ساعت ۳ شده است

بهار

 

ساعت ۳ صبح می آمد و صدای جارویش روی آسفالت برایم خیلی لذت بخش بود. یادم است خیلی کوچک بودم که اولین بار به اینجا آمد؛ مامان اوایل از چشمانش می ترسید.

آقا سید، قد بلند، چهار شونه و کلا مرد درشتی ست. چشمان سبز رنگ خیلی روشنی دارد، با یک سبیل کلفت خاکستری و همیشه لباس فرم سبز رنگ رفتگرها را بر تن دارد. امیدوارم افعال را در زمان حال درست به کار برده باشم.

بعد از مدتی، مامان دیگر از چشمان آقاسید نمی ترسید؛ قلبش مانند قلب یک کودک است. به تمام اتومبیل هایی که رد می شوند با دقت نگاه می کند، به آرامی دستش را بالا می برد و سرش را به نشانه سلام پایین می آورد و با تاخیری چندثانیه ای می گوید سلام با همه اتومبیل هایی که می شناسد و نمی شناسد همین کار را می کند.

اما همیشه به من می گوید ”خوبی؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟" و موقع خداحافظی هم دستش را بالا میبرد و می گوید "علی یارت" لحنش خیلی آرام و صدایش بم است، لهجه خاصی ندارد هیچ نمی دانم اهل کجاست؛ می دانم خانه اش در محله امام زاده قاسم است، ۴-۵ فرزند دارد و سالها پیش مادرش هم با آنها زندگی می کرد.

هرگز نفهمیدم که چطور خرج خانه اش را در می آورد، حقوقش که مطمئنا کفاف زندگی اش را نمی دهد. با ماهیانه ای که از هر ساختمان میگیرد خرجش می گذرد؟ هیچ نمیدانم.

من معمولا شب ها حدود ۱۲ میخوابم. وقتی دانشجوی معماری بودم همیشه شب های تحویل تا صبح بیدار می ماندم، یا داشتم مدارک پروژه را آماده می کردم، یا ماکت می ساختم؛ همیشه با اولین صدای آرام بخش "خشششش" می فهمیدم ساعت ۳ شده است.

آن شب ها تنها زمانی بود که این صدا برایم آرام بخش نبود. نزدیک صبح بود و کارهایم همچنان مانده بود. هیچ وقت نفهمیدم که چطور این همه سال، دقیقا راس ساعت ۳ می آمد چون چند بار که میخواستم به او میوه بدهم یا مامان برای خانواده اش غذا می پخت، سر ساعتی با او قرار می گذاشتیم و او همیشه ساعت اشتباهی می آمد به نظر می رسید که ساعت را بلد نیست یا شاید در خانه ساعت داشت و در خیابان نه.

خومادر (مادربزرگم) که با ما زندگی می کرد و تا ۱۵ سالگی ام در این دنیا بود، همیشه میگفت اگر می خواهید به کسی کمک کنید او آقاسید است. خیلی مرد شریفی ست.

حالا سه هفته است که، صدای جاروی آقا سید دیگر نمی آید. امیدوارم حالش خوب باشد اما در این مدت روزی نیست که یادم نیاید که آقا سید نیست.

امروز ظهر صدای کشیده شدن جارو روی اسفالت آمد مامان سریع دوید سمت پنجره بعد با نا امیدی گفت، "همون موقع، فکر کردم صدای جاروش با صدای جاروی آقا سید فرق داره."

چند سال پیش با یکی از هم دانشکده ای های لیسانسم خیلی معاشرت میکردیم. خانه شان از خانه ما دور نبود؛ ما هم در دوران طلایی لیسانس به سر میبردیم، هر دو کارآموز بودیم، برای همین وقت برای معاشرت زیاد داشتیم. به قول مامانم میگفت "من در خونه رو که باز میکنم همیشه نیما پشت دره."

آقا سید اوایل خیلی نگاه مشکوکی به نیما داشت، بعد از مدتی که از اخلاق و منش او اطمینان حاصل کرد حسابی با او ایاق شد؛ از او هم همیشه حال خودش و مادر پدرش را می پرسید.

نیما این روزها دیگر ایران زندگی نمی کند. یک سال پیش، که برای دیدار خانواده اش به ایران آماده بود و به پدرش در کار کمک میکرد، برای نصب و تحویل یک شید به خانه ما آمد. وقتی در اپارتمان را باز کردم، داشت می خندید سلام کرد و گفت "باورت میشه رفتگرتون منو یادش بود؟" خوشحال شده بود.

خلاصه آقا سید از آن آدم های به یاد ماندنی ست؛ هرروز فکر میکنم که کاش زنده و سلامت باشد. امیدوارم یک نیمه شب از خواب بپرم و صدای آرام بخش جارویش را دوباره بشنوم.