دروغ گفتن یا نگفتن، سؤال این است

بهار

 

من هیچ گاه لزوم دروغ گفتن را متوجه نشدم، در یک خانواده آزاد بزرگ شدم؛ خانواده ای که اعضای آن با عقاید مختلف کنار هم با آرامش زندگی می کنند. بنابراین هیچ وقت سوالی در مورد عقیده ام یا رفتار و اعمالم باعث نشده که دروغ بگویم. 

حریم خصوصی در خانواده ما تعریف واضح و مشخصی دارد و کسی تا به حال به جواب دادن سوالی که دیگری از پاسخ دادن آن احساس راحتی ندارد اصرار نورزیده است.

مثلا من هیچ وقت در کودکی ندیده ام که پدرم از مادرم در مورد گذشته اش یا فعالیت های روزانه اش سوال شخصی ای بپرسد و همین طور هم ندیده ام که مادرم درباره محیط کار پدرم، همکارانش یا گذشته اش سوالی از او بپرسد که خصوصی باشد.

ما معمولا بعد از یک روز کاری یا روزهایی که از همدیگر دور بودیم  وقایع آن روز یا روزها را تعریف میکنیم البته پدرم معمولا گوش می دهد و جز گاهی که به شوخی من اصرار میکنم که او هم برایمان تعریف کند چه روزی داشته، کسی به دیگری اصرار نمی ورزد. یادم است،

در نوجوانی در مورد موضوعی در حال بحث با مادرم بودم و با هم مخالف بودیم. من از این مخالفت خیلی عصبانی بودم، صدایم رفته بود بالا و مادرم سکوت کرد.

بعد از مدتی گفت بهار ما از دو نسل متفاوت با دو شخصیت متفاوتیم و اگر نظراتمان در مواردی مخالف نباشد به این معنی است که من فرزندم را خیلی بد تربیت کرده ام.

در حالی که هیچ گاه نیاز نداشته ام خودم را سانسور کنم و یا دروغ بگویم، طبیعتا مسائلی هست که آن ها را در خانواده بازگو نکردم. گاهی مادرم سوالی شخصی از من می پرسد و با یک مکث من، فقط می گوید "نمیخوای بگی" و آن مبحث بسته می شود.

کودکی را در مدرسه ای گذراندم که عقاید و سیاست های کلی مدرسه شبیه به افکار مادر و پدرم بود. پیدا کردن مدرسه ای با این ویژگی ها در تهران سخت بود، اما به هر حال در مدرسه هم من مجبور به دروغ گفتن نشدم. خودم هم خیلی محافظه کار بودم و هستم بنابراین در مواقعی که دیگران در همان مدرسه دروغ می گفتند من هیچ گاه مجبور به دروغگویی نبودم.

با بزرگ شدن در چنین شرایطی من همچنان در سی سالگی دروغ برایم کاملا تعریف نشده است. گاهی برای این که شوخی هایم بامزه تر  شود اغراق می کنم و این تنها شرایطی است که دروغ می گویم، اما دروغ به معنای واقعی، آن چیزی ست که مرا کاملا دچار سردرگمی و اضطراب می کند. به هیچ وجه نمی توانم تحلیل کنم که چرا آدم ها دروغ می گویند.

زندگی در ایران باعث می شود که همه دروغ گوهای ماهری بشوند. تنها منظورم شرایط جامعه نیست به نظر من در اکثر خانواده ها دیکتاتورهای کوچکی حضور دارند که باعث می شوند فرزندانشان یا خواهران و برادرانشان به ابر دروغگو هایی تبدیل شوند، که هیچ گاه نتوانند صداقت را در اولویت زندگی خود قرار دهند.

چند روز پیش داشتم با یکی از دوستانم که اهل آلمان است صحبت می کردم. دوست دیگری در کنارم بود دوست آلمانیم گفت که چند ماهی حال خوبی نداشته چون خیلی مواد مخدر مصرف می کرده و به زودی به یک مرکز ترک اعتیاد در سوییس نقل مکان میکند.

من برایش آرزوی موفقیت و قدرت کردم و قرار شد بعد از درمان باهم تماس بگیریم.

تلفن را که قطع کردم دوستی که در کنارم بود با تعجب نگاهم کرد و پرسید "دوستت معتاده؟"

داشتم فکر میکردم یک مرد سی و یک ساله اهل معاشرت، آیا امکان دارد که دوستی با مشکلات مصرف مواد مخدر نداشته باشد؟ مشکل اینجا نبود، مشکل تعجب کردن او از میزان صداقت دوستم بود.

این نوع صداقت من را در فضای آرام ذهنی ام قرار می دهد، و اما برعکس آن شرایط مرا طوری به هم می ریزد، که گاهی اوقات به نظرم غیر عادی می رسد.

عجیب ترین موضوع این است که در روابط عاطفی همواره آدم هایی را انتخاب می کنم که از صداقت بویی نبرده اند. و در نتیجه، دچار اضطراب زیادی می شوم.

یادم نمی آید اصولا به دروغگویی و صداقت در گذشته، خیلی با جزئیات فکر کرده باشم. امیدوارم این دانستن در نتیجه ی تفکر در انتخاب هایم تغییر دهد. یا شاید این یک انتخاب غیر قابل اجتناب است.

دو روز گذشته حسابی سر در گم شده بودم. یکی از دوستانم مرا متوجه این موضوع کرد که دوست مشترکمان که از کودکی باهم دوست بودیم فعالیت هایش را در اینستاگرام از من پنهان کرده است. به قدری این دو روز از فهمیدن این موضوع مضطرب شده بودم که به کارهایم نرسیدم.

فکر میکنم باید با مشاورم این موضوع را درمیان بگذارم. این به هم ریختگی از یک پنهان کاری یا دروغ غیر قابل قبول است. امروز فکر می کردم شاید دروغ گفتن زیاد هم چیز بدی نباشد.