Thanksgiving
یا عیدِ شکرگزاری یه عیدِ خیلی مهمه تو آمریکا. یکی از معدود تعطیلاتِ رسمیِ این کشور محسوب میشه. خانوادهها دورِ هم جمع میشن و غذایِ رسمیِ این عید رو که بوقلمونه رو با هم میخورن. و شکرگزاری میکنن برایِ چیزهایی که دارن. من خیلی این عید رو دوست دارم. مفهومِ زیبایی داره. ایران هم که بودم همیشه میرفتم سرِ خیابونِ ویلا و شکرگزاریم رو با خریدنِ یه کیک از قنادیِ روبرویِ کلیسا نشون میدادم! :))
اینجا یه حال و هوایی داره نزدیکِ این عید که میشه و من خیلی دوست دارم این حال و هوا رو. ندیدم واقعا ملتی اندازه ی امریکاییها که اهل انجامِ امورِ خیریه باشن. به خصوص نزدیکِ این عید خیلی این کار انجام میشه تا نشون بدن واقعا متشکرِ چیزایی هستن که دارن. از یک ماه مونده به این عید، هر جا که برین، برگه هایِ اهدایِ غذا همه جا هست، یکی از اون برگه ها که بخرین، به یه خانواده از طرفِ ارگانهایِ مسئولِ امورِ خیریه یه بسته غذا میدن. فروش این برگهها به شکلِ وسیعی در مراکزِ کاریِ مختلف انجام میشه و کارمندهایی که بیشتر برگه بفروشن تشویق میشن.
تو محلِ کارِ منم این کار انجام شد. ۳ جور برگه داشتیم: 4.74$- 9.67$- 13.60$ که هر مراجعه کننده و مشتری بنا به تمایلش اگر مایل بود میتونست یکی رو انتخاب کنه. من یکی از سرگرمی های زندگیم تماشایِ عکسالعملِ آدم هاست به اتفاقاتِ اطراف شون. واقعا ما آدما موجوداتِ جالبی هستیم. و باور کنین که همه جایِ این دنیایِ خاکی همه یکی هستیم، همه جا ها!
عکس العملِ مراجعین به این برگهها شاملِ چند دسته میشد:
--یه سری حرفت تموم نشده میگفتن: "نه مرسی ، دیروز انجام دادم!" میشه این گروه رو اسمشو گذاشت "بهانه آورندگان"!! فوقِ تخصصِ بهانه آوردن هستن این آدم ها. برخورد داشتین با این جماعت که حتما همه ی عزیزان؟! من فقط اگه خودم یه روزی تو این گروه باشم، خیلی دعا میکنم که حافظه م بهتر از اینی هست باشه! فکر کن روزِ اول این کار چند نفر به من گفتن ما "دیروز" خریدیم!! ما باید فکری به حالِ این حافظه هامون بکنیم به والله :)))
-- یه سری بودن که هی برگهها رو نگاه میکردن، هی مِن مِن میکردن و آخرش با دو تا چشمِ غمگینِ متاسف میگفتن: "نه متاسفم!" یه مدلی که آدم عذاب وجدان میگرفت که چرا پرسیده اصلا! فوری غیرِ ارادی توضیح میدادی که: "اصلا مساله یی نیست! معذرت، این بخشی از کارمه." اینا رو اسمشونو رو بذاریم " منتقل کنندگانِ ویروسِ عذابِ وجدان"!! ویروسش وحشتناک مسریه، دوری کنین. صبح تا شب ۶۲۵ بار عذاب وجدان میگرفتی بابتِ یه سوال!!
--یه گروه عصبانی میشدن وقتی میپرسیدی. یکی نبود بگه بابا واسه خودم که نمیخوام. این گروه آدمهایِ "همیشه عصبانی" مجبورت میکنن آروم و با ترس و لرز یه قدم بری عقب و آروم یه جوری که خودت هم به زور بشنوی بگی: "معذرت..."؟! :|
--یه گروهِ وسیعی هم بودن که همیشه با یه لبخند میگن: "نه مرسی، یه روز دیگه این کار رو میکنم". از اون لبخند مصنوعی ها! اینقدر این گروهِ "وعده دهندگان" زیاد بودن که من مشکوک شدم که ریشه و ژنِ این آمریکاییها باید به ایرونیا برسه!! آخه میشه اینقدر شباهت؟؟ ..:))
--یه گروه صاف تو چشمت وایمیسن و میگن: "نه مرسی نمیخوام." من عاشقِ اینا بودم. تحسین میکنم آدمهایی رو که تکلیفشون با خودشون و دیگران معلومه و نه گفتن رو بلد هستن. یک "نه" و صد آسون....
