اینجا چون خونه‌ها چوبیه و امکانِ آتیش سوزی زیاد، تمامِ خونه‌ها به سیستمِ آلارمِ ضدِ آتش سوزی مجهزه. سنسور‌هایی‌ که به دود و حرارت حساسن و صدا میدن. همیشه فکر می‌کردم اونا بیشتر واسه اینن که با صداشون کسی‌ رو واسه کمک خبردار کنن. ولی‌ اینطور نیست :) لااقل این وظیفه ی اصلی‌‌شون نیست. اینو وقتی‌ فهمیدم که اون ماه داشتم خونمونو آتیش میزدم!!
تقصیر من نبود،  من والا کاری نکردم، دیگ رو گذاشتم رو اجاق و اجاق رو روشن کردم که پلو توش دَم کنم. خب همه همین کار رو می‌کنن، مگه نه؟؟ همیشه همه ی اتفاق‌ها با یه اشتباه یا تفاوت ِ کوچیک ایجاد می‌شه، خیلی‌ کوچیک. مثلا واسه من فرقش این بود که من یادم رفت این کار رو کردم!! فکر کنم یه ۱۵ دقیقه یی شد که یادم اومد. ۱۵ دقیقه مگه چیه آخه؟؟ فکر کردم با خودم که هیچ، پس بقیشو ادامه میدم!!  یه نگاه به دیگ کردم و دیدم واه چه داغ به نظر میاد. واسه همین با کاملِ دقت با دستگیره دیگ رو برداشتم و گذاشتم کنار و در حالیکه به خودم میگفتم : " چه خوب دقت کردم اینقدر داغه وگرنه دستم میسوخت"  روغن رو ریختم تو دیگ، اونم خوش روغن که ته دیگش خوب شه!! چشمتون روزِ بد نبینه، روغن ریختن همان و آتیش گرفتنِ دیگ همان!! وای چه شعله یی خدایِ من! دقیقا به همون نسبت که قرار بود ته دیگم خوب شه، بَلکُم حتا بیشتر، آتیشِ خوبی‌ روشن کردم!! تمامِ دیگ میسوخت با یه شعله ی بلندِ باورنکردنی. به سی‌ ثانیه نکشید که خونه رو دود گرفت. همه چی‌ سیاه بود انگار. آلارما صدا داد. وای چه صدایی. از اون صداها که ذره یی توش زیبایی نیست. خیلی‌ بلند بود، خیلی‌، و گوش خراش! شوکّه شده بودم، خشکم زده بود اون وسط و نمیدونستم چه کار کنم. اصلا نمیتونستم فکر کنم، اون صدا رو اعصابم بود. تا میومدم فکر کنم اون صدا متوقفش میکرد. فقط هی‌ از خودم می‌پرسیدم: "پس چرا هیشکی نمیاد کمک؟ " و تنها چیزی که تو اون لحظه می‌خواستم خاموش کردنِ آتیش نبود، متوقف کردنِ اون صدا بود.
آتیش رو ول کردم که اصلا بسوزه خونه،اصلا به درک!! رفتم که ببینم کلیدی چیزی داره اون آلارم‌ها رو خاموش کنم و نداشت.
نمیدونستم چه کار کنم. فقط میفهمیدم خاموش کردنِ اون صدا واجب تر از خاموش کردنِ آتیشه. باید از یکی‌ می‌پرسیدم!! خدا رو شکر واسه داشتنِ این موبایل‌هایِ نازنینمون! زنگ زدم به اولین نفری که به فکرم رسید:

-سلام، خوبی‌؟
-سلام مژی، مرسی‌، تو چطوری؟
-مرسی‌، میگم فرشته جان یه سوال. این آلارمهایِ ضد حریق دگمه ی قطع دارن؟
-نه ندارن.
-پس چطوری می‌شه این صدا رو خفه کرد؟ فقط باید دود رو از بین ببرم؟ راهِ دیگه یی نیست؟
-نه نیست. درها رو باز کن!
-یعنی‌ اگه درها رو باز کنم و دود بره، این خفه می‌شه؟؟
-آره ، همه ی در‌ها و پنجره هارو باز کن.
-خب مرسی‌، کاری داری؟
-نه، خداحافظ!!
-خداحافظ!!

