اگر ازمن بپرسید دقیقا چه ساعتی عاشق شدی ؟  باید بگم دم غروب ساعت 7 بعد از ظهر  یک روز تابستانی در اطاق پشتی خونمون که به آن صندوقخانه می گفتیم عاشق شدم.عشق مثل آسمون  غرنبه بود تمام بدنم لرزید.  آن تجربه  هیچگاه تکرار نشد.

  من و خواهرم عادت داشتیم با عطیه دختر همسایه و برادرش علیرضا بازی کنیم. اغلب قائم باشک .  من و علیرضا تقریبا همسن بودیم با چند روز فاصله . خواهرم  و عطیه هم سه سال ازما کوچکتر بودند . اونا هم تقریبا همسن بودند.

همیشه وقتی  قائم باشک بازی میکردیم یکی چشم میگذاشت و سه نفر دیگه هر کدوم به تنهائی می رفتند قائم میشدند. اون روز   علیرضا چشم گذاشت. خواهرم عین مارمولک گم و گور شد. عطیه زل زد به صورتم و گفت : بیا بریم با هم قائم بشیم. من تردید نکردم دستشو گرفتم و هر  دو خزیدیم صندوقخانه و آن اتفاق افتاد. هر دو برای اینکه کشف نشیم به هم چسبیده  و نفس هامونو تو سینه  حبس کرده بودیم. آن قدر نزدیک که صدای ضربان قلب عطیه را  می شنیدم. آن لحظه ائی بود که عاشق شدم. خدا خدا میکردم که علیرضا  هیچگاه ما را پیدا نکند. کرخت شده بودم. فکر میکنم عطیه هم دست کمی از من نداشت. نمیدونم چقدر زمان سپری شد تا سرانجام علیرضا را  روبرو دیدیم: زل زده بود به ما و ساک ساک میگفت. قاعدتا باید بلند شده می دویدیم تا قبل از علیرضا به تابلوی ساک ساک برسیم. هر دو کرخت شده نشسته بودیم. علیرضا به سرعت دوید تاساک ساک بلندی را فریاد زده و پیروزی خودشو  اعلام کنه. تن عطیه حرارت مطبوعی داشت. دلم می خواست جائی قایم میشدیم که علیرضا سالها نمی توانست ما را پیدا کند.

 از فرداش همه چی تو خونه ما و عطیه تغییر کرد. انگار از تغییرات   اوضاع ظاهری  ما دو نفر مادرامون  نتیجه گیری کرده بودند  که بهتره  این چهار نفر دیگه بازی نکنند. همشون به سن تکلیف رسیده بودند. تا اینجاش هم زیادی بازی کرده اند. چند شب بعد اتفاقی افتاد  که همه تردید های مادرم در قطع بازی بچه ها به یقین  تبدیل شد. برای اولین بار صبح که بیدار شدم  زیر پوشمو کثیف کرده بودم.  بوی تند سرکه تو اطاق پیچیده بود. مادرم گفت اول باید بری دوش کامل بگیری و "همه" جای بدنتو لیف بزنی. "همه" لباسهاتو عوض کنی ؛  بعد بری مدرسه. واژه  "همه" را چنان غلیظ تلفظ کرد که منظورشو کامل بفهمم. تو خواب دیده بودم  که دوباره  با عطیه تو صندوقخانه قایم شده ایم . من دارم  می بوسم اش.  حسی داشتم که قبلا تجربه نکرده بودم. عطیه می گفت : کاش هیچکس تا ابد  ما را پیدا نکند.

پائیز که اومد من 15 ساله شدم و رفتم کلاس نهم. عطیه  هم همراه خواهرم کلاس هفتم را شروع کرد. هیچ فرصتی برای دیدنش نداشتم. اون موقع ها  تلفن همراه و شبکه های اجتماعی هم نبودند تا پیامی ردو بدل کنیم. کاملا گیج بودم . به دلم برات شده بود که عطیه هم احساسش درست مثل منه. هیچ راهی به ذهنم نمیرسید.

