آن روزِ سردِ حوالی پایانِ پاییز ــ خانم جان خیلی عَصبی و درهم مِزاج بود، از آن اوقاتی بود که اگر به دورش میپِلیکیدی ــ بلحَتم تمامِ حوادثِ هفت اقلیم را به گردن تو انداخته و تا اقرار از تو نمیگرفت ــ مگر دست بر میداشت، آخر اگر بی گناه هم بودی ــ بابتِ خَلاصی میگفتی: بلی، من بودم، دُمِ گربهی نِزهت الدوله را منِ گردن شکسته کِشیدم، تمامی اهالی و عمله جاتِ باغ منزل ــ به نحوی مشغولِ کاری بوده و انگاری قرار بود خبری شود، من هم مثلِ همیشه به این طرف و به آن طرف سَرَک کشیده و میدانستم چه کرده تا هیچ از چشمانَم پنهان نمانده و از کارِ بزرگ ترها غافل نَمانم.
خانم جان ــ مادر بزرگِ مادری من همیشه با دیگر زنانِ خانواده فرق داشته و از همه چیز از ایشان جلوتر بود، خیلی بیش از سالِ ۱۳۱۳ خورشیدی بی حجاب بوده و حتی به همراه چندی دیگر از دوستانَش در کنسرتهای بانو قمرالملوک وزیری در گراند هتل شرکت کرده و برای ایشان انعامهای چند ده تومانی میفرستاد، وی از اولینها بود که تصدیق اُتول رانی گرفته و با لباسِ مخصوص رانندگی بانوانِ فرانسوی ــ در معدود خیابانهای ماشین روی آن زمان رانندگی میکرد، شخصیتِ مدرن گرای خانم جان همیشه باعثِ حرف و حدیث در خانواده بود، ایشان واقعا با آن همه رسم و رسوماتِ قجری ما غَریب بوده و تقریبا به هیچ کدام از آنها پایبند نبود، آغازِ رسمی دورهی پَهلوی اول (هم از پدری و هم از مادری ــ هر دو طرفِ خانواده از پشتیبانانِ رضا شاه بودیم) برای ایشان خوش اقبالی آورده و خانم جان دائما پارتی گاردنهای مختلف به خاطرِ حمایت از تجدد گرایی زنان داده و والا حَضَرات را دعوت کرده و به همتِ ایشان چند انجمنِ خیریه نیز افتتاح کرده و جلوی نَعلین لیسها و آخوندهای آن زمان ایستادگی میکردند.
هنوز ظهر نشده بود که دیدم درِ اصلی باغ منزلِ منظریه باز شده و اتومبیلی سیاه رنگ به سمتِ عمارتِ اصلی رفته و آنجا پارک کرد، از روی کنجکاوی همیشگی به طرفِ ماشین دویده و خانم جان با عجله به سویَم آمده و گفت: پسر مبادا کارِ زشتی کنی، حرفِ بیخود زده و شیطنَت کنی، امروز مهمان داریم، آن هم دستِ بالا و کلی جلویَش آبرو داشته و خودت را جمع کن تا خُلقَم تنگ نشود... این را که گفت ــ دیدم شوفر درِ ماشین را باز کرده و خانمی که سخت خود را در چادری سیاه رنگ پیچیده ــ از اتومبیل پیاده شد، دورِ خود را اندکی تماشا کرده و خانم جانم که به وی رسید ــ انگاری از روی اکراه او را در آغوش گرفته و بوسید، وقتی نزدیک تر شدم ــ دیدم که حتی چشمانِ آن زن نیز دیده نشده ــ از بس که چادر از سیاهی خود او را کامل در بر گرفته بود، از مادر بزرگم پرسید: ... اینجا که نامَحرم نیست؟ نه خانم، نوکر و فراش را مرخص کرده تا شما راحت باشید، این موچول خان ــ نوهی دختری من است، چند ساله است؟ هشت سالَش بیشتر نیست،... احساس کردم آن خانم با شنیدنِ این حرفها احساسِ سبکی کرده و چادرِ خودَش را برداشته و ماشینِ ایشان نیز آنجا را تَرک کرد، به داخل رفته و آن خانم مهمانِ ما بود تا به فردا صبح، بعد از آن خانم جان برایم تعریف کرد که ایشان پروین خانم ــ ملا باجی دورانِ کودکی وی بوده و نزدیکانِشان ــ پَرپَر خانم نیز ایشان را صدا میکردند.