یه نگاه به دیگ کردم. دیگِ نگون بخت همچنان میسوخت. باورنکردنی بود، مگه یه ذره روغن چقدر میتونه بسوزه؟ 

خونمون دو تا در داره، هر دو تا رو باز کردم. چه خوش شانس بودم که باد هم میومد. ۲ دقیقه نشد که صدا قطع شد. خدایِ من چه آرامشی. مغزم سرانجام شروع به کار کردن کرد!! ظرفِ یخ رو برداشتم و همشو ریختم اطرافِ دیگ. دیگ سرد شد فوری و آتیش خاموش شد و البته یحتمل روغنش هم سرانجام تموم شده بود!! یه نگاه به دیگِ نگون بخت کافی‌ بود تا بفهمی که عوضِ ذغال، رو سیاهی به اون بیچاره مونده بود.  تا حالا دیگ به این سیاهی ندیده بودم!!
داشتم با خودم فکر می‌کردم که چکارش کنم که موبایلم زنگ زد، دوستم بود:

-سلام، خوبی‌؟
-مژی، تو آتیش گرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره ولی‌ الان خاموش شدیم!!
-اینقدر راحت سوال کردی که من به فکرم نرسید آتیش گرفتی‌ با اینکه اون صدایِ آلارم میومد. تازه یهو الان فکر کردم، این آخه واسه چی‌ اینو پرسید. یعنی‌ آتیش گرفته!! دیوونه ای به خدا با اون طرزِ  سوال کردنت!!
-خب چی‌ بگم؟
--چی شده بود؟
--.....
دوستم می‌خندید.
-من دارم میرم سرِ کار، تو مطمئن‌ی که آتیش خاموش شده؟؟
-آره!!

خیلی‌ مکالمه ی خوبی‌ بود، اون خنده بعد اون استرسِ آتیش سوزی واقعا چسبید. همونطوری که با دوستم حرف میزدم، یه نگاه از درِ بازِ آشپزخونه به بیرون کردم. یه آقاهه داشت سگشو گردش میداد. یه پسرِ جوون درست از ۲ متریِ خونمون داشت رد میشد. خانومِ همسایه کناری مون هم که داشت سوارِ ماشین‌ش میشد، با شادی و شنگولی‌ دست برام تکون داد. با خودم فکر کردم: "پس چرا هیشکی کمک نکرد؟ چرا هیشکی نجاتم نداد؟؟؟ "

یک ساعتِ بعد رو به سابیدنِ دیگِ ذغال شده ی نازنینم با یه سیمِ ظرفشویی و یک لیتر وایتکس و فکر کردن به این چیزا گذروندم:

--خطرات همیشه واسه فراموش کردنِ یه چیزِ کوچیک پیش میان.

...واسه همین چیزایِ کوچیک خیلی‌ مهمن. همیشه باید به جزئیات دقت کرد....

-اون آلارم‌ها کارِ اصلی‌‌شون این نیست که کمکی‌ خبر کنن. اونا با فرکانسی از صدا تنظیم شدن که آرامشت رو بگیرن و تو رو فقط به این سمت هدایت کنن که دنبالِ برگردوندنِ آرامشت باشی‌. نکته ی جالب اینجاست، که برگردوندنِ آرامش یعنی‌ یه جورایی حلِ اون مساله. این دقیقا یه نکته ی روانشناسیه. وقتی‌ یه مشکلی‌ داریم و تحتِ استرسِ شدیدیم، وقتی‌ به یه روانپزشک مراجعه می‌کنیم، اون روانپزشکی کارِ درست  رو می‌کنه که بهت راهِ حل نمیده. اون نمیگه این کار  رو بکن یا نکن. اون فقط کمک می‌کنه تا آروم شی و در آرامش اونوقت این خودتی که همیشه بهترین و درست‌ترین تصمیم رو میگیری.

