ماشین به آرامی دل شب را میشکافت. چراغهای شهر از دور سوسو میزدند و چون جوانهایی سمج و جویای نام پیشانی ماه را، که در غیاب روز نقش قهرمان آسمان را بازی و با جسارت پرتو افشانی میکرد، با فلاخن نور نشانه میرفتند.
-هنوزم حوصله نداری چیزی بگی؟
بجای جواب دادن خودم را به جلو کشیدم و رادیو را روشن کردم. مدتی با موج رادیو ور رفتم تا نهایتا روی طول موجی که سمفونی دریاچهی قو چایکوفسکی را پخش میکرد ماندگار شدم. موهبتی است موسیقی. حداقلش این است که نمیگذارد تا ابریشم سکوت با تیغ کلام دریده شود.
صندلی را خواباندم و به ماه و به آسفالتی که تا دوردست و تا دامنهی کوه کشیده شده بود خیره شدم. پس زنان صاعقه زده اینگونهاند! چشمانم کمکم گرم میشد و موسیقی احساسِ کمرنگ گناه برای خاموشی طولانیم را کمرنگ و کمرنگتر میکرد. در آرزوی مهارناپذیر به خوشبختی رسیدن راه توانفرسای پنجسالهای را بیحاصل طی کرده بودیم اما جز رسیدن به پیشطرح شکست هیچ چیز دیگری عایدمان نشده بود. اگر دوستش نداشتم چرا میخواستمش؟ چگونه تنها زمانی که به حضور پوستم واقفم زمانی است که انگشتانش حاضریراق بر آن یورش میبرد و در قوس و کمانهای تنم در اوج تب و بیتابی یله میشود. لمسش کوک ماهور است که پردهی هوسگون ریتم بودنم را به ارتعاش درمیاورد.
بدون کرامت عشق چگونه کرشمهی انگشتانش اینگونه اعجاز زندگی را در خود حمل میکند؟ لمسش گویا زخمهای است بر ساز جان. مضرابی است که در فاصلهی کوتاه دیدار و زندگی تواممان که خط میزان دو ضربی حدود آنرا تعیین میکرد طنین میافکند.
نگاهش که بر نیم رخم میخزید را از گوشهی چشم میبینم و باز هم خاموشی اختیار میکنم و خودم را در زیر و بم نتهایی که در دستگاهی با نظامی بیگانه ولی گوشنواز کوک شده گم میکنم.
- خانمه هست که تو جونیش بالرین بوده، ویدِئوش رو دیدی که تو صندلی چرخدار با همین اهنگ میرقصه؟
رقص مارتا گونزالس در خلال بالا و پایین نتها و پردهها در پس غبار قیرگون الزایمر را در ذهن تصور میکنم.
- قدرت موسیقیه دیگه.
قفل سکوتم سرانجام با کلید صحبت در مورد موسیقی باز شد. شگفتی نیست که مارتا در قعر فراموشی ذهن هنوز موسیقی و رقص را در یاد دارد. موسیقی در ذهن ذخیره نمیشود، جذب میشود. لونی است که ذهن به آن اندود میگردد. انرژیای است که الکترونها را به چرخش در مدار بالاتر ارتقاع میدهد. مادهی خاکستری در پژواک موسیقی به تودهای سربی و سیال تبدیل میشود. فراموشی اگر مخفیگاهی است که شخص را از دیگران یا دیگران را از شخص دور میسازد موسیقی آمده تا پردهها را بیفکند و بیامیزاند؛ تا مرغ روح را وادارد تا بچرخد، بپیچد، بجهد، بغلتند و بتپد تا بتواند به عمق جان فرو ریزد. از این رو با خاطره فرق دارد. نه پاک میشود و نه بدون برجا گذاشتتن ردپایی از خود فراموش. کیمیایی است که لحظههای نفرین شده را به اوج میرساند. پس میتواند وجود سازش یافته و رام مرا نیز به سرکشی وا دارد.
به نیروی موسیقی در مقام حقیقتگویی توسل میکنم و دردم تلخنگاری ذهن در ترجمهی ترکیببندی حوادث، فراوانی کارتهای شناسایی را زیر سوال میبرد.
تو کی هستی؟ چه کارهای؟
برای اولین بار آمادهی شنیدن بودم. واقعا بودم. بدون اینکه در سرعت ماشین تغییری بدهد گفت نزدیک مجتمع رفاهی هستیم. بریم یه چیزی بخوریم.
دنجترین میز را در گوشهای انتخاب کردم و پشت آن نشستم.
- چی میخوری؟
- چای با واقعیت برای من. برای خودت هم هر چی میخوای بگیر فقط یه چیز شیرینم باهاش بگیر که رمق گفتن داشته باشی.
++++++
رقص مارتا
شهیره عزیزم دست مریزاد. توصیفاتت پر از تصویره. من که لذت بردم.
به نظرم نقطه اوج این داستان همون تکه سؤاله: تو کی هستی؟ چه کاره ای؟
رقص مارتا هم نور علی نور بود...همون هفته پیش که دیدم منو به گریه انداخت.
درودها بر تو
سلام عزیز. عکس جدید هم مبارک :) مرسی از لطقت و ممنون که وقت گذاشتی و داستان را خواندی. من خودم که خیلی از برنامه عقبم. هنوز داستانهایی را که دوستان دیگه نوشتن را نخواندم و مشتاقانه منتظر پیدا کردن فرصتی هسم تا آنها را هم بخوانم اگه جلسات زوم بگذاره :)
رقص مارتا هم دقیقا خیلی با احساسه و واقعا یه دنیا حرف توشه. آخرین روز آخر هفتهات خوش و پیروز.
سلام شهیره جون. مرسی واسه محبت کلامت. همین که همراهی٬ کیفورمون می کنی...ما که منتظریم٬ دیر و زودش مهم نیست. تا ببینیم بالاخره چی ازش درمیاد.
اونی که شما بنویسی که معلومه معرکه میشه. موفق باشی عزیز.
xxx