آقای ابراهیمی کارمند پایه 14 اداره غله شهرستان ناکجا آباد با تانی و دقت از پله های اداره سجل احوال بالا آمد. با خود رئیس کارداشت. مورد ویژه ائی پیش آمده بود. خوشبختانه باجناق رئیس ؛ همکار آقای ابراهیمی در اداره غله بود و رئیس سجل احوال سابقه ذهنی این ملاقاتو داشت و منتظرپذیرش اش بود.
ساعت حدود 8 صبح و هنوز از مراجعان خبری نبود. آبدارچی داشت وسایل چای را راست و ریس میکرد. لیوان آبخوری و فنجان و استکان مخصوص رئیس را برای چندمین بار شست. آقای ابراهیمی سلام و صبح به خیری به آبدارچی گفت ولی خوب تحویل گرفته نشد.با قدم های شمرده رفت سمت اطاق رئیس و قبل از ورود نفسی تازه کرد.
آقای ابراهیمی به آرامی وارد اطاق شد. در ورودی صدای قیژ کوتاهی داد و بسته شد. رئیس پشت میزش نشسته بود. قیافه اش درست مثل والتر اولبریشت رهبر آلمان شرقی در سالهای دور جنگ سرد بود. عینک دسته فلزی زده بود با ریش پروفسوری که به سفیدی میزد. کت و شلوار سرمه ائی تنش بود با پیراهن سفید مدل یقه آخوندی.ابراهیمی بلافاصله متوجه کفش های دست دوز گرون قیمت چرم رئیس شد. حدود سه دقیقه بعد رئیس بدون اینکه سرشو بلند کند پرسید : تقاضائی دارید؟ لحنش تا حدودی دوستانه بود. ابراهیمی دل و جرات یافت و گفت :
قربان همه چی تو درخواستم نوشته شده. خلاصه عرض کنم. برادر همسرم زبونم لال متاسفانه جزو گروهک های معاند اوایل انقلاب بود... رئیس زل زد به صورت آقای ابراهیمی که بس کن دیگه . ابراهیمی ادامه داد. گرفتن شناسنامه برای دخترم را همون موقع تولد سپردیم دست فرهاد............ یعنی برادر همسرم که میشه دائی دخترم. او متاسفانه رو علائق نامطلوبی که داشت اسمشو لودمیلا ثبت کرده. تا جائی که میدانم لودمیلا پاولیچینکو سرباز تک تیرانداز ارتش سرخ در جنگ جهانی دوم از قهرمانانی مورد علاقه احزاب چپ در همه دنیا بود و خیلی ها اسم دخترشونو میگذاشتند لودمیلا......... ابراهیمی عین بندبازی که از روی طناب باید بدون مکث رد بشود و در صورت مکث سقوط خواهد کرد همه چیزو سریع گفت و منتظر عکس العمل رئیس ماند.
5 دقیقه پر اضطراب گذشت. رئیس انگار داشت همه چیزو سبک و سنگین میکرد. آقای ابراهیمی ادامه داد : همه ما از بدو تولد دخترمونو فخرالسادات صدا میکنیم اما سال آینده قراره بره دبستان. راستش نمیخواهیم تو کارنامه اسمش لودمیلا ثبت بشه......... میدونی در آینده برای استخدامش مشکل سازه............ دختر مش فتح الله فضای سبز که یادتونه . اسمش تو شناسنامه نینا بود. چند سال پیش آقای رحمانی که قبل از شما رئیس بودند از اسمش ایراد گرفتند . گفتند روسی است و استخدامش منتفی است. یادتونه مش فتح الله سابقه جبهه هم داشت. ...... حالا من نمیخواهم دخترم به اون سرنوشت دچار بشه و وقتی بزرگ شد مشکلی در استخدامش پیش بیاد............. سکوت سنگینی برقرار شد.
