«از هفته قبل بخوانید»

 

ونوس ترابی

 

اتفاق می افتد که تا صاعقه ای به خانه ات نزند و بارانی چُخ آسا اشک پشت بامت را در نیاورد٬ حالیت نشود که این سقف دیگر برای تو سقف بشو نیست. نه قیرگونی به راهش می آورد نه ستون زدن زیر الوارهای شکم زده! زن های دلداده٬ اینطورند. صاعقه می خواهند تا اول بلند شوند و زیر سقف ریزان زندگیشان قابلمه و کاسه روحی و تشت و هاون بگذارند و دلخوش به این باشند که خب قطره چکانی ست و باران هم بند می آید. اگر زرنگ باشند و شم زنانگی و دوراندیشانه شان خوب ریگلاژ شده باشد٬ به جای نگاه کردن روی زمین و کاسه های خانم باجی جهیز٬ به بالا نظر دارند و سقفی که درمان می خواهد. آخ که عاشقی درد بی درمان است. زن ها را از سیاست مدارهای قَدَر پدر دربیار٬ به رخت شوران زبردستی تبدیل می کند که کوله کوله رخت را از اینور و آنور جمع می کنند و می چپانند در دل و حالا نشور کی بشور! اما قصه صاعقه ای که بزند و بیدارت کند٬ یا نه همانطور چشم به قالی نگهت دارد٬ نقل خیلی چیزهاست. بخواهی بیدار شوی٬ باید پیه درد و چنگ به دیوار دل زدن را به کل روزگارت بمالی. دستکم خیلی بخواهم منصف باشم٬ شش ماهش ردخور ندارد.

آن صاعقه روز دوشنبه ساعت پنج و هفده دقیقه عصر یکی از ماه های پاییز به جان من خورد. های زنان صاعقه نخورده! بیچاره اید! اگر نخورده باشید٬‌ اولین بیداری تان وقت زاییدن در اتاقی سه در چهار میان پرستارهای بی خیال دهان لق اتفاق می افتد که تا جیغ می زنی٬ پنج شش کلفت جنسی بارت می کنند که خفقان بگیری و زورت را بزنی.

من نزاییده٬ همه را می دانم. حاشیه هم نمی روم. این شمایید که دارید فکر می کنید امان! چقدر طولش می دهد. آسان نیست از مردی بنویسی که تا همین دیروز٬ جوانی برازنده و خوش قواره و خانواده دار و اصیل بود که می شد روی قول و قرارش حساب کرد و برایش نسل کشید و امروز در نظرت شده است کج سازترین آدمکش های عالم. خیلی بخواهم دقیق بنویسم٬ به دست هایی نگاه می کنی که روی تنت کشیده می شود و با انگشت هایش تمام منحنی ها و بالا و پایین های تنت را می نوازد اما همان دست ها خدا می داند کجاها اسلحه کشیده است٬ چاقو زده است٬ در گونی کرده است و دکمه فشار داده است. لعنت به صاعقه ای اینچنینی. اصلن قرار نبوده مرا برق بگیرد و بی آنکه موهایم سیخ شود٬ حالا چه از ترس و چه از شدت فشار٬ دستگیرم شود که بیداری چقدر منفور می تواند باشد.

دوشنبه ها می تواند برای یک بلوند چشم آبی٬‌ اول هفته و تف روزگار باشد اما برای یک ایرانی٬ روزی ست که آفتاب خودش را جلوی خودش پهن کرده و آه های مشکوک دارد می کشد. اما من خوب فهمیده ام که صاعقه هرگز در آفتاب٬ آفتابی نمی شود. همان طرف های غروب است که بیدارت می کند.

در پنج و هفده دقیقه آبان یا آذر یا شاید هم مهر٬ آمده است بعد از چهار ماه غیبت٬ تو را به گردش ببرد٬ بی آنکه زبانت ویرش بگیرد و بپرسی چرا هرگز تو را در شهر به رستورانی دعوت نکرده و همیشه نیم کیلو جوجه می خرد تا در بیابان به سیخ بزند هم جوجه های مادر مرده هم دل و قلوه تورا و به قول خودش ذغالی و دودی کند.

