هزار رؤیا

مرتضی سلطانی

 

زنگ آخر از کلاس اول آزاد می شوم، و از شلوغی مدرسه و آزارهای بچه ها نجات پیدا میکنم. آزارهایی که عمدتا بخاطر انزواطلبی و شکنندگی عاطفی من است.

اما این بیزاری از جمع، تنهایی را برایم خوشایند میکند. با بازی هایی من در آوردی سر خودم را گرم میکنم. مثلا سفید کردن صورتم با گچ و ذغال و نشستن کنار خیابان تا مردمی که با ماشین میگذرند شیرین کاری ام را ببیند.

بچه ها صدایم میزنند برای بازی، نمی روم.

دلم، بودن در جمع زنها را می خواهد. بهمراه مادر در کلاس سواد آموزی و کنار دوستانش. آنجا همیشه مهربانی و نوازش نصیبم می شود. بوی زنها و دستها و سینه هایشان را دوست دارم؛ چون همه گرم و خوشایندند، طوری که خوابم میگیرد. دوست دارم روی پای یکیشان بخوابم. خیلی گرم و نرم است و لذت بخش. 

از اینکه سنجاقی را توی گوشم یا دماغم فرو کنم و خون ببینم لذت می برم! بعد گونی بردوش می روم عقبِ ضایعات؛ در بیابان: مس آهن سنگین، حلبی و...

در راه یک جوجه تیغی له شده را می بینم؛ زمین زیر جسدش از چربی خیس شده. این اولین مواجهه من با مرگ است. چرا تکان نمیخورد؟ مُردن همین است؟ چرا میمیریم؟ .،.

قدری که ضایعات جمع کردم میرسم به تنها مایملکم یک تپه کوچک. تپه را تزئین کرده ام و مثل یک موش سوراخش کرده ام. توی آن سوراخ دراز میکشم و عروسکی پلاستیکی و یک چشم که در همین بیابان پیدا کرده ام و توی سوراخ قایم کرده بودم را کنارم میگذارم تا هم از خنکای خاک و هم حس امنیت مطبوعی که حضور عروسک به من میدهد لذت ببرم.

دلم پر میکشد که این عروسک را شبها هم کنارم بخوابانم، اما ترس از واکنش تحقیرآلود برادرها و بچه محل ها نمیگذارد که چنین کنم.

بعد سختگیری نمیکنم و گونی پر نشده برمیگردم. در راه با تپه ها و دکل ها و آسمان حرف میزنم، هزار رؤیا و تصویر در سرم می جوشد. دلم میخواهد همه چیز طوری که من دوست دارم باشد.

از هفت سالگی تا ۱۴، ۱۵ سالگی توسط برادرها و برخی از بچه محل ها به عنوان یک دیوانه خطاب میشوم! چرا دیوانه؟ درک نمیکردم چه چیز در من دیوانگی ست و بسیار دل شکسته میشدم. نه، هیچ کودکی دیوانه نیست.