خاطرات روزهای کرونایی

 

از گورستان سامانی شهر ری تا مرگ در بنارس، که بر سر هرکوچه آن یک چراغ ابدی روشن است

فیروزه خطیبی
 

در این روزهای کرونایی، بسیاری از مردمی که  می شناختیم یا مبتلایان گمنامی که هیچگاه نخواهیم شناخت، جان خودشون را  از دست دادند و به این صورت خاطرات دردناکی از این دوران تاریک یک بیماری واگیردار جهانی برای ما باقی گذاشتند و حضور مرگ در این روزها بیش از هر زمان دیگری حس می شود. روزهایی که  قرنطینه خانگی، یادها و خاطره ها را در ما زنده می کند. به یاد روزی که برای اولین بار مرگ را با همه زشتی هایش شناختم می افتم.  

پنج یا شش ساله بودم. برای اولین بار به همراه مادرم  بر سر مزار مادربزرگم به  ابن بابویه رفتم. این بعدها بود که فهمیدم که این اولین گورستان شهر باستانی ری به دوران سامانیان باز می گردد. گورستانی که چندین بار بر اثر سیل و جنگ و حمله مغول ها خراب و ویران شده و تا پیش از زمان ناصرالدین شاه، این گورستان / کشتزار و باغ بسیار وسیعی بوده تا روزی که جسد سالم فردی در سردابی زیر آن باغ کشف می شود و با بدست آمدن سنگی که نشان می داد آن فردبیش از ۸۰۰ سال پیش درگذشته / آشکار شد که این پیکر شیخ صدوق ابن بابویه / یکی از فقهای قرن چهارم شیعه بوده و به این صورت ناصرالدینشاه دستور می دهد که فورا آرامگاهی بنام شیخ صدوق بنا بشود.

بعدها افرادی از میرزاده عشقی شاعر مبارز تا جهان پهلوان تختی، از حسین بهزاد و رجبعلی خیاط تا مهوش خواننده در آن بخاک سپرده شده اند و حتی محمدرضاشاه پهلوی و دکترمحمد مصدق هم وصیت کرده بودند تا در آنجا بخاک سپرده بشوند تا شاید مثل شیخ صدوق ابن بابویه، با گذشت هشتصد سال پیکرشان سالم بماند. 

اما زمانی که من بچه کوچکی بودم و با مادرم به مزار مادربزرگم رفتیم، ابن بابویه گورستانی بود، خشک و خاک گرفته و غم انگیز با سنگ قبرهای کوچک و بزرگ قدیمی شکسته. جمعیت زنان و مردانی غم زده که  روی سنگ ها آب می پاشیدند، زار می زدند و به همدیگر میوه و خرما تعارف می کردند و دوباره زار می زدند. من نمی فهمیدم که چرا مادربزرگی که تا آن حد دوست داشتم را زیر سنگ و خاک گذاشته اند.

از اینکه پا روی آدمی که روزی زنده بوده  بگذارم وحشت داشتم و سعی می کردم از روی این سنگ ها رد نشوم. گرد و خاک قبور، کفش های سورمه ای رنگم را خاکی کرده بود و وقتی جمعیت عزاداران تازه ای سر رسیدند و جنازه ای را کنار گودالی سرد و خالی گذاشتند وحشتم چند برابرشد.

برای چند دقیقه ای بین جمعیت گم شدم. از صدای قاری، آوای مرگی زشت و ترسناک را شنیدم و صدای الله و اکبرمردان خشن و خاک گرفته به من می گفت در این مرگ مژده آرامشی نیست. پسر بچه ای با دست بریده و کاسه گدایی در دست دیگر جلو آمد، دلم برای دستش سوخت و جگرم آتش گرفت. الاغ آب یخ فروشی از کنارمان رد شد و من سرخوردم زیر بدن الاغ و با وحشت به دامان مادرم چسبیدم و به او التماس کردم از آنجا برویم.

