مثل یک مقنعه تنگ در ۷ سالگی

بهار

 

وقتی ۷ سالم بود، از این که باید مقنعه به سر میکردم و به مدرسه میرفتم خیلی ناراحت بودم؛ اصلا دلم نمیخواست با این شرایط به مدرسه بروم. در مجموع در آن ۱۲ سال هیچ علاقه ای به مدرسه رفتن جز دیدار دوستانم نداشتم.

اول دبیرستان، بی هیچ علاقه ای برای این که در کنکور موفق تر عمل کنم، رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کردم در صورتی که میدانستم علاقه ام به رشته انسانی ست.

در سال آخر و بعد از کنکوری که هیچ انگیزه ای برای خواندنش نداشتم، رشته معماری را انتخاب کردم؛ کاملا میدانستم که علاقه خاص و زیادی به این رشته ندارم. به دلیل اطرافیانم که همگی معمار بودند کاملا به این امر واقف بودم.

برعکس افراد زیادی که پس از ورود به دانشگاه و تلاش زیاد میفهمند که این همه تلاش، برای یک تصور ذهنی از علاقه شان بوده است. اما عنوان «آرشیتکت زن» همیشه برایم جذاب بود - که هیچ وقت دلیل مناسبی برای انتخاب یک رشته در دانشگاه نیست.

به کار با آدم ها علاقه دارم. دوست دارم با انسانها مستقیما در ارتباط باشم. اما نمیدانم این کار را برای چه مدت میخواهم. این روزهاکه تدریس میکنم با آدم ها رابطه مستقیم دارم. گاه دوستش دارم و گاه نه.

بعد از آن، دلم میخواست در اروپا بمانم اما ترسیدم و برگشتم. میشود گفت تا امروز هر انتخابی که کرده ام از روی محافظه کاری و ترس بوده است. پس شاید دقیقا میدانم که چه میخواهم اما همواره میترسم برای آنچه میخواهم تلاش کنم.

داشتم فکر میکردم اگر ترامپ ۴ سال پیش رئیس جمهور امریکا نمیشد چه قدر همه چیز میتوانست متفاوت باشد. من احتمالا دوباره برگشته بودم به آلمان و شاید یک بار در زندگی ام از روی هراس تصمیم نمیگرفتم و با او ادامه میدادم و در این گردباد بی برگشت ۳ سالهای که در آنم، نمی افتادم. تکلیف مشخص بود، یا میشد و می‌ماندیم یا نمیشد و جدا میشدیم. که احتمالا من راه کم خطر تر را انتخاب میکردم.

داشتم به فیلم های خوشحالی مردم در امریکا، از انتخاب شدن بایدن نگاه میکردم و فکر میکردم، چه قدر این چهار سال همه چیز راتغییر داد. چه قدر بلاتکلیفی های ما بیشتر شد. چه قدر امیدهایمان ناامید شد. ما نسل عجیبی هستیم. به قول یکی از دوستانم که میگفت در یک سال اخیر، تنها برنامه ریزی ای که توانستم برای آینده ام در ۳۰ سالگی بکنم این بود که با پس انداز کردن، بتوانم یک گوشی جدید بخرم که آن هم فعلا نشده.

فردا یک مصاحبه کاری جدید دارم. باز هم نمیدانم اگر بشود دلم میخواهد بروم یا نه. یا شاید هم میدانم و میخواهم راحت ترین راه را انتخاب کنم. آن راهی که احتمالا دوستش ندارم.

شاید یاد گرفته ام و یاد گرفته ایم که آنچه دوست نداریم را تحمل کنیم. درست مثل یک مقنعه تنگ در ۷ سالگی. تحمل آنچه هست و درمقابلش احساس ناتوانی میکنیم. من خیلی احساس ناتوانی و خستگی دارم. غرق شدن خودم را در خواسته هایم، ناتوانی هایم و بلاتکلیفی هایم هرلحظه میبینم.

بعضی روزها امید داشتن برایم سخت می شود بعضی اوقات هم خیلی امیدوارم. روزهای ناامیدی نوشته هایم بی سر و ته می شوند مثلا امروز . فردا صبح مصاحبه دارم و باید زودتر بخوابم اما قبل از آن باید مقنعه ام را اتو بکشم.