«با هم بنویسیم»٬ هفته سوم

(از هفته های قبل بخوانید)

ونوس ترابی

یک هفته از آن پانزدهم صاعقه ای گذشت. انگار که هفتم گرفته باشم برای یک عشق٬ نشسته ام در تخت و دانه دانه پیام هایش را بالا و پایین می کنم. گاهی میان اشک٬ یک جمله اش کافی ست تا یکهو آن خنده سکسکه وار بزند بیرون تا فحشی از ته مانده تمدن زورکی ام را بالا بیاورد. لعنت به آن یقه دیپلمات! دلم برایش هنوز غش می رود. اما می خواهم با خودم رو راست باشم...من از این مرد می ترسم! از آن نگاه تکانده از حس٬ آن چشم های خیره به جلو. آن سکوت عصبی که دهانش را کلید می کند.

یک هفته گذشته و حرف نزده ایم. نه آن که من نخواسته باشم و خودش کم آورده باشد. اینترنت شده است مثل نفس محکوم به اعدام بعد از دیدن آن حلقه نامروت آویزان مانده از جرثقیل. قسطی می آید و می رود و گاهی میان آب دهانی که فرو نمی رود هم گیر می کند. گفتم اعدام...خوب است که درخت را معاف کرده اند٬‌ نه؟ آخر کسی باید می فهمید کار درخت میوه دادن است نه آدم دادن! چه می گویم؟ مردم ریخته اند در خیابان و اینترنت تمام اوندهای انسانی را به زحمت انداخته است. اما برای من خوب شد. بهانه ای تراشید تا صدایش را نشنوم. آنقدر می شناسمش که بدانم تا دوبار جوابش را ندهم می رود غیبت کبرای صغرایش. باید فکر کنم. باید به دست هایی فکر کنم که خوب می داند چطور گردن فشار دهد و ماشه بکشد و طناب دار بپیچد.

اما آن دست ها نمی توانند انقدر وقیحانه نوازش و عشق را دروغ بگویند. چطور می توانند؟

از بیرون صدای فریاد می آید. مردم دارند مرگ را بر در و دیوار و عالم و آدم می کوبند. بلند می شوم بروم نگاهی بیندازم بیرون. جوان تر ها خوب می دوند. زن ها و میانسال ها در هر پیچ دیوار٬ یک نفس می گیرند. آن طرف تر در خیابان اصلی٬ جمعیت سراپا سیاهپوش ضد شورش به حکم آتشی که به آن دست ها جرئت می دهند٬ باتوم باتوم بر سر و شانه مردم فرود می آیند. یکی از آن پلنگی پوش های ریز نقش می آید و دختری را کنار کرکره پایین یک مغازه گیر می اندازد و باتوم را بالا می برد و به ساق پای دختر می کوبد. دیگر هیچ چیز نمی بینم. می دوم در حیاط و سرم را از در خانه می برم بیرون. سه پسر و یک دختر که صورت هایشان را پوشانده اند دارند می دوند و چشم هایشان در و دیوار را یکجا تو می کشد. در را باز نگه می دارم و فریاد می زنم:

-اینجا...بیاین اینجا

بی فکر می دوند سمت من. جوانی که کوتاه قد تر است با نفس های سکته ای «ببند٬ ببند» می  گوید. دختر همراهشان پاهایش را می مالد و دگمه مانتویش را باز می کند و طاقباز روی موزاییک های سرد آبان پخش می شود. پسر دیگر ساکت است اما دستش را به نشانه تشکر یا شاید دلگرمی می گذارد روی شانه من و در حیاط را نیمه باز می کند.

-شاید بقیه هم دارن میان! خانوم ایرادی نداره که؟

چه سه تا٬ چه سی تا. جرم٬ جرم است. سرم را به نشانه نفی به اطراف تکان می دهم. در می آید که:

-اگر فهمیدن و گرفتنمون٬ ما می گیم شما داشتی میومدی خونه ت تا کلید انداختی ما یهو پریدیم توو. نگران نباش!

دستش هنوز روی شانه ام است. همان شانه ای که زیر لب  و دندان یکی از همان ها که روزی خودی ترین آدم روزگار من بود٬ مو به تنم راست کرده است. این پسر چه می داند کجا دست گذاشته است. چه می داند که حتی دست او هم حالا رنگ و بوی خون و کثافت گرفته است.

-شما نگران من نباشین. اینا بالاخره میرن. بیاین تو سرده بیرون.

نگاهم می کند. نمی دانم در چشمش شک است یا دوستی. هرچه هست٬ با آن پارچه ای که دور دهانش بسته و آن ابروهای پر پشت که تکان نمی خورند٬‌ نگاهش بیشتر خنثی ست تا فهمیدنی.

-استراحتی در کار نیس...رفقا دارن تلف میشن بیرون. این بی شرفا هم نمی رن.

«بی شرف» اش را به در و پیکر ذهنم می کوبد. من بی شرفی را زندگی کرده ام. تنش به تنم خورده است و حالا تمام سلول هایم دارند داد می زنند بی شرف! یکهو صدای همهمه «بی شرف٬ بی شرف» از خیابان می آید. دختر از زمین بلند می شود و داد می زند:

-دارن میزنن بی شرفا!