آن روز مرگ به شکل فاجعه ای دردبار و دردناک در ذهن کوچکم حک شد تا همین چند سال پیش ، درسال ۲۰۱۰ و زمانی که به هند رفتم و بالاخره توانستم به مرگ از دیدگاه دیگری نگاه کنم. 

دربنارس بود، در شهری که بقول "سهراب" بر سر هر کوچه آن یک چراغ ابدی روشن است ... که بالاخره توانستم کودک درونم را که هنوز بعد از گذشت سال ها، در آن گورستان قدیمی، وحشت زده از فکر مرگ سرگردان بود را پیدا کنم و او را در آغوش بکشم و به او بگویم: نترس. مرگ هم بخشی از زندگانی است.

.....

ریکشا به سرعت از میان دود و پشه به جلو حرکت می کند. پاهای لاغر مرد آفتاب سوخته روی پدال های زنگ زده دوچرخه فشار می آورد. از کنار گاو سفیدی که روی جدول وسط خیابان باریک وسط جمعیت ریکشا سواران، دوچرخه سواران، کامیون های کوچک و بزرگ، جیپ های مسافربری و عابران پیاده چمباتمه زده است می گذریم.

دود غلیظی فضا را درخود فروکشیده و صدای موتور و بوق مداوم ماشین ها سرسام آوراست. هرلحظه که برخوردی بین دو وسیله نقلیه اتفاق نمی افتد به معجزه ای شباهت دارد. دود و گرمای طاقت فرسا با دمای هوای غروب ازدحامی از حشرات جورواجور بوجود آورده که با فاصله کمی بالای سرمان وزوز می کنند.

کم کم خیابان تنگ تر و تاریک تر می شود و وسائل نقلیه بزرگتر تبدیل به ریکشاهای تکنفره می شوند. جمعیت زائرانی که به سوی رودخانه سرازیر شده اند تبدیل به یک حجم فشرده انسانی مخلوط با حیوانات می شود. مردان و زنان و بچه ها، درکنار آن ها سگ ها و خوک های سیاه، گاوهای سفید و گاوهای زرد در خیابان باریک شده ای که به سوی کرانه های رودخانه «گنگ» می رسد به گونه اشباحی که در خواب راه می روند در کنار هم در حرکتند.

هر چه به «گات »ها (معبدهای کنار رودخانه) نزدیک تر می شویم ، دودی که فضا را آغشته کرده غلیظ تر می شود. بوی سوختگی چیزی، بوی عنبر، بوی گوشت سوخته. بوی ماندگی گلبرگ های له شده روز قبل زیر تابش آفتاب. بوی پهن تازه گاو روی آسفالت داغ. بوی لجن.بوی شاش زائران بی خانمانی که در گوشه و کنار کوچه های مقدس بیتوته کرده اند. بوی شاش پرستارها. جذامی های گوشت ریخته. مردان و زنانی که به بنارس آمده اند تا در آنجا بمیرند.

در کیف دستی ام به دنبال دستمالی می گردم تا آن را جلوی دماغم بگیرم. کتاب «سیدارتای» هرمن هسه از توی کیفم به بیرون سر می خورد و پیش از آنکه بتوانم به راننده ریکشا هشدار بدهم زیرپای جمعیت گم می شود. درکدام وبلاگ خوانده بودم همین چند روز پیش؟ «آن راز ازلی ابدی را در بنارس می جستند. و در بنارس می جویند.»

«این بوی چیست؟» به راننده ریکشا می گویم که همانطور که رکاب می زند، با لبخندی شبیه به پیرمرد خنزرپنزری هدایت به عقب و به جایی که من نشسته ام نگاه می کند و دوباره به سرعت رکاب می زند.

