خمار بامدادی

نگارمن

 

ساعت ۵:۴۰ دقیقه‌ی صبح شنبه، آذرماه ۹۲
مقصودبیک

رویای شیرین صبح‌ام همراه با گرمی رختخواب و خنکای روی دیگر بالش با صدای خش‌وخش جاروی چوبی نیمه‌تمام ماند؛ دیگر این صدا برایم امنیت‌ خاطر کوچه‌باغ کودکی شهرم را ندارد.

از جاکندم!

ناشتایی.

آقااسماعیل از لابلای نرده‌های پنجره‌ی حصار خانه‌‌ی‌مان روانه‌ی کوچه شد؛ گله‌مند می‌گوید زنم زنیت ندارد، صبح‌ها در خواب است، سماوری داغ نمی‌شود.

می‌گویم زنت خیلی هم زنیت دارد!

نشنیده می‌گیرد و زیر لب غرولندی می‌کند به نشانه‌ی اعتراض.

خجالت می‌کشم بگویم پدرآمرزیده، زنت زنیت دارد که با رنج و فقر تو هم‌بستر شده، زنیت دارد که شبانه غبار شهرش را از جامه‌ی وصله‌زده‌ی نیم‌دار تو می‌شوید.

خجالت می‌کشم بگویم زنت خواب نیست، او خمار بامدادی بی‌روزی‌ست، خودش را به خواب زده که سفره‌اش خالی‌ست و دستش کوتاه.

اصرار دارد برایم پشت پنجره‌ام گل بکارد.

می‌گویم گل دوست ندارم؛ باور نمی‌کند! راست می‌گویم گل را به هر قیمتی دوست ندارم...

برگ‌های زرد و نارنجی نارون حیاط‌مان را جمع می‌کند تا رزق و روزی رخسار خزان‌زده‌ی خودش شود.

و شنبه من شروع شد... همین!