هوا دارد سرد می‌‌شود، قوه‌ی خورشید دیگر آن چنان نبوده و به زحمت اندک نوری از مهرِ آسمان ــ بر زمین می تابَد، صدای خمیازه درختان را می شود از نزدیک شنید، از گلهای جنگلی‌ و تمشک‌های آبدار دیگر خبری نیست، آخرین انگور‌های تاکِستانِ کوچک را چیده و آن را در بشکه‌های سیصد ساله ــ انبار کردیم، باغچه دیگر سبزی ندارد، حتی سیب زمینی‌‌ها نیز خوش رَگ شده و در اعماقِ زمین ریشه دوانده ـ بلکه از خروشِ سرما در امان بمانند، حال که کار در قلعه تقریبا به پایان رسیده ــ بیشتر به جنگلِ اطراف رفته و آرامشی دیگر در آنجا می‌‌یابم، بلی، پاییز آمده تا مهمانِ ما شده و بساطِ رنگینَش را در همه جا پهن کند.
 
از کودکی آرام نداشتم، خوب من بچه‌ی یکی‌ یک دانه‌ی باغ منزلی اصیل ــ واقع در منظریه بوده و عادت به بازی در میان سبزه و درخت داشتم، پاییز که می‌‌شد ــ دایه جانم به زور لباسِ گرم تنَم کرده و قول از من می‌‌گرفت که اگر کثیف و چُلم به دماغ باز گردم ــ چغلی من را به پیشِ خانم جان ــ مادر بزرگم خواهد کرد، یکراست به سمتِ درخت‌ها رفته و شادِ شادِ شاد ــ با برگ‌های ریخته شده به زمین ــ بازی می‌‌کردم، علاقه داشتم مثلِ شرلوک هولمز تمامِ برگ‌ها را وارسی کرده و بفهمم مالِ کدام درخت بوده ــ سیبِ شمیرانی یا گلابی سُرخی ــ نارون یا به سَر درختی، از هر کدام چندی جمع کرده تا سر وقت آنها را در دفترِ صد برگی به یادگار را چسبانده و اَدای خان بالا خان را درآورده و به زیرَش نوشته؛ مثلا در روز ــ ساعت و درختِ فلان ــ این برگ را چیندیم، باشد تا به سلامتی مانده و از آن چیزی یاد گیریم.
 
حال دیگر شاید پیر شده اما هنوز بزرگ نشدم، یعنی‌ هنوز دوست دارم در برگ‌ها راه رفته ــ خم شده و آنها را از نزدیک دیده و اینجوری بازی کرده و خوش باشم، به محلِ همیشگی‌ ــ زیرِ درختی پیر ولی‌ تَنومند و هنوز زیبا نشسته و شاهدِ کوچِ آخرین پرندگان هستم، از درناهای سیبری گرفته تا حَواسیل‌های دانوبِ زیبا، درنا‌ها در حوالی جنوبِ اسپانیا اطراق کرده و حَواسیل‌ها تعطیلات در کنارِ اهرامِ جادویی مصر را بر می‌‌گزینند.
 
در جنگل ظاهرا هیچ خبری نیست، تنها شاهدِ این تنهایی ــ زیبائی طبیتِ خاموش است و گاهی‌ شیطنتِ نَسیمی خنک به اطرافِ تو و شکستِ سکوتِ تمامِ ناحیه به وسیله غرّشِ نفسم و آه کشیدن به خاطرِ تحسینِ آنچه که دیده و آنچه که حّس می‌‌کنم‌، اینجور معاشقه‌ها به خاطرم مانده و چه کِیفی داده ــ تماشای ریزشِ برگ‌های رنگین، سرخ و زرد، حتی نارنجی و گاهی‌ رَگه‌های سبز که کم کم آن هم رنگ باخته و از محبتِ خورشید محروم می ماند.
 