خوب ملا باجی دیگر که بوده و این حرکات چیست؟ سالها بعد فهمیدم که در سالهایی که هنوز مدارسِ جدید ایجاد نشده بود ــ مردمانی که میتوانستند هزینهای را به معلم مکتب پرداخته ـ کودکان خود را به مکتب خانه میفرستادند، سن ورود به مکتب خانه برای کودکان زمانی بود که میتوانستند از پس شستوشو و طهارت خود برآیند، در شهرهای ایران مکتب خانههایی وجود داشته که در سطح مقدماتی آن ملا یا ملاباجی یا میرزا باجی ــ خانم معلمی چادر و چارقد پوش مکتب را اداره میکرد ــ کودکان چهار تا شش سال را پذیرفته و در آن به کودکان ــ سورههای کوچک قرآن میآموختند، علاوه بر آن کمی از مسائل اعتقادی و داستانهای حکمت آموز را به آنها یاد میدادند، اما به کودکان بالای هفت سال در مکتب خانهها حروف عربی و الفبای فارسی آموزش داده میشد.
ملتفت شدم که در مکتب خانههایی که شاگردان آنها دختران بالای هفت سال بودند ملا باجی بعد از روخوانی کامل آیات، سورهها و ختم کل قرآن، شروع به آموزش رساله و مطهرات میکرد (مادرِ دخترکان بگردد)، در ضمن در کنار این درسها در بعضی از مکتبخانههای دخترانه، آموزش ریسندگی، سوزن دوزی و هنرهای دستی به شاگردان هم رواج داشت، آنوقت در برخی مکتب خانههای دخترانه که مدیر آن بانوی عالمهای بود، شاگردانی که دروس مقدماتی را طی کرده بودند، زیر نظر خانم استاد ــ اِملای فارسی و خوشنویسی آموخته و در مرحله بعد ــ آموزشِ صرف و نحو عربی را شروع کرده و سپس در پایان ــ دیوانِ حافظ میخواندند، در سال های بعد گلستان سعدی، نصاب الصبیان، جامع عباسی، ابواب الجناس و... نیز تدریس می شد.
مکتب خانه، از اتاق هایی در کوچه، گذر، بالاخانه های مُشرف به کوچه و اتاق های جلو هَشتی خانه ها ــ به صورتی که مزاحمِ اهل خانه نباشد ــ تشکیل می شد، البته گاهی هم بعضی از مکتب خانه ها ــ اتاق یا سَردابی برای تنبیه و مجازات شاگردانِ بازیگوش و درس نخوان داشته که مدت کمی شاگردان را در آنجا نگه داشته ــ بلکه مطیع و رام شوند، اگر هم شاگرد به راه نمیآمد ــ تَرکه رو میشد، این چوب ترکهی بلند ــ برای تنبیه بچه ساخته شده و وای به حالِ پسر و دختری که درس بلد نبوده و یا خطایی از ایشان سرِ کلاسِ درس سر زده باشد، ملا و ملاباجی ها از شاگردان این انتظار را داشته تا فرمانِ آنها را بدونِ چون و چرا ــ گوسپَند وار اجرا کنند، در کنارِ این ــ ملاباجی ها پولِ خوبی از قرائت قرآن، مولودی، سفرهی حضرت عباس، زینب، رقیه و... در آورده و همچنین به خواندن و نوشتن کاغذهایی که مردمِ بی سواد برایشان آورده ـ خود را مشغول می کردند، ساعت معلوم کردن (خوش یُمن و بد یمنِ انجامِ کارها)، استخاره کردن، اذان به گوش بچه گفتن، اسم گذاشتن، دعای فرج پای زائو خواندن، هفت و چله خانگی برگزار کردن ـ همگی به پای ایشان بود، خیلی ساده میشود فهمید که جامعهی آن روزِ ایران ــ به وجود ملا و ملا باجیها نیاز داشت.