سرانجام رئیس رو کرد به آقای ابراهیمی و گفت درخواست شما مستندات کافی نداره. البته خیلی به موقع اقدام کردی. خودت هم که اینجا نوشتی پایه 14 اداره غله هستی. همه چی درست. اما مستندات اش کمه. برو پیش آقاکاظم آبدارچی. راهنمی ات خواهد کرد. ......... داشت از اطاق بیرون میرفت و میخواست درو ببنده. که رئیس گفت: مستنداتی را که آقا کاظم میگه هر وقت جور کردی دیگه اینجا نیا. بقیه کارها را با همین کاظم هماهنگ کن. کمتر از یک ماه دیگه شناسنامه دخترت با همون اسم فخر السادات از کاظم بگیر. آخرین جمله رئیس خیلی کوبنده بود: شما که کارمند دولتید خوب میدونید که تعویض اسم کوچک قانونا مقدور نیست. اسم فامیلتونو هر قدر خواستی میتونی عوض کنی اما اسم کوچک جزو هویت شماست. قانونا نمیشه تعویض کرد. اما شما که شهروند مطلوب کشورید حسابتون جداست. این مشکل شما انشاء الله حل خواهد شد. ابراهیمی تعظیم نامحسوسی کرد و از اطاق بیرون اومد.
آقای ابراهیمی احساس مبهمی داشت. دنبال کاظم میگشت که خود کاظم اومد سراغشو پرسید : کمک میخواهی ؟ کارات راه افتاد. آقای ابراهیمی گفت : مستندات کم داره. کاظم دستشو گرفت و برد آبدارخونه. یک چائی در استکان کمر باریک تو نعلبکی ناصرالدین شاهی براش ریخت و گذاشت اولین جرعه چائی اشو بنوشه. کاظم بدون هیچ مقدمه ائی گفت : باید از مغازه سکه فروشی بیوک آقا در تقاطع خیابان سلسبیل و آذربایجان یک قطعه ربع سکه بگیری برای رئیس . یادت باشه که حتما تو پک استاندارد بیوک باشه. سکه متفرقه را رئیس قبول نمیکنه.
آقای ابراهیمی هاج و اج نگاهش میکرد. کاظم ادامه داد. قبلا نرخ کار نیم و حتی زمانی تمام سکه طرح امامی بود حالا مشکلات مردم زیاد شده و رئیس هم تخفیف میده...... برای اقناع آقای ابراهیمی کاظم ادامه داد : همه این ها در کار خیر هزینه میشه. مستمند زیاده. رئیس خیلی خوش قلبه. هم کار تو راه می افته و هم کار آدم های محتاج روبراه میشه. انشاء الله اجرت با ............ کاظم همین جوری یک ریزمیگفت....
آقای ابراهیمی بدون خداحافظی آبدارخونه را ترک کرد. ...... سه ماه تمام دنبال جور کردن پول خرید ربع سکه همه جا دوید. قیمت ها هر روز بیشتر میشد. دست آخر اواخر شهریور به 5 میلیون و یک صد هزار تومان از همان بیوک خرید.
صبح روز بعد دوباره پرونده را برد پیش کاظم. این بار نه سلامی و نه علیکی. دهان آقای ابراهیمی قفل شده بود. اول پرونده را همراه شناسنامه لودمیلا داد دست کاظم و بعد ربع سکه را در پک بیوک گذاشت روی میز. کاظم بانیم نگاهی فهمید که جنس اصله. فقط پرسید : چائی میخوری ؟ ابراهیمی گفت : نه. کار دارم باید برم. کاظمی چند دقیقه ائی ساکت ماند و سرانجام گفت : به سلامت. 31 شهریور شناسنامه دخترت با همون اسمی که خواستی حاضره. راستی انگار به رئیس گفته بودی این اسمو دائی دخترت روش گذاشته ؛ همون هم باید جورشو میکشید نه تو............. ابراهیمی نگاهشو به زمین دوخت بعد سرشو بلند کرد و گفت : فرهاد اعدام شد. ما حتی از محل دفنش هم اطلاعی نداریم. کاظمی دیگه چیزی نپرسید.
ابراهیمی از اداره سجل احوال بیرون اومد. پاهاش نای رفتن نداشت. نشست کنار خیابان و چشمانشو بست تا کمی آرام بگیره. احساس کرد دلش همیشه برای لودمیلا تنگ خواهد شد. فرهاد وقتی این اسمو انتخاب میکرد چه احساسی داشت. خدا میدونه. زیر لب چندین بار زمزمه کرد : لودمیلا ..... لودمیلا... لودمیلا پاولیچینکو..........یادگار فرهاد.