--آلارم‌ها یک موهبت هستن. اونا به ما امکانِ  تجربه ی تحملِ  صداهایِ  گوش خراش رو میدن. این تجربه به ما کمک میکنه که دیگه از صداهایی با فرکانسِ  گوش خراش نترسیم. آدمهایی که صداشون تنظیم شده که داد بزنن، توهین کنن، و ما رو در موقعیتِ  استرس زا قرار بدن. نباید ترسید، اونا فقط یک صدان. و صداها خطرناک نیستن. اونا نتیجه ی آتیش هستند. جایی‌ آتیش گرفته!! 

-هیشکی به کمکت نمیاد تا وقتی‌ که کمک نخوای. اگر به دوستم زنگ نزده بودم، اون نمی‌دونست که به کمک احتیاج دارم. باید وقتی‌ به کمک احتیاج داریم به دیگران بگیم. کارِ خیلی‌ سختیه ولی‌ باید کمک خواستن رو تمرین کنیم. گاهی واسه به موقع کمک نخواستن، میتونیم همه چیو از دست بدیم.

-برایِ حلِ یه موقعیتِ استرس زا باید در جا سوالِ اصلی‌ رو مطرح کرد. حرف زدن از اینکه چقدر می‌ترسیم و وای الان چی‌ می‌شه و چه حالی‌ داریم رو باید بذاریم واسه اوقاتِ فراغتِ بعد از حلِ مساله، سر راست نوعِ کمکی‌ که می‌خواهیم رو باید بپرسیم. "سلام، چطوری؟ چطور آلارم رو خاموش کنم؟ -سلام، درها رو باز کن. -خداحافظ -خداحافظ"

-یه خنده بعد از هر موقعیتِ استرس زا معجزه می‌کنه. اینکه یاد بگیریم در هر چیزِ ترسناک و درد آوری نکته یی برایِ خندیدن پیدا کنیم، باعث می‌شه یه واقعه تماماً یه خاطره ی بد نشه. جایی‌ که برایِ خندیدن نگه داریم، درد کم می‌شه. و این باعث می‌شه که جراتِ انجامِ مجددِ کاری ا‌َزمون گرفته نشه. به درک اگر اشتباه کنیم. راهی‌ برایِ خندیدن بهش پیدا می‌کنیم، حَلش می‌کنیم. فاجعه زمانی‌ اتفاق می‌افته که تصمیم میگیریم دیگه هیچ کاری نکنیم.

-و اینکه هیچ دیگِ سیاه شده ای با هیچ مقدار وایتکس و حتی با ضخیم‌ترین سیمهایِ ظرفشویی حتی بعدِ یک ساعت مثلِ روزِ اول نمی‌شه. فقط دستهاتونم سیاه می‌شه!! هیچی‌ مثلِ روزِ اولش نمی‌شه، هیچی‌. مثلِ اون دیگ! ولی‌ اون دیگ همیشه دیگی‌ می‌مونه که دوستش داشتین. حتی اگه بهترین دیگ رو هم بخرین، اونو نگه میدارین حتی اگر زشت و سیاه به نظر بیاد و غذا توش ته بگیره. نگهش میدارین فقط چون: "دوستش دارین." و این بهترین و زیباترین دلیلِ دنیاست، که "چیزی یا کسی رو با همه ی عیبهاش نگه داریم فقط و فقط چون دوستش داریم." شرایط دیگم قابل حسودی کردن بود!!

و از اون روز تا حالا دارم فکر می‌کنم که تو چند تا آتیش سوزی بودم تا این چیز‌ها رو یاد بگیرم؟ حسابش از دستم در رفته.....

#مژگان

November 21, 2014