با سلام و صلوات، با دودِ اسپند و عطرِ گلاب پاش ــ پروین خانم به صحنِ مهمان خانه منزل فرود آمده و بروی سَکوی ترکمن بافتِ اتاق نشست، به یک لحظه دو ندیمه خانم جان بساطِ چای و قلیان آورده و پروین خانم هنوز جابجا نشده ــ کام پشتِ کام از قلیانِ سبکِ ناصری تُنگ طلایی گرفته و تا رویَش به خانم جان نیفتاده ــ مادر بزرگم هنوز ایستاده و سپس با چشم اشاره که بنشین، که حرف زیاد داریم، جانم برایت بگویم که از خواهر خانم جانَت دلخورم، این را پروین خانم با انتشارِ یک دودِ مفصل به خانم جان میگفت: برای پسرش عروس پیدا کرده بودم مثلِ دسته گل، تو میدانی، تو میشناسی، دخترِ عزت الملوک، خواهرزادهی وکیل الملکِ خدا بیامرز، نوهی حسن خان سالار، به خواهر گفتم از این بهتر برای پسرت ــ نمیتوانی زن پیدا کنی، خوشگل و خوش اندام، خودم در حمام زایمانِ عروسِ شوکت الدوله دیدمش، مَحشر از جا صیقَلی و حتی عاجِ عاج ــ لب و دهان، حِیفَش، زنِ یک مواجب بگیرِ فُکل زنِ دولت شد، حالا هم آمدم به تو بگویم برای پسرِ کوچکت ــ یکی را در نظر گرفتم، یعنی خودشان پیش اشارهای کرده و من گفتم به خدا دست از این کارِ خِیر برداشتم، چه فایده که امروزه دختر معرفی کرده و خانواده پسر دستِ بالا گرفته و رسم را جاری نمیکنند؟ الان هم چون با خانوادهی شما نزدیکی داشته و دلسوزِتان هستم ــ به تو میگویم که دخترِ بهجت خانم از هیچ نظری کم و کسری ندارد، گفتم به ایشان که پسرِ خانم فرنگ رفته و درس خوانده است، پسرهای حضرتِ خانِ اعظم؛ عرق خور ــ شِش و بِش کار نبوده و مردِ زندگی هستند، اصراری ندارم، به اینها خبر دَهَم، نخواستی ــ بحثِ دیگر است.
پروین خانم ریزِ ریز حرف زده و دُرشتِ درشت قلیان میکِشید، صدایَش مثلِ زنگِ صبحگاهی مرشدِ رادیو ــ دَنگ دَنگ وار بود، وقتی که خانم جان برای وارسی ملزوماتِ ناهار به مطبخ رفت ــ پروین خانم ناگهان سرَش را مثلِ بوفِ موش دیده به سوی من کرده و گفت: خوب شاچول خان جانْ پس شما هستی، بگو ببینم چه قدر درس خواندی؟ مشق ــ امروز چقدر کاغذ سیاه کردی؟ شکسته نوشته یا ثلث می نوسی؟ چند سوره در قرآن داشته و چند تای آن را حِفظی؟ و... پرسشهای ملا باجی از من تمامی نداشت، نمیدانستم چه بگویم، آن زمان من به دبستان سن لویی رفته و اصلا تعلیم و تربیتِ ما با دیگر مدارسِ ایرانی فرق داشت، به ما صبحها به زبانِ فرانسوی و بعد از ظهرها ــ به زبان فارسی درس می دادند، آموزشهای دینی کجا بود آنجا...، خانم جانم مرا نجات داد، ایشان رو به من کرده و گفت: برو قلم و کاغذ بیاور تا پروین خانم ببیند چه نیکو خوش نویسی، من هم این چنین کرده و البته ایشان یک بیت از سعدی گفته که: اگر نفع کس در نهاد تو نیست ــ چنین گوهر و سنگ خارا یکی است.. و سَختم بود و بعد از کلی ایراد و غلط گیری ــ نگاهی به خطَم کرده و هیچگاه نفهمیدم خوشَش آمد و یا چه!
