با هم بنويسيم هفته دوم

حرامزاده

سپیده مجیدیان

 

روز موعود رسید و من باید می رفتم دیدن پسر دایی عزیزم ساسان. هر چی فكر كردم دیدم حال رفتن را ندارم ، راستش نه حوصله گله های مامان را داشتم نه حوصله پند و أندرزهای ساسان را. مخصوصاً كه آمده بود تا سنگ هاش رو با من وا بكنه. خودم میدونستم تو چه هچلی گیر كردم.

از یك طرف فكر بیژن دیوانه ام كرده بود از طرف دیگه باید جواب دل شكسته ساسان را میدادم مامان هم كه ول كن معامله نبود خوب برادرزاده اش بود و أو را سخت دوست داشت و تو خیال خودش برای من آرزوها داشت كه شوهر كنم و بچه دار بشم و بقول خودش عاقبت بخیر.

اما من سرم به بد سنگی خورده بود. فكر اینكه بیژن دو تا شخصیت داره و یك شخصیتش را داره از من قایم میكنه عین حلزون لزجی از سر و كله ام بالا پایین می رفت.

مگه میشه آدم این همه بیرحمانه دستور تیر یك مشت جوان تحصیل كرده را بده؟ آخه به چه جرمی؟ و بعد بشینه از عشق حرف بزنه؟

خیلی خوب میدونستم با اولین تلفنش دوباره حال و هوایش به سرم می زنه. تلفن را قطع كردم.

باید از سرم این فكر را بیرون كنم. من نمیتونستم براى بیژن تصمیم بگیرم، بیژن همینه كه هست باید قوی باشم. باید تكلیف خودم را با خودم روشن كنم، دیگه بیشتر از این نمیتونستم خودمو گول بزنم. بیژن امنیتی بود. زیر ناخنهایش خون بود. از خودم بدم آمد. در و دیوار خونه داشت من و می خورد. حرصم گرفته بود انگار یكی زیر گوشم می خواند خودتو گول نزن تو نمیتونی. انگار یك زالو به جونم انداخته بودند از درد به خودم انقدر پیچیدم تا از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم تمام لباسهام خونی شده. فكر نمی كردم حامله باشم. ولی جز سقط چیز دیگری مگه میتونست باشه. آنقدر حواسم پرت بود كه یادم رفته بود دو ماه سیكلم را عقب انداخته ام. بچه بیژن را انداخته بودم. هم خوشحال بودم هم نگران. حالا دیگه چیزی منو به بیژن وصل نمیكرد. نفس عمیقی كشیدم و رفتم زیر دوش آب و بعدشم خونها را شستم. تمام جونم درد میكرد. تا صبح خواب می دیدم یك بچه را كشتم و در حال فرارم و بیژن با چاقو پشت سرم میدود و فریادهای جنون آمیزی میكشد. صبح به هیچ معطلی رفتم پیش دكترم. شاید از آن حرامزاده چیزی تو رحمم مانده باشد. دكتر بعد از معاینه گفت باید عمل بشم. جفت هنوز تو بدنم بود. از فكرش چندشم شد.