خیلی حالب ممنون. دوستی دارم اسمش «یکامه» است... به افتخار اول ماه مه، روز جهانی کارگر. پدرش توده ای بود.
دستگاه های تبلیغاتی شوروی همیشه سعی داشتند تصویری بهشت گونه از شوروی ارائه دهند در صورتی که جهنمی بیش نبود.خیلی ها زبان روسی یاد گرفتند و اسامی فرزندانشونو متاثر از فرهنگ به اصطلاح پرولتاریائی گذاشتد. گذشت زمان نشان داد که همشون سراب بیش نبودند.
در اسفند سال 1331 برابر با 5 مارس سال 1952 استالین مرد. در ایران روزنامه های توده ائی چنان تصویر براقی از استالین تصویر کرده بودند که با وجود ممنوعیت فعالیت رسمی حزب میتینگ بزرگی در میدان فوزیه برگزار و زنان و مردان زیادی در عزای استالین گریستند. عکسشو تو قسمت مربوطه پست کرده ام .
میگویند پس از پایان دوران نازی ها در آلمان
روزی مردی به اداره ثبت احوال مراجعه میکند و تقاضای تغییر نامش را دارد.
کارمند مربوطه جویای نامش میشود
مردک میگوید
Adolf Stinkfuss
به فارسی...آدولف پا بوگندی
کارمند تصدیق میکند که چندان نام خوبی نیست و میپرسد
چه نامی را برای خودتان در نظر دارید؟
مردک فورا میگوید
هانس پابوگندی
آقاي مرادي اين داستان شما به شدت رنگ و بو و حال و هواي آنتون چخوف را داشت. اما عرضم به حضورتان كه از ديكتاتوري احزاب چپ خسته ايم. من با دوستي سر دوستي در همين سايت دلخوري هاي فراواني داشتم. ديكتاتوري ، ديكتاتوريست، اما باور كنيد تنها حزبي كه به نظر من به دمكراسي بيش از احزاب چپ اعتقاد دارد همان حزب توده است كه خيلي ها منفور ميدانندش !
خيلي زود راجع به رفيق توده ايي كه يك عمر زحمت كشيد ، زندان رفت و شكنجه كشيد و درنهايت در تبعيد فوت شد مقاله ايي خواهم گذاشت. اما براي اين لحظه ممنون از داستان آنتون چخوفيتان !
با ارادت
گفتگو و عقل سلیم دو منبع بزرگ پیشرفت هستند. هر حزب و گروهی با هر ایدئولوژی نخواهد این اصول را رعایت کند محکوم به فناست. دکتر اسحق آپریم یک روشنفکر تحصیل کرده انگلیس در همون بدو تاسیس حزب توده ایران به این جریان پیوست اما وقتی در سال 1325 بعد از داستان آذربایجان خواهان گفتگو و بحث و نقد عملکرد حزب شد از حزب اخراج و تهدید به مرگ و نهایتا ایران را ترک کرد
متاسفانه ما نمیتونیم با هم حرف بزنیم. به محض اینکه شما نظری متفاوت با من داشته باشید ازتون بدم میاد. عادت همه ماست. دوست داریم فقط با کسانی مراوده داشته باشیم که دقیقا کپی ما باشند. همه گروه های سیاسی از مادون راست تا ماوراء چپ در ایران اینطوری هستند.
ممنون شراب سرخ جان.اگه میتونسیتم بدون اینکه عصبانی بشیم با هم صحبت کنیم کار به 22 بهمن نمیکشید. به قولی مشکل از روزی شروع شد که ما واژه Parliamet و یا همون پارلمان را که به معنی محلی برای سخن گفتن است ؛ مجلس ترجمه کردیم. یعنی بشین و فقط گوش کن. یعنی ارتباطی یک طرفه. مطلبی را همین سایت در باره حادثه 22 بهمن نوشته ام که اگر مایل باشید میتونید بخونید :
https://iroon.com/irtn/blog/10271/february-revolution/