«دختر ِ احمدآباد، تو عروس بندری...» زمان گذشت اما همیشه دلش میخواست ببینه احمد آباد ِ آبادان چه جور جائیه.

و حالا بیست سال بعد همگی ایران هستیم و آبادان و توی غلغله جمعیت لین ِ یک احمدآباد و قیقاج رفتن موتوری و ماشین توی دل هم و صدای تیز بلندگوی دستی دستفروشها و گاری و بساط سمبوسه توی پیاده رو و عبور دختران سبزه، چشم و ابرو مشکی پیچیده در مقنعه و عبای سیاه عربی زیر کوبش دف و تمپو جوانهای تی شرت پوش نبش خیابان.

بفرما آقا تیام، اینم احمدآباد و عروس بندری که همیشه میخواندی.

 حال میکرد از اینهمه سر و صدا، از اینهمه جمعیت. سمبوسه تند و داغ را با لذت میخورد. ندیده و نشناخته رفت جلو و با بچه های دف و تمپو کف آبادانی میزد و از ته دل میخندید. بعد چشمش افتاد به دشداشه های سفید ِ آویزان جلو پاساژ.

فروشنده ممد نامی بود. تا دهن باز کردیم گمونم فهمید اینجایی نبودیم. گفت دشداشه سفید مال پیرمردان. یه سورمه ای راه راه بقول خودش آکبند از پلاستیک در آورد و گذاشت روی پیشخوان. تیام دشداشه را جلو آئینه روی لباسش پوشید و خودش را ورانداز کرد. ممد گفت یه دیقه صبر کن. از مغازه بیرون رفت و با چفیه ای سفید و عگال مشکی برگشت و روی دشداشه سورمه ای سِت کرد.
بالای آئینه عکس فوتبالیست های قدیمی آبادان توی قاب به دیوار بود. برمکی، دهداری، سالیا، کشتکار. عکس بعدی مرد میانسالی با چهره ای آفتاب سوخته ایستاده بود کنار یه فرنگی قد بلند. اشاره به عکس، رو کردم به ممد. گفت پدرم است با رئیس تعمیرات پالایشگاه. آنی فکرم پر کشید به سال‌های دور و ماموریت های اداری با هواپیمای «فرند شیپ» به آبادان و نهار با بچه های پالایشگاه توی باشگاه «انکس.» سر میز نهار، گپ و گفت مان از فوتبال اونورتر نمی رفت.
ممد گرم بود و خوش برخورد. موقع حساب پول عگال را که از مغازه برادرش آورده بود نگرفت. بیرون که میرفتیم، پرسیدم انگار بعدِ سلام پیشونی مون را درجا خوندی؟
ممد سرش را خاراند و خندید
 - کا شما خارج نشینا خوش و بش و خسته نباشید و ئی تعارفا تو بساط تون گیر نمیاد! یعنی بعد ِسلام، راست رفتین سَر ِ انتخاب جنس. چونه مونه هم گاهی ندیدم بزنین. مشتری جماعت عرق ِ آدم ِ در میاره تا ...
حرفش را قطع کردم
 - خوب حالا اینها که از ما گفتی بده یا خوبه؟
دوباره خندید
- نه مو که بدی توش نمی بینم اما بعضی وختا یه طوریه که آدم گیرپاژ میکنه از بسکه کم حرفین!


محمد حسین زاده