چشم باز کردم

ایلکای

 

کل دیروز دل و دماغ نداشتم.

پنج شنبه ی دلگیری بود وسط های روز کل انرژیم تمام شد حالم گرفته شد و برای چند لحظه ی کوتاه عمیقا بغضم گرفت. قبل ترها برایتان نوشته بودم که فاصله ی بین حال خوب و مزخرفم مرز باریکی دارد.

احساس کرختی و خستگی کردم.

خودم را بغل گرفتم، چشم هایم را بستم و فارغ از همه چیز برای مدت کوتاهی میان سبزهای دورم ساکن شدم.

تسکین بود؛ چاره ی موقت.

این که آدم بتواند خودش حال خودش را خوب کند موهبت است.

بعد از ظهر کدر و خاکستری هم رسید.

قدم زنان سمت پاتوق همیشگی راه رفتم.

خلوت بود،یک گربه ی سیاه هم درست وسط خیابان برای گربه ی دیگر دُم تکان میداد و میو میکرد. نمیدانم چرا گربه ها برای من فقط توی عکس ها دوست داشتنی اند، و توی واقعیت ترسناک.

کافه هم بر عکس آخرین باری که رفته بودم خلوت و ساکت بود و تنها آهنگ سارای باب دیلن به گوش میخورد هفت دقیقه ای را توی سکوت، جلوی تِکه آینه های چسبانده به دیوارش گذراندم. مدت ها بود که توی آینه ها دنبال خودم گشتن را ترک کرده بودم.

این که چه هستم و من واقعیم چه شکلی ست را هیچ شیشه و آینه ای نشانم نداد که نداد.

انتظار بیهوده ای هم بود، میدانم.

سرم را که چرخاندم از دور سر و کله اش پیدا شد، رفیقِ جانم، نیمه ی دیگر من. مقابل هم نشستیم.

برایم گفت، برایش گفتم از حس پوچی درونم. از چیز گمشده ای که دنبالش هستم و پیدایش نمیکنم. بخواهم قشنگتر توصیفش کنم میگویم حس فقدانی.

قهوه اش را مزه مزه میکرد و با سکوت به تک تک حرف هایم گوش می داد.

بعد با همان حرف های منطقی و قشنگش مجابم کرد، تمام بهانه هایم را، توجیه هایم را یکی یکی نقض کرد.

میدانست چطور رویم تاثیر بگذارد. به فکر فرو رفتم. احتیاج به هوای آزاد داشتم. از کافه بیرون آمدیم و قدم زدیم.

جمله هایی از موراکامی - همان نویسنده ی محبوبِ جفتمان - برایم گفت و گفت و تیر آخرش را هم زد.

به خودم قول دادم کاری برای خودم و رویاهایم کنم.

شب توی خانه کتابی را که برایم آورده بود باز کردم . با این جمله شروع شد "حافظه زشت ترین خصوصیت انسان است. چیزها باید از ذهن آدم برود..."

بر عکس انتظاری که داشتم داستانش جذبم کرد و چند ساعتی مقابل خستگی چشم هایم و بی رمقی ام مقاومت کردم و خواندمش.

بعدش هم اصلا نفهمیدم کی و چطور خوابم برد.

نزدیک های صبح توی خواب و بیداری انگار کلمه ها و جمله های مبهمی میشنیدم چیزی شبیه ترانه ی آشنایی از صدایی که بارها و بارها شنیده امش.

چشم باز کردم تا صاحب صدا را ببینم، هیچکس نبود. سرم را سمت پنجره چرخاندم. هوا هنوز گرگ و میش بود. لای پنجره را کمی باز گذاشتم و شروع کردم به نوشتن.