مار سیاه

مسعود سپند

 

دوازده سال طول کشید تا اسماعیل بتواند خودش را برای رفتن به الیگودرز آماده کند. آن هم از بس مادر غر زده بود که «ننه جان، اسماعیل، دلم توی این خونه پوسید، تو هم که از پای این چراغ شیره لعنتی پا نمیشی. حالا که دایی گفته خودش میاد  تو رو می بره، دیگه بهانه ای داری؟»

بالاخره اسماعیل رضایت داد سری به زادگاه و سرزمین پدری بزند. دایی که کارمند بهداری الیگودرز بود قول داده بود که نه تنها بهترین شیره های ناب را به حد کافی برایش آماده خواهد داشت بلکه چند جعبه قرص و شربت متادن را هم توی طاقچه جلوی چشمش خواهد گذاشت تا اگر احیانا شیره افاقه ای نکرد هر چه می خواهد از آنها بالا بیاندازد.

قرار بود طوری حرکت کنند که سال تحویل را توی الیگودرز باشند. اما وقتی جیپ دایی بغل پمپ بنزین چهار راه گلشن ترمز کرد سال تحویل شده بود و مادر خوش یمن نمی دانست که پیش از سیزده نوروز راه بیافتند و اسماغیل هم خداخواسته روی پتوی تا شده نشسته و به پشتی لم داده، شروع کرد به نصیحت کردن دایی که: «دایی جان، با این راه های خراب، با این جیپ قراضه که در و پیکر درست و حسابی هم نداره، با این مریضی من که نمی شه مسافرت رفت.»

و دایی که: «پسر جان، خانه پدری ات همانطور بی صاحب افتاده، اقلا بیا بفروشش ده بیست هزار تومان می خرند. بعدش هم فامیل حق دارند تو را ببینند. از طرفی مادر که نمی تواند تو را تنها بگذارد و برود. او هم حق دارد اقوامش را ببیند.»

روز سیزده فروردین را به جای رفتن به باغ و صحرا، دایی و مادر و اسماعیل داشتند خود را برای سفر آماده می کردند. قرار بود صبح چهارده راه بیافتند. دایی توی اتاق مشغول جمع و جور کردن زاد راه و اسماعیل نگران فردا، توی اتاق قدم می زد و پیوسته دستور صادر می کود و مادر هم توی ایوان که در واقع پشت بام طبقه پائین بود، سوخته تریاک را توی طاس می جوشاند که شیره بسازد و پریموس به پت پت افتاده را تلمبه می زد.

اسماعیل می گفت:‌ «مادر مواظب باش آشغال هایش را قاطی نکنی.»

و مادر که‌: «بچه جان، بیست ساله دارم برات شیره درست می کنم. حالا دیگه نمی خواد به من یاد بدی!»

صبح روز چهاردهم هم هنوز هوا تاریک بود که دست جمعی از پای دستگاه بلند شدند و سوار جیپ به طرف جاده قم به راه افتادند. دایی رانندگی می کرد، اسماعیل بغل دست و مادر هم روی صندلی عقب میان بار و بندیل و سوغاتی های ریز و درشت در واقع  جاسازی شده بود.

آفتاب که طلوع کرد، اسماعیل خوابش برد. مادر نگران فرزند، متکائی بین در جیپ و سر اسماعیل قرار داد و خودش هم سرش را بر روی پشتی صندلی جلو تکیه داد و خوابش برد.

از دلیجان به طرف جاده محلات و گلپایگان خرابی جاده شروع شد. ماشین اگر چه یواش می رفت اما دل و روده مادر با تکان های پی در پی بهم می پیچید. تا می خواست حرفی بزند که «برادر یواش تر» جیپ تکانی دیگر می خورد و صدای مادر در راه گلو به دست انداز می افتاد و چیزی مثل صدای سکسکه از دهانش خارج می شد.

اسماعیل خمار، خسته و رنگ پریده دستش به دستگیره روبرو بالای داشبرد و با دست دیگر به ریش بلند و انبوهش ور می رفت.

دایی قول داده بود بعد از اینکه از خمین گذشتند بساطش را بر دامنه تپه ای مشرف بر یکی از زیباترین منظره های روی زمین بگستراند و دود و دمش را آنجا را بیاندازد و اسماعیل که از تجسم این منظره دلش مالامال از اشتیاق شده بود همه اش می گفت:‌ «دایی تندتر برو… پس کی می رسیم؟ اگر مادر برای زیارت این قم لعنتی پیاده نشده بود الان بالای گذار بساطمان پهن بود.»

و باز بر می گشت رو به مادر که‌: «مادر همه چیز را آورده ای؟»

و مادر برای صدمین مرتبه گفت: «آره مادر جان، همه اش توی دستمال زیر پای خودم است.»

و اسماعیل نگران اینکه مبادا گم بشود.

از خمین که گذشتند، اسماعیل تاب و توانش را از دست داده بود، به دایی اصرار داشت که: «دایی همین جا نگهدار. بزن کنار جاده ببین چقد خوش منظره است.»