دختر ــ تو خوش اقبال بودی، بیچاره فخرالنساء ــ حرام شد این بچه، والدینَش سرخود رفته و یک دقرنُوش را به عقدَش درآوردند که چه؟ که ملکِ اَقدسیه را به نامَش کرده و آخر دیدیم با چه گرفتاری طلاقَش را از آن مَردک گرفتند، دختر هم ماند با یک قاپ هفت رو سائیده ــ نوکرِ پر رو و آش مال، خدایی شد که سرِ وقت جریان را به من گفتند، آن هم صدقه سرِ مادرَش و نه آن پدرِ پَه پَه ــ که پدرِ گوشت تلخَش قِرغویی بیش نبود و باز دنبال کیسهی زر و قُدرمُه می گشت، به دخترَک گفتم که انقدر پاچه فِس فسی نباش، یاد بگیر از خواهرِ بزرگترَت ــ خسرالدنیا والاخره... شوهری که مالَش از تو کمتر باشد ــ آخرِ سر میشود مَترسک سرِ خَربوزه، یعنی مَرد اِنقدر بدبخت است، تو با شوهری که من برایت پیدا کنم ــ آخر میشوی مویزِ پی سُک، خوشبختِ هفت محل و هفت خانواده می شوی.
ساعت به ساعت پروین خانم یک سری از این حرفها را ردیف کرده و سرِ مادر بزرگم را قلیان کِشان ــ میخورد، تازه اینها قسمتی از رفتارِ ملاباجی بود، صبحانه، ناهار و شام خوری ایشان که دیگر پر دردسر تر از همه چیز بود و بهانه گیری ایشان برای هر چه ــ طاقت و توانِ همگان را به تاخت میرساند، مثلاً برای صبحانه شیر و گلاب با نانِ عسل پُخت خواسته ــ حتماً یکی دو سیخ نَرمهی گوشتِ بره هم در کنارَش خوش نمایی کرده تا خانم نای سَوا گرفته و قوّتِ قلبَش باشد، ناهار که حتما یک جور آبگوشت و دو جور چلو و پلو می بایست بر سرِ سفره بته جقهی مروارید دوز خودنَمائی کند، به خصوص که اَدویه آن کم و خوش نمک باشد، عصرانهها دو سه سینی از میوهی فصل و شیرینیهای پختِ خودِ خانم جان پیشکِش می شد، آن هم کلی ملاباجی ایراد گرفته که شربتَش هِل کم دارد، مغزِ بادامَش کو؟ کِنِس گری ــ آخر مُفلسَت کرده و صد جور لغُزهای هفت رنگ، برای شام ایشان خیلی میلِ چرب نداشت، کرور رحمت به گورخرِ عبدالله خان... لب به نان و پنیر و ایضا ماست و شیرهی انگور نمیزد، با چند سیخ جگرِ حتی دو کاسه آش رشته ــ از سفره پس نکشیده و در خلالِ خورِش ــ دست از تعریفِ کارهایش نمیکشید.
آنچنان رفتارِ پروین خانم در من اثرِ عجیب و بَدی گذاشت که آن شبِ اول کابوس داشته و در آنجا ملاباجی را ترکه بدست ـــ با هیبَتی وحشتناک ــ سوار بر یک قلیانِ دوداَفزا دیده که به دنبالم آمده و در آنجا نیز دست از سرم برنداشته و پشتِ سرِ هم از اِملای ابیاتِ سَنایی و کسایی کرده و قرآن؟ پسر، فلان سوره،... از آیه ۲ تا ۷ را بخوان،... آنقدر ترسیده بودم که در میانِ شب عروسکِ کهنه پیچِ بِلژیکی ــ تحفهی ملوک خانم از فرنگ را در آغوش گرفته و بلکه او مرا از دستِ این هیولا نجاتَم داده و اما زهی خیالِ باطل که عروسکِ خوشگل سبز پوش نیز در میانِ دودِ سرکشِ آن قلیان کم کم ناپدید شده و فریاد زنان از من میخاصت که به فرارم ادامه داده و از آنجا دور شده تا بدستِ ملا باجی نیفتم، خلاصه که آن شب و چند شبِ دیگر را بد خوابیده و در تمامِ وقتی که پروین خانم در منزلِ ما بود ــ از ایشان دوری میکردم.
