همه ننه آقا صدایش می کردیم. راستش را بخواهیداسم کوچکش را یا اصلا هیچ وقت نپرسیده بودم یا بیاد نمی آورم. به قول شاعری که اسم او راهم نمی دانم ، " صورتش اسم ورا ساخته زیبا ور نه / اسم چیزیست که هر بی سروپائی دارد". رفتار و کردار ننه آقا بود که یاد و مهر اورا برای همیشه در ذهن من زنده نگه داشته است نه اسمش.

ننه آقا از طرف فامیل شوهربه من به ارث رسیده بود و از قضا نخستین فردی ازخانواده ی شوهربود که به دیدارم آمد. اوّلین دیدار همان و با من ماندن و به ما کمک کردن تا آخرین روزهائی که ما برای همیشه عازم آمریکا شدیم همان! زمانی که تصمیم به آمدن به آمریکا گرفتیم ، از ننه آقا دعوت کردم که او هم ما را در این سفر همراهی کند. جواب ننه آقا به گونه ای بود که هنوز هم پس از مدت های مدیدی که از آن کذشته است ، فکر کردن به آن چشمانم را تر می کند. او گفت، "خانم ، من دیگه خیلی پیرم. نمی ارزه پول خرجم کنی و مرا به آمریکا ببری."  ننه آقا، یکی از باهوش ترین و قابل اعتمادترین افرادی بود که من به عمرم دیده بودم. نمونه هائی ازین ادّعایم را در طول این نوشته ارائه خواهم داد با امید به این که شما هم درتائید این ادّعا همراهم شوید.

ننه آقا اهل طالقان بود. زنی بود سیه چرده ، بی دندان که هیچ وقت از دندان مصنوعی استفاده نکرد ولی آرواره هایش چنان قوی شده بود که ته دیگ می جوید و از خوردن آن لذّت می برد. وقتی من با او آشنا شدم در اوائل دهه ی شست عمرش بود. بطور کلّی می شود گفت که زن خیلی خوش صورت و خوش بر و روئی نبود و رنگ پوستش قهوه ای تیره بود که به سیاهی می زد. در همین زمینه، دوستی بعدها برایم تعریف می کرد که روزی به خانه ی ما می رود، زنگ می زند و ننه آقا در را برویش باز می کند و می گوید که خانم خانه نیست با این همه او را به ورود به خانه دعوت می کند. ولی آن دوست از شمایل ننه آقا می ترسد و دعوت او را برای رفتن به داخل خانه قبول نمی کند وفرار را بر قرار ترجیح می دهد.

ننه آقا در حالی که هنوز خیلی جوان بوده درهمان طالقان ازدواج می کند و صاحب فرزند پسری می شود ولی بعلّت مشکلات خانوادگی و علاقه مند نبودن به همسر، فرزندش را به یکی ازاقوام خود می سپرد و خود تک و تنها به دنبال سرنوشتی نامعلوم و نداشتن آشنائی در پایتخت عازم شهر تهران می شود. هنوزچند روزی از ورودش به تهران نگذشته بوده که به یک حمّام عمومی می رود. در آن جا با زن دیگری آشنا می شود و داستان خود را برای او تعریف می کند. زن تازه آشنا به او می گوید که خانواده ی سرشناسی را می شناسد که برای شیردادن ( دایگی) و نگهداری از یک کودک به دنبال کسی هستند چون مادرکودک بعلّت ضعف و کسالت قادر به شیردادن به اونیست. واز او می پرسد آیا حاضراست که به استخدام آن خانواده در آید. زن تازه از راه رسیده هم که هنوز پس از به دنیا آوردن پسرش، شیردر پستان داشته، پیشنهاد آن زن را می پذیرد ، به خانه آن ها می رود و شیر دادن و نگهداری از آن کودک را به عهده می گیرد. این کودک از قضا همانی است که بعدها همسرآینده ی من می شود. 