احساس می کنم در زمان گم شده ام. هیاهوی ازدحام جمعیت. جاذبه رود گنگ. تکاپوی بی پایان ریکشا سواران، صدای فروشنده های دوره گرد شمع وگلی که روی آب های رودخانه رها می شود، وزوز حشرات، مع مع گاوها، بوی سوختگی جسمیت. غروب آفتاب، صدای زنگ های معبدی که زائران را به خود می خواند. دست بی انگشت یک جذامی که کاسه گدایی اش را به شکل عجیبی نگهداشته. پاهای لاغر و شتاب زده راننده ریکشا. گدای نوجوانی که چهار دست و پا روی زمین کنارزائران در حرکت است.

شاعران از بنارس گفته اند. می گویند بودا در بنارس بوده.

از کنار پارک کوچکی می گذریم که درخت تنومندی در تاریکی بر آن سایه انداخته. بودا زیر این درخت ایستاده است. می خواهم بپرسم: شما همان سیدارتا هستید؟ ریکشا به سرعت از آنجا رد می شود. سیدارتا، سیدارتایی که نیروانا را چون تحفه ای بی ارزش کنار زد و گذشت.

نه. این افسانه ای بیش نیست. بنارس. مردها و زنانش. راهبانی که رداهای زعفرانی رنگ پوشیده اند.جوکی های عریانش. نیروانا. آتش ابدی. بوته خشکی که آن را با بدن تازه کفن شده عزیزی آشنا می کند. زنگ معبدها. رنگ نارنجی شفق در آن سوی رودخانه در رویارویی با آتش ابدی..

پرسیدم: بنارس كجاست؟

گفت: همین جا.

و بیرون ِ قطار مرتع سبز و گاوهایی را نشانم داد كه داشتند می چریدند.

آقای بودا همانطور كه به بیرون نگاه می كرد گفت: خوشا به حال كسی كه با صدای مع مع گاوها بیدار می شود. و هرگز به نیروانا نمی اندیشد.

راننده ریکشا درکنار باغچه کوچکی پارک می کند: «از اینجا دیگر باید پیاده بروید.»

شال آبی رنگ نازکی که روی سرم انداخته ام سر می خورد پایین. با گوشه آن قطره اشکی که دود به چشمم آورده را پاک می کنم. کنار کوچه باریکی که انتهایش به پله های «گات» ها می رسد، محراب کوچکی قرار گرفته: «من وجود جداگانه ای از بقیه جهان نیستم. وجود من دائما در حال تغییراست و وابسته به محیط اطراف و اشیا و موجودات آن.»

کوچه های باریک و پیچ در پیچ بنارس، بی انتها می نمایند. شالم را دورسرو پیکرم پیچیده ام و چون زن هندویی که به تماشای «ساتی» (مراسم خود سوزان) زن دیگری آمده است به همراه جمعیتی که مرا با خود می برد به سوی پله هایی که به گنگ می رسد روان می شوم. نخستین منظره در تاریکی، شمع های روشن آرزوهایی است که در تاریکی آب های سیاه می درخشند. در بنارس مرگ تلخ نیست. در بنارس مرگ، تنها راه رهایی از چرخه زندگی است.

برفراز پله های معبد، نفس در سینه ام لحظه ای حبس می شود. ناگهان دنیایی که تا کنون برای خود ساخته بودم بیهوده جلوه می کند. دنیای مجازی نیازهای دامنگیر جسمانی.

شبح زنی را که قرن های پیش در مراسم «ساتی» پس از مرگ شوهرش سوزانده اند درقایقی خیالی شناورمی بینم. اینجا همه اجساد سوزانده می شوند و به گنگ سپرده می شوند بجز جسد زنان آبستن، کودکان و کسانی که از نیش مار کبری مرده اند. این اجساد در رودخانه به این امید که مرتاضی آن ها را از آب بگیرد و یک بار دیگرزنده شان کند به آب های رود گنگ سپرده می شوند.

کجا خوانده بودم؟ «اگر به بنارس بروی و خاکسترت را به رود گنگ بسپارند به نیروانا (روشنایی و نور مطلق) می رسی.»