اعتراف می‌‌کنم؛ در این حال چندان تنها نیستم، در نزدیکی‌ من، کمی‌ به بالای شاخه‌های درختِ پیر ــ آبی پرنده‌ای زیبا زندگی‌ کرده و چند ماه است که او را نشان کردم، چند گرَمی‌ وزن نداشته و کلی‌ طول کشید تا او را نسبت به خودم رام کرده و حالا با دیدنِ من به دیدارَم آمده و صدای جیر جیرَش شادم می‌کند، برایش دان و تنقلاتِ دیگر آوردم، آخر دیگر در این حوالی چیزِ خاصّی‌ برای خوردن یافت نمی‌شود، او اول بالای یک شاخه درختِ دیگر نشسته ــ خوب اطرافَش را تجسس کرده و سپس مرا از روبرو پاییده و در آخر آرام به سمتِ خوراکی‌ها پَر کشیده و مشغولِ تناول می‌‌شود، آن اوایل دان‌ها را تند تند به منقارِ کوچکِ خود گرفته و به سمتِ لانه‌اَش می‌‌برد، طول نکشید که فهمیدم او زوجی داشته و آنها صاحبِ یک جوجه ی بسیار کوچک هستند، اول آنها خورده سپس بارِ دیگر به پایین آمده و خودَش از باقی‌ مانده خوراکی‌ها چیزی خورده و دائم لانه را از دور وارسی کرده ــ مبادا خطری متوجه‌ی خانواده‌اش شود، با دیدنِ این چیز‌ها ــ شیفته‌ی این پرنده شده و او را آبی‌ پرنده‌ی خوشبختی نامیدم.
 
رابطه‌ی ما خوب است، جز یکبار که به خاطرِ انفجارِ بندرِ بیروت ناگزیر به سفر شده و تا بازگشت ــ چند هفته طول کشیده و وقتی‌ که به درختِ پیر سر زدم ــ او من را دید، سَر سنگین بود، یک دور به در حوالی من زده و بد از چند لحظه در اعماقِ درختان ــ ناپدید شد، تا چندی این رفتارَش طول کشید، گفتم شاید او آبی پرنده‌ی خوشبختی من نیست، شاید اصلا از جنس و نوع دیگر بوده و همنشینِ من نیست، من هنوز شوکه شده از فاجعه انفجارِ بندر بیروت ــ بی‌ دلیل هم خُلقَم تنگ بود، اما اصرار کردم، ایستاده و محکم به رفتارِ خود ادامه داده تا نظرَش را دوباره به خودم جلب کنم، نمی‌‌خواستم فشاری به او وارد شده و قلبِ کوچکش بیش از این‌ از من دلگیر شود، وقتی‌ که دوباره از خوراکی‌ها تناول کرده و آن را به لانه می‌‌برد ــ روزِ خیلی‌ قشنگِ سِپتامبری بوده و این شادی را کلی‌ جشن گرفته و مثلِ بچه‌ها به دورِ درخت چرخیده و احساس کردم که آبی پرنده‌ی خوشبختی من ــ دوباره به سویَم آغوشِ رنگین کمانی ــ باز کرده و از وجودِ همدیگر لذت می بَریم.
 
با او صحبت می‌‌کنم، دردِ دل کرده و حرف می‌‌زنم، از گذشته‌ی طلایی، از شازده‌های دوست داشتنی، از شاهزاده خانم‌های خوش لباس و شاعر، از خانواده و از آن همه برو بیایی ــ از حال صحبت می‌‌کنم، از عاشقی ها، از عشق‌های غیر ممکن، بوسه های یواشکی، زمزمه های درِ گوشی و گفتن های دوستَت دارم، عاشقتم... از شب‌های افسردگی و حتی از صبح‌های لذت بخشِ بعد از عشقبازی، از دلتنگی‌‌ها حرف می‌‌زنم، از دور بودن‌های معشوقه‌ی زیبایَم، حتی برایش می‌‌خوانم: از زمانی که رفتی ــ روزها طولانی شدند، به زودی ترانه‌ی زمستانِ قدیمی را خواهم شنید، اما دلم برای تو دلتَنگ است عزیزم، وقتی که برگهای پائیزی ـ شروع به افتادن می کنند... آبی پرنده‌ی خوشبختی من ــ ساکت و بدونِ هیچ حرکتی‌ ــ ترانه خوانی و دل گفته‌های مرا قطع نمیکند، با ادب بالای شاخه نشسته و شاید به بغضَم خیره شده ــ هم دردم شده و قطره‌ای اشک برایَم بریزد.
 
با سُرخابی شدنِ نمای آسمان ــ وقتِ رفتنَم رسیده و در حالی‌ که هنوز دیده‌ی من به سمتِ دیگریست ــ درختِ تنومند را تَرک کرده و آبی پرنده‌ی خوشبختی به دورَم چرخی زده و آرام می‌‌گویم: بالا، بالاتر، همنشینِ من، مَحرمِ دل گفته‌های من،... در دلم می‌‌گویم: آه، این است آبی پرنده‌ی خوشبختی من.
 
پاییزِ ۲۰۲۰ میلادی، نـُرمانـدی، فرانسه.