و بالاخره دایی بالای گذار در گوشه ای که دشت را زیر پا داشت، جل و پلاس را پهن کرد و بساط شیره را روی آن چید.

گل های و حشی و لاله ها و بته های گز بر دامنه کوه و بر پهنه دشت چنان زیبا بودند که پنداشتی نقاشان پرده های قلمکار بر روی زمین کشیده اند. نسیمی از روی گل های باران خورده گونه های داغ اسماعیل را که نشئه شیره داغ و قرمز شده بود، نوازش می داد.

صدای جیز جیز شیره که با سیخ سر نقره ای بر روی حقه با گرمای چراغ پس و پیش می شد، از صدای ملائک زیباتر و رساتر می نمود. دایی نیز روبروی اسماعیل دراز کشیده و ساقی گری می کرد.

مادر چادرش را به طرف نسیمی که احتمال داشت چراغ شیره را بکشد، سد کرده و زیرچشمی مواظب جاده بود.

کم کم خستگی  از تن اسماعیل بدر شد و حالش خوب که جا آمد به دایی تعارف کرد که «تو هم بستی بزن.» اما دایی با دیدن چشم غره خواهر گفت‌: «نه جانم، خودت سیر بزن که تا الیگودرز خبری نیست.»

اسماعیل که تازه حالش جا آمده بود نگاهی به دشت زیرپایش انداخت و شروع به شعرخواندن کرد و مادر غرغرکنان که «زودتر راه بیافتیم تا شب نشده به شهر برسیم. حالا وقت شعر و شعاری نیست.»

اما اسماعیل زیر لب تکرار می کرد: «دشت سجاده من… دشت سجاده من… دشت سجاده من…»

خانه پدری اسماعیل که سال ها بود درش باز نشد بود، در محله پائین شهر قرار داشت. طبقه پائین مخصوص بستن اسب و الاغ و اجاق برای آشپزی و تنوری برای پختن نان و انبار آذوقه و علوفه بود.

سال ها پیش پدر اسماعیل که درجه دار ارتش رضا شاه بود، این خانه را برای خود ساخته و به امید روزی که بازنشسته شود و بیاید آنجا زندگی کند، درش را قفل کرده و به تهران رفته بود. اما عمرش دوام نیاورد و پیش از بازنشستگی در اثر حادثه ای جان سپرد و دیگر کسی به آن خانه سر نزد تا اینکه بالاخره دایی پیش از حرکت به تهران داد پشت بام را کاهگل کردند و به کمک اقوام خانه تکانی دقیقی به عمل آورد.

قالیچه ای در اتاق بالا پهن کرد و لامپ های کهنه را تمیز کرد و رختخواب و کرسی و دیگ و چراغ سه فیتیله و نفت و قند و چای و ذغال و قرص های متادن روی طاقچه.

هنوز همه چراغ های شهر روشن نشده بود که جیپ دایی بغل در خانه پدری اسماعیل ترمز کرد. دوستان و اقوام که پیشاپیش از ورود اسماعیل و مادر بعد از سال ها دوری آگاهی داشتند به استقبال آمده و سر و صورت آنها را بوسه باران کردند.

وارد حیاط خانه که شدند، دایی شروع کرد به توضیح که: «ببین پشت بام را تازه کاهگل کرده ایم و در حیاط را که به چهارچوب میخ شده بود دادم زلفی انداختند، در اتاق هم که ترک برداشته بود عوض کردم و …»

اما اسماعیل بدون اینکه به توضیحات دایی گوش کند، از پله های خشتی که به دیوار تکیه داشت بالا رفت و با لحنی شبیه فریاد گفت که: «دایی توی این سوز سرما تو هم حوصله داری، بیا بالا توی اتاق صحبت کنیم. هر چی خرج کرده ای وقتی فروختی ازش کم کن.»

و دایی غرغر کنان: «من فکر پولش نیستم، می خوام بگم چکار برات کردم.»

اما مادر که بقچه به دست به دنبال اسماعیل از پله ها بالا می رفت گفت: «بریم تو ننه! زیر کرسی هر چی دلتان می خواهد راجع به این خانه کاهگلی حرف بزنید.»

اتاق اگر چه کهنه بود اما تازه تمیز شده و چند دست رختخواب توی چادر شب به دیوار تکیه داشت، کرسی را هم داغ کرده بودند و سماور ذغالی داشت غلغل می زد و سینی مسی روی کرسی پر از تنقلات و آجیل و اسماعیل و مادر تا گردن زیر کرسی مشغول چاق سلامتی با اقوام.

ناگهان چشم اسماعیل به چند سوراخ کنار تیرهای سقف افتاد و گفت‌: «دایی نکند توی این سوراخ ها ماری، موشی، چیز خطرناکی لانه کرده باشه!»

دایی گفت: «نگران نباش.»

اسماعیل گفت: «پس این صداها چیه که از سقف می آد؟»

دایی گفت: «چون توی اتاق گرم است و بیرون سرد، چوب های سقف  سرد و گرم می شن و صدا در می کنن.»