به اطرافم نگاه می کنم. آیا این همراهان ناشناس من برای مرگ به بنارس آمده اند؟ عده ای در این آب ها غسل می کنند. مردی درحال یوگای آبی است و ما کنار رودخانه ایستاده ایم. فروشنده دوره گردی چند رج کهربا را به دستم می دهد. یک جذامی کنارش ایستاده که دماغش به حفره خالی و کوچکی تبدیل شده است.

گردنبد کهربا را به دست فروشنده می دهم و شال نازکم را جلوی صورتم می کشم و به شکل زن هندویی که برای زیارت آمده از آن ها دور می شوم.

کجا خوانده ام؟ : «پیکر گرامی استاد طبق مراسم خاص در کنار رود مقدس گنگ سوزانده شد. ساعت ده صبح روز بعد که هنوز در بنارس بودم نوری عظیم در اتاقم ظاهر شد. پیکر زنده لاهیری ماهاسایا با گوشت و پوست برابرم ایستاده بود. مثل همیشه بود با این تفاوت که جوانتر و نورانی تر به نظر میرسید. لاهیری ماهاسایا گفت: کشاباناندا این خودم هستم که اتمهای متلاشی شده جسم سوخته ام را دیگر بار شکل بخشیده ام. اگرچه کارم با این جهان به سر انجام رسیده است به طور کامل آن را ترک نمی کنم. می خواهم مدتی را با "باباجی" در هیمالی و در کیهان بگذرانم. آنگاه استاد پس از کلامی تبرک آمیز نا پدید شد...»

از میان ردیف زائرانی که روی پله های گات خوابیده اند می گذرم. درمیان جمعیت عظیم به دنبال چهره آشنای مردگانم می گردم. پیکر نحیفی پیچیده در ساری سفید روی آتش است. بوی ابریشم سوخته، عنبر گر گرفته و لجن رودخانه به مشامم می خورد. جوکی نیمه برهنه ای در کنار آتش نشسته است. همان طور که پوست و گوشت جسد نیم سوخته در مقابل چشم هایمان به سرعت موم آب می شود، یکی از پاهای نیم سوخته از آتش بیرون می افتد. سگ زخم خورده ولگردی به سرعت به طرف آن می دود اما جوکی کانیبالیست (آدمخوار) با یک حرکت، پای صاحب سوخته را بر می دارد و به طرف رودخانه می رود و جایی کنار آب به خوردن آن مشغول می شود. سگ زوزه کشان مسیرش را عوض می کند و به سراغ آتش بعدی می رود.

روی پله های «گات» می نشینم. بچه هایی دورم حلقه می زنند. با چشم های درشت سیاه و موهای چرک شانه نخورده. من آن ها را نمی شناسم. هوای دم کرده نفس گیری است. بچه هایم دست هایم را می گیرند. از پله های «گات» با هم پائین می رویم. کنار آب می نشینیم. پاهایمان درآب مقدس فرومی رود. غروب خورشید متوقف می شود. مار زرد رنگ کوچکی از لابلای انگشت هایمان رد می شود. زنگ های معبد به صدا درمی آیند. پرنده کوچک سفیدی، پرواز را آغاز می کند. هزاران دست، هزاران شمع روشن را به آب ها می سپارند.

صدای زنگ معبد اوج می گیرد. بوی عنبرگرگرفته به بوی گل های زرد آغشته می شود. آسمان تبدیل به ردای زعفرانی رنگ راهبی مقدس شده است و ما را پناه می دهد. ناگهان زمان درقلب بنارس حرکتی دوار پیدا می کند. ساری خیسم به تنم چسبیده است. بچه هایم دست هایم را گرفته اند و با هم از پله های گات ها بالا می رویم. از کنار راننده ریکشا که می گذریم. نه او مرا می شناسد و نه من اورا.