پسر کوتاه قد دارد با موبایلش ور می رود و زیر لب فحش های ناموسی می دهد. جوان ابرو پیمان در را باز می کند و پا می گذارد به کوچه. بی آنکه نگاهش را از سر کوچه ای که به خیابان اصلی منتهی می شود٬ قلوه کن کند٬ با اشاره دست به رفقایش می گوید:

-بچه ها لااقل بریم عکس و فیلم بگیریم.

یک آن می روم در فکر که این پسر چه راحت با دستش حرف می زد و آدم حالیش می شود. بعد باز بی آنکه گیر حواسش را از آن نقطه نامعلوم شل کند٬ با انگشت اشاره سمت من می گوید:

-خانومی کن و در رو باز بذار اما برو خودت توی خونه و در رو قفل کن. ناکس زیاده!...بریم بچه ها!

دختر بی آنکه به من نگاه کند می پرد بیرون و پسر کوتاه قد یک آن شانه ام را می بوسد و «خیلی مردی» می گوید و می زند به دود و فریاد و آتش. اینها چرا نمی فهمند این شانه نه امن است نه امان؟ چرا حالیشان نیست که اگر می توانستم با آب و سفیداب و صابون و سدر و کیسه دلاک آنقدر می کشیدم روی این پوست که دردِ صاعقه و نفهمیدن و ندانستن و شرم و عشق لامروت شسته شود برود در فاضلاب؟

با صدای شلیک های پی در پی٬‌ می دوم در خانه و در را کلید می کنم. دانشجویی در تهران خوف و رجا را با هم داشته است انگار. تلفن خانه زنگ می خورد. الو نگفته٬ صدای مادرم را می شنوم که نصفه نیمه با آن خط های دستکاری شده٬ از حالم می پرسد. قسمم می دهد بیرون نروم. فکری می شوم مادرهای آن دو پسر و دختر هم از این قسم ها می دهند؟ باید تمامش کنم. گریه می کند و قسمم می دهد. از این حجم خودخواهی بیزار می شوم. بچه اش باید بماند در خانه تا خودش داغ نبیند. لابد می گویند مادر نشده ام تا بفهمم. اما من می گویم لابد شما بی وطن نشده اید که حالیتان شود. برای دلش یک قول سِر و سرپایی می دهم و گوشی را می گذارم. باز می دوم سمت پنجره. پنج دختر و پسر و یک آقای میانسال چپیده اند در حیاط. غرور زیر پوست بدنم می دود و تنم می لرزد. همان پسر قد کوتاه که مرا خیلی مرد دیده بود سر کوچه است و با دست به عده ای اشاره می کند که خانه امنشان اینجاست. نمی دانم چه کار دارم می کنم اما دلم غنج می رود. خیابان را دود سفیدی گرفته است. یکی داد می زند:

-اشک آور زدند...

آن عده که در حیاط جمع شده اند می روند سمت شیر آب کنار پارکینگ و از کوله هایشان یک مشت روسری و شال و پارچه و لباس بیرون می آورند و می گیرند زیر آب. یحتمل برای گاز اشک آور کاری باید باشد. هوا از زمهریز هم گذشته و یخ بندان است. اینها چطور لرزشان نمی گیرد؟ پارچه های نیمه خیس را فرو می کنند در یک کوله بزرگ و می دهند دست یکی از زن های میانسال. زن کوله را زیر چادر پنهان می کند و راه می افتد سمت خیابان.

در فکر اینم که چطور قسم مادرم و قول آبکی ام بهانه ای شده است که کنار شوفاژ بایستم و فقط تماشا کنم که بی هوا تلفن دستی در جیب می لرزد! مگر می شود؟ خط ها که قطع است؟ به شماره نگاه می کنم. Private Number افتاده است. قبلن هم پیش آمده بود که این شماره بیفتد و بعد صدای گرمش که به گوشم بخورد. مثل یک مومیایی مسخ٬ انگشتم می رود روی دکمه سبز.

-ستاره؟ خوبی؟ الو؟ ستاره طرف شما خیلی خطرناک شده. عزیزم مراقب باش. منو نگران نکن. بیرون به هیچ وجه نرو. من راه دورم وگرنه تنهات نمیذاشتم...الو...میشنوی٬ این خط امنه٬ الو؟

صدای جیغ در حیاط می پیچد. دختری که همین نیم ساعت پیش روی موزاییک های خاکستری حیاط پهن شده بود و تند تند نفس می کشید٬ حالا بی جان و خونی٬ روی دست جوان ابرو پیمان از در داخل آورده می شود.

هنوز صدایش پشت گوشی می آید

-اه لعنت به این وضع. ستاره...تو همه کس منی. ستاره. همه چیزو برات می گم. بشنوی بهم حق میدی. قصه شخصی نیست٬‌ امنیت کشوره...

انگشتم می رود روی دکمه قرمز.

امروز بیست و چهارم آبان است.

صدای شلیک می آید. کسی بی شرف می گوید. زنی جیغ می کشد.

 

ادامه دارد...