و اسماعیل ناباورانه می گفت: «دایی مطمئنی ماری موری توی سوراخ ها نیست؟»

و دایی می گفت: «مطمئنم، نگران نباش.»

دوستان و اقوام یکی یکی می آمدند و اسماعیل با وجود خستگی چند بار مجبور شد از گرمای دلچسب کرسی صرفنظر کند و به احترام آنها بپاخیزد و هنگام رفتن شان نیز نیم خیز شود و هرکدام از اقوام بر طبق سنت لری، هنگام رفتن اسماعیل و مادر برای ناهار و شام به خانه خویش دعوت می کردند. اسماعیل هم کسالت را بهانه می کرد و می گفت: «انشاءالله اگر فرصت شد حتما خدمت می رسیم.»

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که مادر بساط را کنار کرسی پهن کرد و اسماعیل مشغول شد. جیزجیز شیره روی نگاری که با سیخ سر نقره توسط دایی با استادی تمام نزدیک چراغ بالا و پایین می شد و پک های عمیق اسماعیل حال و هوای اتاق را تغییر داد. چند تا از پیرمردهای فامیل که مانده بودند پای سخن اسماعیل نشسته و اسماعیل هم گرم شیره کشیدن و سخن گفتن.

یک هفته از ورود اسماعیل به الیگودرز می گذشت و هنوز او دعوت هیچکدام از قوم و خویش ها را نپذیرفته بود. برنامه شیره کشی هر شب تا دمدمه های صبح ادامه داشت و هر شب گروه تازه ای به دیدار اسماعیل می رفتند و او هم با نفس گرمش از ری و روم و بغداد برایشان می گفت.

بالاخره با اصرار دایی و زن دایی که: «اگر خانه ما نیایید، ما دیگر پا به تهران نمی گذاریم و خانه ما همیش کوچه بالایی ده قدم بیشتر نیست»، اسماعیل شال و کلاه بسر کرد و به میهمانی خانه دایی رفتند و تا دمدمه های صبح مشغول شیره کشی و گپ و گفتگو.

هوا که روشن شد، دایی، اسماعیل را توی پتو پیچید و به همراه مادر به خانه رساند و هر دو چپیدند زیر کرسی. خورشید که طلوع کرد اسماعیل و مادر را خواب ربود.

هنوز ساعتی از به خواب رفتن اسماعیل نگذشته بود که سنگینی نرم و خفیفی را بر گونه و کنج دهانش که باز مانده بود احساس کرد. سرش را به طرف دیگر کشید اما حس کرد که جسم نرم مجددا خودش را به طرف دهان  اسماعیل کشید. اسماعیل چشم ها را باز کرد و دید مار بزرگ سیاه رنگی دهانش را درست کنج دهان او گذاشته و دارد نفس می کشد.

فریاد اسماعیل آنقدر دهشتناک بود که مار و مادر هر دو فرار کردند. مادر به طرف در و مار به سوی رختخواب هایی که روی هم تا زیر سقف چیده شده بود و از آنجا خود را توی سوراخ کنار تیر چوبی سقف و ناپدید شد.

اسماعیل از زیر کرسی بیرون پرید و فریاد زد: «مار… مار…» و مادر هم که صدای فش فش مار را شنیده بود فریاد زد که «آی مردم بدوید پسرم را مادر زد.»

اسماعیل گفت: «مادر نگران نباش، مار هیچ جایم را نزد، اگر هم می زد، خودش می مرد.»

همسایه ها ریختند و دایی را هم خبر کردند.

اسماعیل گفت: «من دیگر توی این خانه نمی مانم و به تهران برمی گردم.»

اما دایی خرابی راه را بهانه کرد که: «توی گردنه برف باریده و از راه بروجرد اگر برویم خیلی دور می شود.»

اسماعیل قبول کرد تا باز شدن راه در خانه دایی بماند. بالاخره پس از سه روز خبر آوردند که برف های گردنه آب شده و می شود از راه خمین به تهران برگشت.

آن شب تا صبح نخوابیدند. دایی توی تاریکی شب جیپ را برای حرکت آماده کرد و قرار شد به محض اینکه از پای بساط بلند شدند، به طرف تهران حرکت کنند. بزرگان فامیل برای خداحافظی آمده بودند و هر کدام به دعوت اسماعیل پکی هم می زدند و آنقدر طول کشید تا آفتاب دمید.

اسماعیل سوار جیپ شد. مادر را هم همراه سوغاتی هایی که تهیه کرده بود در صندلی عقب جای دادند و دایی پشت فرمان نشست. مسیر حرکت از جلوی خانه پدری بود.

نزدیک خانه اسماعیل گفت: «راستی عصایم بغل کرسی جا مانده.»

دایی ماشین را نگه داشت، به سرعت وارد خانه شد و پس از چند لحظه فریاد زد: «اسماعیل اسماعیل بیا بالا!»

اسماعیل هن هن کنان خودش را از پله ها به بالا کشید و توی اتاق دید مار سیاه سرش را روی دسته عصای اسماعیل گذاشته و جان را به جان آفرین تسلیم کرده.