با هم بنویسیم، قسمت سوم
قسمت اول، قسمت دوم

 

دورت بگردم

جهانشاه جاوید



— چی شد زود برگشتی؟ امنیت توو مملکت برقرار شد؟

— اینا الان مهم نیست. خوب گوش بده. من اون کسی که فکر می کنی نیستم.

— می دونم. خیلی وقته می دونم.

— نه همه چی رو از ذهنت پاک کن. فقط گوش بده. من انسان نیستم.

— مسخره!

— فقط گوش بده. به من مأموریت داده شده بود با تو ارتباط برقرار کنم و درباره انسان ها اطلاعات جمع کنم.

— آدم فضایی هستی؟ چه ناز. پس چرا چشات اینجوری نیست؟!

— گوش بده! من کمتر از یه دقیقه دیگه از زمین می رم و دیگه برنمی گردم. آمدم ازت معذرت بخوام. خیلی اذیت شدی. انسان خوبی هستی.

— داستان بهتر از این نداشتی؟ حرفات رو باور کنم یا عکست با زن و بچه هات؟

— معذرت می خوام …

— رامین؟ راااامین؟!! …

رامین کمرنگ و محو شد. هاله نوری کوچک دور سر رکسانا آرام به گردش درآمد.