ملاباجی در همهی کارها دخالت کرده و به ندرت خوب از کسی میگفت، فقط لازم بود که اندک بحثی شکل میگرفت ــ بلافاصله یک پکِ محکم از قلیانَش کشیده و شروع به صغری کبری چیدن که مثلاً چرا و به چه حسابی دختر بعد از عروسی میبایست باز هم درس خوانده و خانه داری نکند، چند بار دیدم که به خانم جان میگفت که چرا پدر و مادرم مرا رها کرده و به خارج رفتند، بنده مادر بزرگم شرح داده که هر دو هم در آن بلادِ غریب درس خوانده و برای دولت کار میکند، پروین خانم هم سخت آشفته حال که دختر فلان الدوله و نوه فلان السلطنه ــ آنقدر لنگِ مالِ دنیا شده که باید در خارج از منزلِ شوهر کار کند، صلی و جلی ــ خوشَم باشد به این کار، همه در آرزوی این بودند که ملاباجی از آنجا رفته و خَلقی را از دستِ خود راحت کند.
لحظهای که پروین خانم از باغ منزلِ ما رفت ــ مادربزرگم حالَش به هم خورده و ماه تاج خانم ــ دوست جان جانی ایشان جیغ اَندر جیغ که بچه برو دکتر فاضل خان را جَلدی بیاور اینجا،... معلوم شد که خانم جان از فرطِ مهمانداری و تحملِ پروین خانم ــ ضعفِ اعصاب کرده و کلی خسته حال و فرسوده احوال شده بود، شوخی نداشت، شما که آنجا نبودی بالام جان تا ببینی که مشّقت آور بود حضورِ پروین خانم در آن چند روز برای ما.
به سیزدهی نحسِ ابتدای بهار نِکشیده که با خبر شده پروین خانم در یک محفلِ سفره نذرِ حضرت علی اکبر ــ وا داده و غش کرده ــ دیگر بلند نشده و تا خواستند حکیم آورده و دَوا تجویز کنند ــ ایشان فوت کرده است، خانم جانَم ناراحت شد، با تک فرزندِ ایشان به توافق جات رسیده که تمامی مراسم در باغ منزلِ منظریه برگزار شده و چهل هم خیرات به نامِ ایشان میکنیم، مادربزرگم میگفت که روزِ تَشییع جنازه همه آمده بودند، از شاگردان و از همکاران، از آنهایی که صدقه سرِ وی شوهر کرده و یا زن سِتانده بودند، خانم باشیهای مطبخ که ایشان را شناخته بودند ــ خورده خندیده و زمزمه کنان به هم میگفتند: اینها رفتند مجلسِ عزا و خاکسِپاری ــ تا که مطمئن شوند دیگر ملا باجی بر نگشته و درسِ مکتب نمی پرسد.
چه میدانم، بعد از این همه سال به خودم میگویم؛ حتما ایشان فردِ خوبی بوده و تو تصور کن که پروین خانم ــ ملا باجی دفترِ مشقِ ساکنینِ فردوس را خط زده و با تَرکه به بالا سرِ جَنّت نشینان ایستاده و قلیان کِشان از ایشان درس حساب و قرآن میپرسد، معلم است، من که خاطرهای خوش از هیچ کدام از این صنف نداشت اما یادِشان گرامی و جایشان بِهشتی.
پاییز ۲۰۲۰ میلادی، نرماندی، فرانسه.
عالی شراب جان. طبق معمول بردی مرا به حال و هوای آن دوره. از پروین خانم باید مجسمه بسازند که خیلی ها را باسواد کرد.
