حداقل سایه بندازیم رو یکی

مرتضی سلطانی

 

عشق من به درختها یعنی این خواهران فروتنِ زمین از شش سالگی شروع شد.

روزها بود در بیابان ضایعات جمع کرده بودم تا با پولِ حاصل از فروش آنها ماشین پلاستیکی و توپ بخرم. فروختم شان و پولش را محکم توی چنگم گرفته بودم اما نفهمیدم که چه شد که پول را گم کردم. گفتن ندارد که حسابی غمگین شدم. 

پدرم موضوع را فهمید. جالب است اینکارِ مضحک را نکرد که به من پول بدهد - چون میدانست من دلم  میخواهد با پول خودم چیزی بخرم - بلکه بجای آن نگاهی مهربان به من کرد و گفت: "بابا خون دلش نباش، بیا ببرمت تا خوشگل ترین چیز تو این جهان رو نشونت بدم."

من کنجکاو شدم اما هنوز سهم غصه در دلم بیشتر بود.

چند قدمی دورترک روبروی یک درخت ایستادیم. یک درخت باشکوه بید مجنون بود با چتری بزرگ.

بابا در حالیکه چشمش از فرط شوق میدرخشید به من گفت: "همینه. بید مجنون. ببین چقدر خوشگله. خوشگل ترین چیزه این جهانه". 

با خودم فکر کردم که از رازی باخبر شده ام که هیچکس در جهان نمیداند.

بابا مرا بلند کرد و گفت به برگهای درخت دست بزنم. دست زدم و کم کم من مجذوب عظمت آن شدم.

بابا گفت: "ببین بابایی ما از درختا خیلی چیزا میتونیم یاد بگیریم. مثلا یاد بگیریم که صبر داشته باشیم خصوصا وقتی غصه داریم(مثل تو که غصه داشتی)، یاد بگیریم که خاکی(فروتن) باشیم، یاد بگیریم که باید ثمر بدیم، یاد بگیریم که حتی میوه و ثمر هم که نداشتیم حداقل سایه بندازیم رو یکی".

غصه ام را از یاد برده بودم و حسی آمیخته از حیرت و شوق و شادی در دلم بود. البته حرفهایش استعاری تر از آن بود که در فهم من بگنجد اما فهمیدم که درختها خیلی مهم اند.

شب خواب همان بید را دیدم و عاشق آن بید و همۀ درختها شدم و بعدها معتقد شدم همه چیزِ این دنیا ممکن است زشت باشد بجز درختها.