خواری و زاری
مسعود سپند

 

سرو آسایش ندارد تا تبر در دست توست
تا تبر جامانده از عصر حجر در دست توست

آخوند و ملا و بطور کلی زاهد جماعت اهل کار نیستند چرا که از اول ورود به جامه مثلا روحانیت به آنها می آموزند که کار کردن دست ها را خشن می کند و دستی که خشن باشد قابل بوسیدن نیست چون با داشتن این همه مرید، دست کارگری و عمله گی که قابل بوسیدن نیست.

نعلین به پا کردن نیز حکمتی دارد که اولا با آن نمی شود دوید و برای کار کردن و زمین شخم زدن باید کفش بپا داشت. دیگر اینکه اگر بارانی، سیلی، جاری شود برای گذشتن از سیل با نعلین که نمی شود، باید مریدی، مسلمانی، معتقدی پیدا شود و حضرت آقا را با کول خود از سیلاب رد کند.

به هر روی شنیده اید که مرغی داشت قُدقُد می کرد، ملایی گفت:‌ «چرا چنین شده؟»

گفتند:‌ «برایش تخم کردن سخت است.»

ملا عمامه اش را روی مرغ گذاشت و بلافاصله مرغ فارغ شد. اینهم از معجزه های ملایی است.

در دبستان خاقانی مشهد کلاس پنجم و ششم همکلاسی داشتیم ارمنی که من هنوز بعد از شصت و هشت سال بیادم است: پطروس ستیان هنگامی که ما کودکان نادان با غروری خاص به او نگاه می کردیم که سر ساعت قرآن و شرعیات کنار حوض مدرسه نشسته و حق ندارد در کلاس اسلامی ما وارد شود. افتخار هم می کردیم و البته نگاهمان به او که هزار بار از ما تمیزتر و مرتب تر بود، تحقیرآمیز می نمود.

وقتی از آقای سجادی می پرسیدیم، آیا پطروس نجس است؟  می فرمود:‌ «اگر با او دست می دهید و دستش تر نباشد نجس نیست و گرنه باید هفت بار دست تان را توی حوض آب بکشید.»

نمی دانم پطروس حالا کجاست. شاید به ارمنستان کوچ کرده و از تزویر مسلمانی راحت شده. اما هنوز چهره پاک و معصومانه او بیادم هست.

دوستی می گفت در ارومیه (رضائیه سابق) بقالی سرکوچه ما بود، بسیار متقلب و گرانفروش و نادان. البته پس از مدتی به مکه مکرمه مشرف شد و کلاه پوستی را به عمامه آخوندی عوض کرد و مسلمانی دو آتشه شد.

معتقد بود که هرکس که مسلمان نیست نجس است. مثلا پیرزنی مسیحی که خیلی تمیزتر و مرتب تر از او و خانواده اش بود میامد گردو بخرد. از پشت دخل فریاد می زد «ال ورمه!» یعنی دست نزن.

اگر به قیافه کثیف این بقال نگاه می کردی، با آن ریش حنا بسته، آن چهره نَشُسته پشم آلود که بیشتر به گوریل شبیه بود تا یک انسان، آن وقت به این پیرزن تمیز و مهربان می گفت «ال ورمه!» حالا آیا این هموطنان مسیحی ما حق ندارند از ما و امثال ما متنفر باشند؟ باز هم به انسانیت و معرفت آنها باید آفرین گفت که ایران را فراموش نکرده اند.

خوشبختانه این انقلاب ننگین هر عیبی که داشت نشان داد که دین - بخصوص اسلام - جز خواری و زاری هیچ سود دیگری ندارد و ایرانیان مسلمان فوج فوج از اسلام خارج می شوند و به ادیان دیگر پناه می برند و اگر روزی پیامبر اسلام از گور خویش بیرون بیاید، اولین فرمانی که خواهد داد نابود کردن هرچه آخوند و ملا و مفتی و فقیه است چرا که اگر اسلام پیش از این انقلاب اندک آبرویی هم داشت، آن را هم ملا و آیت الله ها بر باد داده و می دهند.

خوشبختانه این دوران با دوران کودکی ما فرق می کند. آن زمان مغزهای صفر کیلومتر ما کودکان را معلم های صفر کیلومتر می خواستند راه بیاندازند، اما این روزها کودکان دیگر مغزشان پر است از دانش و بینش.

خاطره دیگری که هنوز دردش را روی صورتم حس می کنم، کلاس چهارم دبستان فرهنگ مشهد ۶۵ سال پیش معلمی داشتیم به نام ظریف. قد بلندی داشت و ته ریشی که مثلا مسلمان بود و همه درس ها با او بود. گویا از طلبه گی به معلمی روی آورده بود.

این بیشرف وقتی به هر دلیلی اسم امام زمان را می آورد بچه ها باید بلند می شدند و اگر کودکی دیر بلند می شد چنان محکم به صورتش می کوبید که تا یک هفته صورتش سرخ بود و ما بچه ها از ترس کتک خوردن فقط گوش و چشم مان به دهان آقای ظریف بود که تا می گفت «اما…» ما از جای می جستیم و خبردار می ایستادیم.

امروزه روز، سجادی ها و ظریف ها مرده اند اما جانشینانشان هنوز تلاش می کنند که کودکان را مسلمان بار بیاورند. اما خوشبختانه کودکان از معلم های نادان شان فهمیده ترند و زمان و زمانه دست این ناکسان را رد می کند و در جهنمی که خودشان برای خودشان ساخته اند حیران و سرگردان تلاش مذبوحانه ای بیش ندارند.