باری این دایه ی رضاعی به سرعت جای خود را در خانه و در دل مادر کودک باز می کند ، مورد علاقه و توجّه ، محبوب خانم خانه می شود و لقب "ننه آقا" می گیرد. این علاقه و توجّه تا آخر عمر هردوی آنها ادامه می یابد وننه آقا محرم اسرار، هم نشین و هم صحبت خانم خانه باقی می ماند.

ننه آقا مثل دیگر خدمتکاران و زحمت کشان زمان خود از سواد بی بهره بود. بعدها خودش برای من تعریف کرد که چند ماهی که از خدمت او در آن خانه ودر میان آن خانواده می گذرد ، روزی نامه ای از راه می رسد. آقای خانه پس از خواندن نامه، آن را تکّه تکّه کرده و در سطل زباله می ریزد. ننه آقا می گفت که او حسّ می کند که آن نامه می بایست از ده او و مربوط به اوبوده باشد که با آن چنین رفتاری شده بود. شب که می شود وهمه به خواب می روند، او به سر سطل زباله می رود ، تمام تکّه ها را جمع آوری کرده، به هم می چسباند. چند روز که  می گذرد آن را به نزد کسی که سواد خواندن داشته می برد تا آن را برایش بخواند. حقّا که حسّ ششم ننه آقا بسیار قوی بوده و انگشت روی نقطه ی حسّاس گذارده بوده!  ننه آقا در می یابد که نامه در باره ی از پشت بام به زمین افتادن پسرش و شکستن دست اوبوده است. این که ننه آقا پس از دانستن این مطلب چه می کند از حوزه ی این نوشته خارج است ولی این عمل هوشیارانه و کنجکاوانه ی او آن چنان تاثیری بر ذهن من باقی گذاشت که هنوز تا به امروز که دیگر نه از تاک نشان مانده نه از تاک نشان – نه ننه آقائی دیگرهست نه پسرش –در ذهن من به قوّت خود باقی است وهربارکه به آن می اندیشم برتیزهوشی و ذکاوت اوآفرین می گویم.

ننه آقا پس از این که بچّه ی رضاعیش را از شیر می گیرد، یکی دوسال دیگرهم آنجا می ماند ولی پس از این که آن کودک ازآب و گل در می آید، آن خانواده را ترک کرده به عنوان آشپز به استخدام خانواده های دیگر درمی آید و چندین سال به این کار ادامه می دهد. امّا ننه آقا هیچ گاه رابطه خود را با خانواده ی اوّل و کودکی که به او شیر داده و آن کودک بعدها طبیب حاذق و معتبری شده بود قطع نمی کند وهمیشه هم به او افتخار می کرد. این هم از شانس خوش من بود زیرا که پس از تولّد نخستین فرزند همسرم و من ، ننه آقا برای مراقبت از فرزند ما به بطور شبانروزی در خانه ی ما ماندگارشد وفقط آخر هفته ها به نزد پسروخانواده ی خودش می رفت. ننه آقا تا زمانی که ما در ایران بودیم پیش ما ماند و هیچوقت محبّت و خدمتش را ازما دریغ نکرد.

در پیش گفتم که ننه آقا یکی از قابل اعتماد ترین انسان هائی بود که من می شناختم. بیاد می آورم که تا وقتی دخترم کوچک بود و من برای دوره ی دکتری به دانشگاه می رفتم، کلاس هائی داشتم که شنبه ها ساعت ۸ صبح شروع می شد. مرخّصی ننه آقا هم معمولا از بعد از ظهرپنجشنبه ها شروع شده تا صبح شنبه ها ادامه می یافت ومن اطمینان داشتم که ننه آقا برای این که من کلاسم را از دست ندهم اگر با پای پیاده هم شده خودش را از خانه اش که تا خانه ی ما راهی نسبتا طولانی بود به موقع به من خواهد رساند.