--یه تعدادِ قابلِ توجهی هم البته برگهها رو میخریدن. برگه ی برنز یا همون چهار دلاری رو بیشتر از همه خریدن، فکر کنم ارتباط با ارضایِ حسِ انجامِ "یه کار خوب و حسِ آدم خوبی بودن" داره. برگههایِ سیلور یا نه دلاری از همه کمتر فروش رفت. هیچ جایِ دنیا مردم تمایلی به تعادل ندارن!! برگههایِ طلایی یا سیزده دلاری هم بد فروش نرفت. آدمهایِ پولدار کم نبودن، همینطور آدمهایی که میخواستن واقعا کمک کنن. چشماشون پرِ احساس ِ غرور و افتخار و خوشحالی بود وقتی اون برگه رو میخریدن. اینقدر گاهی خوشحال بودن که خوشحالیشون به آدم سرایت میکرد فوری. چه خوبه آدما همو خوشحال کنن.....
اما میونِ این همه آدم که از من اون برگهها رو خریدن، یکی با همه خیلی فرق داشت. یه فرقِ خیلی بزرگ، خیلی خیلی بزرگ!
یه همکار دارم، یه خانمِ حدودِ شصت سال یا شاید حتی کمی بیشتر. با موهایِ بلندِ یکسره سفید و یک جثه ی خیلی لاغر و ضعیف با یه پوستِ خیلی رنگ پریده. در عمل اون شاید پایین ترین همکارِ ما در چارتِ سازمانیِ محلِ کارمون باشه. خیلی آروم و بیصدا س. کسی هم خیلی تحویلش نمیگیره. بیشتره پرسنل جوونن و حوصله یِ این گروهِ سنی رو ندارن.
همیشه تنها تو ساعتِ استراحتی که بهمون میدن میبینم نشسته و همیشه یه بسته بیسکویتِ کوچولو داره میخوره. هیچوقت با خودش غذا نمیاره. یه بار بهش گفتم ریتا واسه چرا غذا نمیاری. گفت: "همین کافیمه" دیگه هیچی نگفتم. غذا هم که تعارف میکنی بر نمیداره. با من زیاد کار میکنه. فکر کنم شاید چون گروهِ سنیمون نزدیکتره، راحتتره. گاهی هم حرف میزنه و به شوخیهایِ من میخنده. و از معدود آمریکا هایی ست که اسممو میتونه بگه!! بهم گفت ازدواج نکرده، بچه هم نداره. تنهاست.
با اون جثه ی ریز و ضعیف و اون رنگِ پریده خیلی مستقل عمل میکنه. رانندگی میکنه، و همیشه به نظر خوشحال به نظر میاد و همینطور خیلی خسته. 2 ماه پیش یه روز بهم گفت: "ماشین خرابه، امروز میبرم تعمیرگاه" و خندید. من خودم از خرابیِ ماشین متنفرم. خیلی اذیت شدم بارها سرِ این مساله و میدونم چقدر سخته وقتی تنهایی و ماشینت هم خرابه. بهش گفتم: "میخندی؟؟ خوشحالی ماشینت خرابه؟" گفت: "آره، خوشحالم که امسال پولِ تعمیر شو دارم. چند سال پیش نداشتم."
در مدتِ این یک ماه که این برگهها رو میفروختیم، من هر بار که ریتا رو دیدم ، دقیقا هر بار تو دلم آرزو کردم یه بسته از اون غذاها رو به اون بدن. هی تو دلم خوشحال بودم که دارم واسه کمک به یه آدمهایی مثلِ اون تلاش میکنم. همه ی این یک ماه پرِ حسِ کمک به اون بودم. تا 6 روز پیش....
