انگشتِ گم‌شده

سلمان باهنر

 

خبر، جمعیت زیادی را در میدانِ شهر جمع کرده است. یکی، به خیالِ اینکه قرار است دست را از آرنج قطع کنند، آمده است صحنه ی مهیج را تماشا کند.

پیرمردی که موتور گازیاش را روی دوپایه بند میکند؛ میگوید: «نه بابا! چهار تا تَک بندِ انگشت رو بیشتر نمیاندازن.»

مردی که خیال کرده بود، میگوید: «اَه! چه بی خود!» جوانی که پشمهای سینهاش از نفَس‌خورِ سینه ی پیراهن بیرون ریخته است با ذره ای همدردی در صدای زنگدارش میگوید: «کی رو گرفتن؟ رحمون سگ سیبیلو یا نقی جارکِشو!؟»

همتای سیگار به لبش محکم میکوبد به باسن او و میگوید: «مرتضی بُزی رو آوردن.»

«زر مفت نزن! مرتضی بزی یه بسیجی رو با چاقو زده. حتمی میکِشندش به دار!»

پیرزن مقنعه سفیدی که چادرِ سیاه، پیچیده دورتادور هیکل تُپُلش، بغچه ی جانماز را زیر چادر جابجا میکند و میگوید: «بذار بکُشندش! حَقّشه! چهارتا خانواده به مُردن واسه دختراشون جهاز دست و پا میکنند اون وقت یه لندهور مثل این میاد همهشو جمع میکنه میبره خرج لُختیگیش میکنه.»

پیرمرد، زنجیرِ قفل را از بین اسپُک های طایر موتورسیکلت رد میکند.

«همشیره، اون دست قطع کردنی که واسه من و تو گفتن مال جائیه که شهردار و وکیلش، میلیاردی بالا نکِشند!»

از بلندگوی مسجد جامع، ضلع غربی میدان، صدای غلیظ روحانی که نماز جمعه میخواند در هوای خِپ کرده ی میدان جریان دارد. دستِ بچه ها از بازی با بچه میوه های کاج، بو گرفته است و چنارها هم به جوان ها راه نمیدهند تا از شاخه هایشان به جای لُژ برای تماشا استفاده کنند.

جمعیت زیادی بر سکوهای سنگی میدان نشسته اند و نیم نگاهی به تریلرِ چهارده چرخِ وسط میدان دارند. گیوتینِ جمع و جوری روی کفی تریلر بی خیال نشسته است. هنوز تا پائین آمدنِ تیغه ی مورّب دستگاه، وقت هست. گیوتین، سنگین، ساکت و بیحرکت با چشم هائی که معلوم نیست کجایش است به این همه آدم خیره شده است.

صلوات پایان نماز دوم که بلند میشود، به چند ثانیه ی انگشت شمار، جمعیت، دورتادور صحنه، حلقهی آشفته ی خود را کامل میکند. نمازگزاران هم از مسجد بیرون می آیند و بین دیگران حل میشوند. پاترول نظامی و آمبولانس، میان استقبال چشمهای نگران، وارد میدان میشوند.

عاقلترها که میدانند به این زودی ها جان تماشاگران را بالا نخواهند آورد، کناره های میدان آرام نشسته اند. درجه داری چاق، اما شیک، خود را از جایگاه بالا میکشد. نقابِ کلاه نظامی سرهنگ، سایه خطِّ سنگینی روی جُفت چشمهایش انداخته است.

«تا وقتی هول بدین و ننشینین حکم اجرا نمی شه!»

همین جمله کافی است تا تماشاگران، مودب به سرو کلّه ی هم بکوبند و همدیگر را بنشانند. هر بار درِ عقبِ پاترول، روی لولا میچرخد دسته ای از جماعت هوکِشان میریزند به هم و بلند میشوند و تا میآید معلوم بشود خبری نیست، تمام جماعت، میخ شده اند. بلندگو جیغ کشان صدای سرهنگ را پخش میکند میان فضای نامطمئنِ میدان. خیالِ مردم، دارد تصویر نامرئی نمایشِ شروع نشده را زودتر تماشا میکند.

سرهنگ شروع میکند به خواندن حکم، دیگر هیچکس، هیچ تخیلی نمیکند.

«محکوم، ناصر ماندگار، معروف به میمون درختی، چهار مورد سابقه ی کیفری، به جرم سیزده فقره سرقت از منازل و مغازه ها در چهار سال گذشته، به لحاظ احراز جمیع جهات و شرایط و خصوصیات ۱۶ گانه ذیل ماده ۱۹۸ قانون مجازات اسلامی از باب سرقت موجب حد از منازل شکات، متهم؛و به قطع چهار انگشت دستِ راست محکوم شده است. نامبرده همچنین در خصوص اتهام ورود به عنف و تخریب اموال به قصد سرقت، به تحمل ششماه حبس و از باب تتمیم مجازات، به اقامت اجباری به مدت سه سال در یکی از شهرستان‌های دور از محل زندگی خود ...»