 بارها خواستم نامه بنویسم و توسط خواهرم به دست عطیه برسانم اما ترسیدم جائی لو بره و آبرویزی بشه. از طرفی مطمئن نبودم خواهرم همکاری کنه. دبیرستان های دخترانه  خانم ناظم های سختگیری داشتند اگر نامه کشف میشد عطیه و خواهرم بلافاصله اخراج میشدند. شک نداشتم.

 ایده اصلی  چگونگی ارتباط با عطیه را پدرم ناخودآگاه به من داد. شبی با مادرم در باره فرزند صالح  صحبت میکردند. شنیدم پدرم میگفت :  تنها پسران نیستند که عصای دست پدرند؛ چه بسا دخترانی که عین پسر  کمک  پدرشون هستند. مثلا  همین جعفر آقا بقالی سر کوچه اون روز تو مغازه تعریف  میکرد  که پسرانش در اداره مغازه کمک نمیکنند اما دخترش عطیه هر شب چند ساعت وقت صرف میکنه تا پول های دخل را شمرده و فاکتورهای خرید و فروش را وارد دفتر کند. دیگه بقیه صحبت های پدرم را نشنیدم. جعفر آقا از قابلیت های دخترش عطیه تعریف ها کرده بود.

 تصمیم ام قطعی بود. روی اسکناسی 500 تومانی  که  در دهه 1360 ارج و قربی داشت نوشتم : عطیه جان سلام ؛  چون میدونم دخل پدرت را میشماری برات نوشتم که :  دوستت دارم  ؛  غلامرضا.

پانصد تومنی را دادم کارگر پاکبان شهرداری. به اش گفتم برو از جعفر آقا برای خودت شیر و کیک بخر. آن قدر بیرون مغازه منتظر ایستادم  تا  شیشه شیر  و کیک به دست در خروجی  مغازه دیدمش. حالا باید منتظر میماندم و نتیجه را می دیدم.

 چند روزی گذشت هیچ اتفاقی نیفتاد.خیلی کنجکاو بودم نتیجه کار و عکس العمل عطیه را بدونم. انگار پدرم  از ماجرا بو برده بود.  یک روز وقتی از مدرسه اومدم به طوریکه من هم بشنوم به مادرم   میگفت : مش جعفر خیلی ناراحت بود. علتشو پرسیدم . میگفت عطیه امتحان داشت و نمی تونست دخل را بشمارد. از برادرش یونس( عموی عطیه) میخواهد چند شب  بیاد و دخل را حسابرسی کنه. همون شب اول یک اسکناس 500 تومنی کشف میشه. پدر در حالی که  این جمله را میگفت صداش را اندکی بلند کرد و سرش به سمت من چرخید که خودمو زده بودم به اون راه. یک شیر ناپاک خورده ائی به نام  غلامرضا حرف های فدایت شوم برای دخترش عطیه نوشته. مش جعفر میگفت : بین مشترهاش   غلامرضا زیاده. نمیتونه یقه کسی را بگیره. مش جعفر  میگفت  : پیش برادرم یونس شرمنده شدم.

 دقایق طولانی سکوت برقرار شد. فکر کنم پدر  و مادرم به نتیجه گیری مشترکی رسیده بودند. فقط می خواستند زهر چشمی از من بگیرند.پدرم بعد از ده دقیقه سکوت که مشغول گرفتن ناخن  انگشت اشاره دست راستش بود دوباره سرشو اندکی به سمت من چرخانید  و گفت :  جعفر آقا اسکناسو به دخترش نشون داده.  عطیه  هم گفته آدمی به این اسمو نمیشناسه. دوباره سکوت ممتدی برقرار شد. پدرم آخرین زهرشو  در حالی که  مستقیم به  من نگاه میکرد ریخت : کاش این غلامرضا آن قدر شجاعت داشت که نام فامیلش هم می نوشت.

 پدرم آخرین جمله را با تانی خاصی گفت : مش جعفر اسکناسو داده عطیه . گفته یک جوری گمو گورش کن.  نمیتونم بدم دست مشتری.

چند سال بعد که کله ام بوی قرمه سبزی گرفت از ایران بیرون آمدم. وضعیت  ام طوری  است  که جرات بازگشت ندارم. اما  مطئنم عطیه هنوز اون اسکناس 500 تومنی را داره.