و بالاخره آن فوران شهوانیِ سفید. 

خجلت زده و معذب گفتم کبریت میخواهم. مرد با محبتِ مبالغه آمیزی کوشید آن نمود محرومیت جنسی اش را از یاد ببرم، آن نمودِ بیچارگی و عجزِ ما مردها را.

کنارِ پتوی چرک و خاک گرفته ی مرد نایلونِ بی رنگی که عجولانه مچاله شده بود از هم باز شد و فهمیدم که چند قطره شیری رنگ منی را در خود پنهان کرده.

نیمی از کفِ اتاق با موکتی مفروش بود و اتاق را تلویزیون و ویدئو و یک پیک نیک پر کرده بود. از دستان زبر مرد و از این اتاق خالی، میشد این نتیجه را گرفت که خودارضایی اش لابد خیلی هم بی زخم و درد نیست.

کبریت را به من داد. 

حالا از بیرون صدای گنجشک ها می آید: صدها گنجشک که گویی از شادی جیغ می کشند و موسیقی صدایشان تمام کوچه را پر کرده: چه خوشبختیِ محالی!