اون اومد پیشِ من با اون بسته ی کوچیکِ بیسکویتِ همیشگیش که میخره. بعد خیلی آروم بدون هیچ لبخندی و تغییری تو صورتش یه برگه طلایی برداشت و داد بهم. همینطور نگاش کردم. آروم گفتم: "لازم نیست." اینقدر آروم گفتم که خودمم نشنیدم. بهم گفت: "مژگان ۱۰ تا." من فکر کردم بد شنیدم. همیشه همه چیو میندازم تقصیرِ انگلیسیم!! مثلِ مجسمه باز نگاش کردم. اونم فکر کرد واقعا نفهمیدم. دستاشو آورد بالا و انگشتاشو باز کرد و نشونم داد و گفت: "ده تا مژگان، ده تا میخوام." گفتم: "آخه چرا؟" گفت: "چون خیلی چیزا دارم که باید متشکرش باشم."
تقریبا حقوقِ یک هفته شو داد و ۱۰ تا برگه طلایی خرید. در سکوتِ مطلق براش انجام دادم. هیچی نداشتم که بگم. فقط آخرش گفتم: "واقعا متشکرم!" سری تکون داد آروم و رفت، همونطور مثلِ همیشه و شروع کرد کار کردن. هیچکس متوجه نشد چه کار کرد. هیشکی نفهمید. برگهها بدون نام هستند و بی نام هم خریده میشن. هیچ اسمی هیچ جا ثبت نمیشه. اینقدر آروم و بی صدا این کار رو کرد که ظاهراً نمیخواست کسی ببینه یا بفهمه. منم کاریو که خواست کردم و به کسی چیزی نگفتم. فقط آخرِ شیفت رفتم پیشِ مدیرِ قسمتمون و گفتم فکر کنم باید به شما چیزیو بگم تا آدمهایی که دارن باهاتون کار میکنن رو بهتر بشناسین. و بهش گفتم چی شده. اونم مثلِ من فقط بر و بر نگام کرد.
نگاهم به ریتا عوض شده بود. به نظرم دیگه خیلی ضعیف و رنگ پریده نمیومد، به نظرم میومد چه قوی قدم بر میداره. و بیشتر میدیدمش. انگار هر جا میرفتم اونم اونجا بود!! حس میکردم قبلا کور بودم، یادِ کتابِ کوریِ ژوزه ساراماگو میفتادم هر بار که اونو میدیدم. ما همه کور بودیم. دقت کردم و دیدم حالِ مدیرمون هم چیزی شبیهِ من بود. اون تنها کسی بود که واقعا شکرگزار بود. وقتی خیلی داری و یه ذره میبخشی، خیلی کارِ مهمی کردیم؟ یا وقتی خودمون چیزی رو میخوایم و میدیمش به دیگران؟ ما واقعا چقدر بخشنده ایم؟ چقدر شکرگزاریم؟ چند تامون شجاعتِ انجامِ کاری رو که ریتا کرد داریم؟
دیروز مهلتِ فروشِ برگهها تموم شد. امروز اینجا عیدِ شکرگزاریه و همه تعطیل هستن، منم سرِ کار نرفتم. صبح تا بیدار شدم دیدم یکی از همکارام یه مسیج فرستاده: " مژی عیدت مبارک، تو نفرِ اول شدی، تو بردی!" خبرِ خوشحال کننده ای بود، بینِ اون همه آدم من برده بودم. خب واسه من که فقط ۳ ماهه که اینجا منتقل شدم خیلی خوبه. موفق بودم پس. باید خیلی خوشحال میشدم، ولی نشدم. تصویرِ ریتا با دستاش جلو ی چشمم بود: "مژگان ۱۰ تا!" هر کاری کردم نتونستم مانع ریزشِ اشکام بشم. من میخواستم به اون کمک کنم، ولی اون به من کمک کرد که بِبَرم. گرچه فاصله ی من با نفر دوم خیلی بیشتر از خرید اون بود ولی باز نمیتونستم کمکشو فراموش کنم. چقدر زود جایِ نقش هامون تو زندگی عوض میشه....
دوباره یادِ کتابِ کوری ساراماگو افتادم. ما کوریم....ما چسبیدیم به آدمهایی که خیلی میدونن، خیلی زیبا حرف میزنن، خیلی روشنفکر به نظر میان، و کوریم و نمیبینیم اونایی رو که واقعا دارن جایِ حرف زدن آروم و بیصدا عمل میکنن. همین مردم ِ عوام، همین مردم ِ مهربونِ نازنین....
#مژگان
November 27 ,2014
چقدر نوشته های شما بدل میشینه. به امید اینکه روزی در همون قنادی سر خیابون ویلا، روبروی کلیسا با هم بشینیم و من در حال خوردن گاتا یا نازک، به خاطرات دلنشین شما گوش کنم. سالم و دلشاد باشید.