صحبت کردن در باره ی ننه آقا برای من آسان نیست زیرا  یاد آوری از یکایک انسانیّت ها، محبّت ها و رفتارهای هوشمندانه اش با تمام بظاهر بی سوادیش مرا منقلب می کند واشک به چشمانم می آورد و هنوزخود را مدیون محبّت های او می بینم. در طول سال هائی که ما با هم زندگی کردیم حتّی یک بار هم نشد که ننه آقا چیزی بگوید یا کاری بکند که باعث رنجش من بشود. امیدوارم که عکس آن هم درست باشد و من هم هیچگاه حتّی ناخودآگاه چه با زبان چه با عمل باعث رنجش او نشده باشم. رابطه ی من و ننه آقا رابطه ی مادر و دختری ، همراهی و هم فکری بود . هربار که با شوهر من حرفش شده ، ازو دلتنگ می شد، به من گفت که " خانم !ای کاش، من ترا شیر داده بودم."

با ننه آقا می شد راجع به هر چیزی صحبت کرد. گرچه سواد نداشت ، با شعور و هوش سرشار و تجربیّات فراوانش در زندگی می توانست راهنما و مشاور خوبی برای آدم باشد. می دانستم خانم های اشراف و ثروتمندی که ننه آقا برایشان خدمت کرده بود ، همگی برای جلب توجّه او با هم رقابت می کردند. داستانی که در انتقاد از ساده لوحی یکی از آن خانم های کارفرما برای من گفته بود البتّه بدون ذکر اسم آن خانم  و من هنوزآن را به خاطر دارم، این است که آن خانم برای دخترهای جوانی که در خانه اش خدمتکار بودند ، شورت های توری دار می دوخت تا وقتی آقای خانه شب ها دزدکی به بسترآن ها می رود ، شورت توری دار و قشنگ پای آن دخترهای خدمتکار بدبخت ببیند. !!! ببینید که تفاوت ره از کجا ست تا به کجا؛ ننه آقای بی سواد زحمت کش ولی فهمیده وخانم بظاهرباسواد ولی بی فهم واسیر سنّت!!!

ننه آقا داستان ها وحکایت هائی داشت که همه ی آنها با نمک و درعین حال آموزنده بود. چند تا ازحکایت های اورا که هنوز بخاطر دارم و جابجا ازآن ها استفاده می کنم ، برایتان نقل می کنم:

در مورد اهمیّت عادت کردن ، می گفت ، " پوشش مردی در زمستان و تابستان (چهارفصل)  فقط یک کمربند بود. یک زمستان کمربندش را از کمر در آورد ، سرما خورد و مُرد."

درمورد فقط بکارومنفعت خود فکرکردن وآن ِدیگران را نادیده گرفتن ، می گفت ، " چوپانی با گوسفندانش می گذشت ، صدای اذان شنید که هیچ وقت نشنیده بود. از مرد دیگری که از آن جا ردّ می شد ، پرسید که این چه می گوید؟ مرد گفت که اذون می گوید. چوپان گفت ، من ازین و ازون نمی دونم. فقط برای گوسفندهای من ضرری نداشته باشد!"

ننه آقا ، هیچ گاه خود را برای ترک پسرش واتّفاق ازپشت بام بر زمین افتادن او که سبب ناقص شدن یکی از دست های او شده بود، نبخشید. پسر را از دهشان به تهران آورد وتا آخر عمر از هیچ گونه تلاشی برای زندگی آن پسر دریغ و کوتاهی نکرد. او را در کارخانه ای سر کار گذاشت. برایش زن مناسبی یافت و سه نوه اش را بنام های خاور، باختر و اختر تا سرحدّ قربانی کردن خود دوست داشت.

در یکی از تلفن هایی که حدود بیست سال پیش به تهران داشتم ، خبر یافتم که ننه آقا برای همیشه از پیش ما رفته است. رفتنی که دیگر هیچ امیدی به بازگشتش نبود.

مهوش شا

۲۷ نوامبر ۲۰۲۰