آقای سین

مرتضی سلطانی

 

آقای سین، چهار ساعت تمام در آن رختخواب چرک و بویناک غلت زده و این دنده آن دنده شده بود و دو حب تریاک از جاسازِ پدرش بلند کرده و با تکه ای نبات بلعیده بود تا شهامت رفتن بیابد. از تریاک فقط انتظار نشئه گی و رخوت و گیجی نداشت - میخواست خوردنش او را خوش بین تر کند، بویژه به نتیجه ی کارش. 

بالاخره بیست دقیقه بعد شهامتش را یافت که برخیزد و راه بیفتد.

وقتی رسید که پیرمرد داشت مغازه اش را می بست؛ مغازه یِ لوازم التحریری ای بود در نبش یک کوچه و در برِ خیابانی خلوت.

آقای سین سلامی کرد و رفت به کمک پیرمرد. آقای سین گونی بزرگی از مجلات باطله که روی پیاده رو چیده شده بود را پر کرد و برد پشت میز مغازه. درست بالایِ میز یک عالمه ورق امتحانی و کاغذ کادو مثل لباس روی چند بند پهن شده بود، و همین نمی گذاشت از بیرون بتوان آن پشت چیزی را دید.

پیرمرد آمد آن پشت. تشکری خشک و خالی کرد و به آقای سین نهیب زد که برود آنطرف. همچنین لابد بخاطر ترحمی که این کمک در او برانگیخته بود دو روز دیگر برای برگرداندن اصل و فرعِ پولی که نزول داده بود و طلبکار بود، به آقای سین فرصت داد و با لحنی ملایم تهدید کرد که دیرتر بشود چک واخواست شده اش را میگذارد اجرا و سفته هایِ ضمانتش را نیز.

آقای سین در یک قدمی پیرمرد ایستاد. پیرمرد باز نهیبش زد که برود آنطرف و پشت دخل نماند.

جمله اش تمام نشده بود که آقای سین چاقو را فرو کرد در پهلوی پیرمرد.

میخواست درست وسط شکم فرو کند اما به پهلو فرو رفت.

همین یکساعت پیش، با وسواسی بی دلیل، بیست دقیقه تمام چاقو را به ته لیوانی کشیده بود تا تیزتر شود.

قدرت و سرعتِ ضربه چنان بود که پیرمرد را از شدت آن به عقب راند. پیرمرد دو قدم پس پس رفت و دستش را گیر داد به تلی روزنامه باطله و کاغذهای رنگی که فایده نکرد و نقش زمین شد و روزنامه ها و کاغذهای رنگی هم پخش شدند جلوی پایش.

آقای سین یادش آمد که یکماه است غذای درست و حسابی نخورده. پس چنین قوتی در آن ضربه از کجا می آمد؟ هنوز آنقدر روشن بینی داشت که بداند جوابِ این سوال و دلیلِ آن ضربه جنون آسا، خشمِ عمیق اوست.

درِ مغازه را که از پشت بست، عرقی سرد بر تیره پشتش نشست. هر قطره عرق که از روی کمرش سُر میخورد کمرش را به خارش می انداخت. این خارشِ مدام عصبی اش کرد. این شد که بی پروا از زنده بودن پیرمرد، رفت از یک قفسه خط کشی بزرگ بیرون کشید و با آن محکم پشتش را خاراند. 

پیرمرد با پهلوی سوراخ و چشمانی نم دار و قرمز از درد، یارای فریاد کشیدن هم نداشت. فقط آرام می گفت: سوختم سوختم!

بعد با وسواسی غریب و در پیِ زخمی خون آلود دائم دستش را نگاه میکرد؛ پنداری چاقو به دستش خورده نه پهلویش.

آقای سین آمد و کنار پیرمرد نشست. قدری نگاهش کرد و کوشید مثل یک حشره مزاحم این فکر را از سرش براند که پیرمرد هم در نهایت یک پدر است و شایسته ترحم.

به یادِ خودش آورد که این پیرمرد یک نزول خوارِ بیرحم و حرام زاده هم هست که مثل مگسی روی زخم های آدمهای بیچاره می نشیند و از خون آنها ارتزاق میکند. 

چشمانش را بست و دو ضربه دیگر را سریع و بیرحمانه بر سینه پیرمرد فرود آورد. چاقو خیلی راحت گوشت را شکافت و رسید به استخوان و متوقف شد.

آقای سین فکر کرد گوشتِ تن آدم چقدر نرم است. و برخاست. یکباره از سر دردی شدید شقیقه هایش زوق زوق کرد. اما دردی مطبوع بود، مثل وقتی که چیزی نمانده که سرماخوردگی آدم خوب بشود.

ناگهان تصویرِ سرخ شدن بادمجان تویِ یک ماهیتابه توسط مادرش در ذهنش جان گرفت - تصویری چنان بی ربط که او را ترساند که نکند دچار جنون شده.

برگشت و بی لحظه ای تردید زیپ شلوارش را پائین کشید و روی نعش خون آلود پیرمرد شاشید.