با اشارهی درجه داری دیگر، درِعقب پاترول را باز میکنند. جمعیت از جا کَنده میشود. پاهای لرزان و زرد که دمپائی لاستیکی قهوه ای رنگی دارد، بر کمر رکابِ ماشین جاگیرمیشود.

میمونِ درختی، طبق متن حکم، بیست و هفت ساله است. قامتی نیمه، هیکلی لاغر و سبزه با چشمانی بی فروغ دارد. در حمایت دو سه نفر که سرپوش دارند، به بالای جایگاه هدایت میشود. تعداد سربازهای دور گیوتین که زیاد میشود، صدای اعتراض مردم بالا میرود که چیزی پیدا نیست.

دو سرباز، برانکار را آماده میکنند. پزشکِ همراه، سِرُم را به آن بازوی محکوم که در معرض خطر نیست وصل میکند و خم میشود تا پنبهی آغشته به الکل را با لبه ی تیغه، به وسواس و نوازش، آشنا کند.

در این میدان بزرگ، آرامترین رفتار را محکوم دارد که ترسش را تُخس کرده میان تماشاگران. در نهایتِ تسلیم، دستش را به دست میگیرند.

میمون درختی سرش را برمیگرداند تا با ندیدن، دردِ کمتری در امتداد اعصابِ دست حس کند.

تا بیایند و بیاید بفهمند و بفهمد چطور میشود، میشود. تیغه، به حکم جاذبه پائین میافتد. چهار تَک بَندِ انگشت لاغر و خون آلود، طرف دیگر تیغ، خودشان را نشان میدهند.

به اشاره ی سرهنگ، سرپوش داری که طرف دیگر جایگاه است خم میشود تا انگشت ها را بردارد و در کیسه ی آبی رنگ بگذارد.

دکتر هم به سرعت مینشیند تا پانسمانِ فوری، انجام بدهد. خودش را جلو میکشد و تنه اش محکم میخورد به سرپوشدارِ اولی. اولی به دومی میخورد و دومی همان سرپوشداریاست که خم شده بود تا انگشتها را بردارد. پشتِ پنجه ی دست سرپوشدارِ خم، کوبیده میشود به انگشتها و بندِ انگشت اشاره، پرتاب میشود میان جماعت.

جمعیتِ به هم ریخته با موج صدا آشفته تر میشود. خم شده اند و زیر کلافِ دست و پاهایشان، به دنبال چیزی که هنوز نمیدانند چیست میگردند.

در یک لحظه حرارت بدن سرپوشدارِ خاطی به بالاترین حد رسیده است.

سه انگشت دیگر را جمع میکند.

لبِ جایگاه میرود تا ببیند چه میشود کرد.

سرهنگ، خودش را به سرباز سرپوشدارش میرساند. برگِ سینه ی سرباز را چنگ میزند. کیسه ی آبی رنگ را از پنجه های او بیرون میکشد. فریاد میزند و با حرکتِ تند دست او را به کاری وامیدارد.

مثل اینکه بگوید: «برو پیداش کن، که بدبخت شدی!»

حالا دارند محکوم را از میدان و حلقه ی پُر غلظتِ مردم بیرون میبرند و به آمبولانس میرسانند. دقایقی میگذرد اما سربازها و چند درجه دار، در کارِ یافتنِ انگشت گمشده، ناکام، بین دست و پای مردم، به بدترین شکلی حیران مانده اند.

آرامش، دوباره برخواهد گشت. هر کسی وسیله ی نقلیه اش را خواهد چسبید و آرام به طرف خانه اش خواهد رفت. دست ها، لرزش خفیفی پیدا خواهد کرد و دل ها هم از این لرزش ها بی نصیب نخواهد بود.

مردمی که امروز به مراسم قطع ید آمده بودند آرام با هم حرف خواهند زد. سوالی هم بینشان خواهد چرخید که مشتاق جوابش خواهند بودند.

«انگشت چه شده بود؟»

هر کس به دیگری با چشمک موذیانه ای اشاره خواهد کرد و همراه با چشمک دست بر جیبِ خود خواهد گذاشت. یعنی،«من آن را بر داشته ام.»

جمعیت در خیابان های شهرستانِ کوچک پراکنده خواهند شد با انگشت گمشده ی میمون درختی که در جیب تک تکِ شان خواهد بود و معلوم نیست آن انگشت برای چه به شهر و به میان مردم باز خواهد گشت!