قلم شما مرا به یاد یادگارهای ماندگار مرحوم علی حاتمی می اندازد. به همان اندازه آدم را درگیر می کند هم نثر و هم دیالوگها. در نوجوانی٬ کتابی از فیلمنامه ها اگر به دستم می رسید٬ خیلی کیفور می شدم. شروع می کردم در اتاق راه رفتن و دانه دانه جای شخصیت ها حرف زدن! آینه نگاهم می کرد و من حیران کلمات و واژه ها٬ درس اعداد و حساب را می گذاشتم برای ساعت های اجباری زندگی.
بسیار عالی.
درودها
حاتمی بد نمینویسد، اما از ما نیست، خانوادهی واقعی قاجار را نیز نمیشناخت (مانندِ بسیاری از ایرانیان)، هر چه دانسته ـ از کتاب و شاهد دانسته و از خود سَمبل کرده است، با اینکه فیلم و سینما قسمتی از کارِ من است ـ قصدِ گلایه از یک مُرده را ندارم.
واقعیت این جاست که هم میهنانِ سرزمینِ من کتاب زیاد خواندند، هم ادبی و هم تاریخی اما هیچ کدام را به چشم ندیده و به گوش نشنیدند، بنده از نسلی هستم که از اندرون نشینِ ولیعهد ء سلطان مظفرالدین شاه قاجار بوده تا به سلطان احمد شاه قاجار (نور به قبرَش ببارد)،... به علتِ کنجکاو بودن و سبکِ زندگی که من داشتم ـ با بسیاری از این زنان زندگی کرده و شاهدِ بسیاری از مسائلِ روز بوده و در آن زمان برایم خیلی چیزها تعریف میکردند، ادبیاتِ ایشان با مالِ شما فرق میکرد، همین الان در نوشتارِ بنده کلماتی هست که شما آن را نمی فهمید، چرا از من نپرسیدید؟
همه اینها به کنار ـ مردانِ خانواده من نیز به کنار، پدر بزرگِ پدری من از شازدههای حامی رضا شاه بوده و با ایشان در جنگهای ضدِ تجزیه طلبان حضور داشته تا به آخر که آن اتفاقاتِ جنگ جهانی دوم روی داد، پدربزرگِ مادری من از منشی باشانِ ۳ شاهِ آخرِ قاجار بوده است، بنده بسیاری از وقایع ایشان را نوشتم، الان هم کسی از من نمیپرسد، همه بر باورِ این هستند که ما را میشناسند، اما هنوز خبر ندارند که اصلا و ابدا آشنایی روی ما نداشته و با چهار تا کتابِ عوضی نوشته ـ نمیتوان افرادی مثلِ ما را شناخت.
در همین تارنمای آقای جاوید افرادی هستند که به زنانِ خانواده من توهین کردند، ایشان هیچی نگفتند و آمریکایی بازی کرده و بنده با بی حوصلگی اینجا را تَرک کردم، چون همین افراد جرات ندارند در زندگی واقعی به خانواده من توهین کنند، در ایران سیاست شده بچه بازی، هر کی به هر کی، برای همین است که سرِ ایرانیان کلاه رفته و دارند باج به آخوند میدهند، به غیر از پدر و مادرم (و یک دایی، پدر و مادرم نیز به پهلوی دوم خدمت کردند) ـ تمامی خانواده من سالهای سال ـ قبل از شورش ۲۲ بهمن ۵۷ از ایران کوچ کرده بودند، شما کتاب خواندید، ما آن را تجربه کرده و شاهدَش بودیم، دو روز بعد هم مرگِ همه ما فرا میرسد، تمامِ خاطراتِ ما نوشته شده و مکتوب موجود است اما برای خارجی ها، فقط آنها هستند که از ما میپرسند، علاقه دارند از ما چیزی بدانند، ایرانیها هیچی نمیخواهند بدانند جز اینکه اکثرا دنبالِ مسخرگی و لودگی سیاسی هستند، به دَرَک،... روزی خواهد رسید که حسرتِ این روزها را خواهند خورد.
حال دل شکسته را فقط دل شکسته میفهمد، من همچنان جنگیده و خواهم نوشت.
با سپاس از شما.