@shirinvazin
مرسی، شما خیلی لطف دارین. خوشحال میشم روزی کنارِ شما تو اون قنادی بشینم. چرا امیدوار نباشیم؟ :)
اون قنادی سر ویلا روبروی کلیسای سرکیس اسمش لرده. دو برادر ارمنی اداره اش میکنند. محیط اش از بسه تمیزه عین بیمارستان میمونه. البته قیمت شیرینی و قهوه اش گرون تر ازبقیه است. یک دلیل عمده اش اینه که میتونی رو صندلی و پست میز بنشینی و بخوری. در ایران اینطوریه. اگه همون شیرینی و قهوه را بخواهی در قنادی فرانسه روبروی دانشگاه بخوری نصف قیمت اینجاست چون باید سرپا بایستی.
سعادت اینو داشتم که قبل از کرونا رفتم قنادی لرد و شیرینی و قهوه خوردم. با هر دو برادر هم عکس گرفتم. قنادی ها را دوست دارم. داستانی هم دارم در باره قنادی فرانسه که همین جا منتشر شده.
@CyrousMoradi
مرسی بابتِ اطلاعات. من عاشقِ اون قنادی هستم. شیرینیهایِ مخصوصِ ارامنه داره که هیچ جایی نیست. و بله راستش خیلی گرونه که من فکر میکنم هم به دلیلِ کیفیتِ بالا و هم به دلیل یگانه بودنِ بعضی اقلامشونه. درهرحال جایِ خیلی باحالی ه.
حالا من یه چیزی بگم که احتمالا خودتون بدونین :))) هر یک شنبه موقع کلیسا رفتن، یه ماشین دمِ کلیسا وایمیسه و تمامِ موادِ لازم واسه غذهایِ آرمنی رو میفروشه. من اونم خیلی دوست داشتم.
لینکِ مطلب تون رو بذارین اینجا که منم بخونم. خودم گشتم پیدا نکردم :) ممنون :)
البته خود ارامنه اصلا خودشونو اقلیت نمیدونند. من تقریبا همه کلیساهای ارامنه در تهران را رفته ام. ارامنه نقش بزرگی در تغییر رژیم غذائی ما داشته اند.اونا ما را با محصولات جدید مثل کالباس و سوسیس اشنا کردند. برای سالهای متمادی سنت غالب این بود که ارامنه مشروب خوب تولید کنندو مسلمونا بخورند.
برای سالیان متمادی سنت های فرهنگ فرانسوی در تهران غالب بود که شامل گشت زنی های عصرگاهی و دیدار دوستان اغلب در کافه قنادی ها میشد. کافه قنادی نوشین در میدان مخبر الدوله سالهاست لباس فروشی شده ؛ قنادی مینیون در سعدی به دلیل کهولت صاحب اوکرائینی اش و شیوع کرونا دیگه اون حال و روز سابق و نداره.
این هم لینک قنادی فرانسه
https://iranian.com/2012/07/07/%d9%82%d9%86%d8%a7%d8%af%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%b3%d9%87/
@CyrousMoradi
مرسی! جالب بود :)
صحبت از شکر گزاری شروع و به شیرینی و ارامنه ایران کشیده شد. بی مناسبت نیست شکر گزار خداوند باشیم که باعث آشنائی و ازدواج آیدا سرکیسیان ( متولد 1318 کرمانشاه) ارمنی تبار با احمد شاملو شاعر پرآوازه و معاصر ایران گردید. این دو در کنار هم کار های ادبی سترگی را به پایان رساندند و نام آیدا در اشعار احمد شاملو جاودان شد. خدا را شکر.
@CyrousMoradi
خب در این مورد هم عقیده نیستیم :) گرچه من عاشقِ شعر هستم ولی شاملو شاعرِ محبوبم نیست. بعضی از شعر هاشو دوست دارم که شاملِ مجموعه ی آیدا در آیینه نیست.
نمیدونستم آیدا ارمنی بوده. ممنون بابتِ اطلاعات. :)
@RedWine
سلام و ارادت و تشکرِ فراوان بابتِ طراحی پوسترِ این نوشته، ممنون :) نون خامهای باید برین میدونِ انقلاب یه قنادی کوچیک هست که فقط نون خامهای میپزه، یه دونه اش تو یه جعبه جا میشه معمولاً :)