می شود خیلی خانمی کنی و وقتی حتی دهانت باز نمی شود٬ برای ذوق نگاهش چند تکه بجوی و با صدا قورت دهی. تقصیر او نیست که گوشت نرم و لطیف مثل سنگی که لای نان پیچیده باشند گلویت را چنگ می زند و در چاه ویل می افتد. می دانی که بعد از این بزم جمع و جور و تکراری٬ در همان بیابان دست می برد زیر بلوزت و به قول خودش دنبال دارایی هایش می گردد. خسته شده ام از این پنهان کاری. نفسش بوی چوب می دهد و در آتش گردنم گر می گیرد اما دلهره دارم. پر از سؤالم. مگر جواب می دهد این دهان وامانده؟ حالیش می شود که بی حوصله ام. دست می کشد از بوسیدن و سیگارش را از داشبورد می جورد. حتی نمی پرسد چه مرضی دارم. زرنگ است. نمی پرسد چون می داند پشت بندش می پرسم پس کی می خواهی زبان باز کنی و او بگوید خیلی زود کوچولو!

در سیکل پریودم. هرچیزی ممکن است سیم ها را قاطی کند و یک اتصالی جرقه ها و وامصیبت ها در رابطه بیندازد. این لامصب خوب می داند کی خفقان بگیرد. خوب می داند نباید به جانم بپیچد. آمار سیکلم را دارد. خوب هم می داند هم لمسش را می خواهم هم از بویش بیزارم. دلم یک اتاق راحت با آرامش می خواهد نه در بیابان و میان گرگ و شغال! آدم خوفش می گیرد در برابر این کوه بنفش و خاکستری که مثل پستان خشکیده یک زن می ماند که چروکیده اما از بدبیاری روزگار همچنان نگاه و لمس حالیش می شود.

-میشه بریم؟

سیگارش را نیمه بیرون میندازد. پیاده می شوم و می روم تا زیر پا سیگارش را گِرد کنم. فکری ام چرا حواسش نیست که آتش افتاده روی بوته خار. آیا زندگی دارد نشانم می دهد که من همین خارم و او لهیب جانمرده یک سیگار؟ مگر خار آب ندیده و باران به جان نکشیده بزرگ و کوچکی آتش حالیش است؟ می گیرد و می سوزد و می سوزاند.

در این هیر و ویر شاعر شده ام حالا!

 به همه چیز می خواهم گیر بدهم و خودم هم می دانم.

-اصلن نمی بینی ممکنه آتیش بگیره؟

نگاهم می کند و لبخند می زند و هیچ نمی گوید.

-حالا حرف نزن هی!

به حرف می آید که:

-تو الان انبار باروتی خانوم! خفه شم بهتره. بیا ببرمت آب انار بخوریم. سوار شو اینجا گرگ هم نباشه٬ تو همه رو

گرگ می کنی!

شوخیش حالم را خوش نمی کند. حوصله ندارم بحث کنم. تصمیم به ندیدن گرفته ام. ماشین را روشن می کند و دور می زند. یکهو در می آید که:

-بیا بشین پشت فرمون. یکم گاز بده شاید حالت سرجاش اومد. تو همچین یه نموره آدرنالین لازمی!

در حالتی نیستم که فکر کنم یا نکنم. می خواهم برگردم خانه زود. شاید هفته دیگر حالم بهتر شود. تا یازده روز مرخصی دارد و خودش هم صبور است. می زند کنار و بی آنکه پیاده شوم همانطوری لیز می خورم پشت رل. جاده خلوت است.

-فقط حواست باشه حیوونی چیز پرید وسط ماشینو کج و منحرف نکنی. بزن بهش!

قلبم می ریزد. دو نمره منفی برای یک روز کم نیست. آن از بی خیالی اش در آتش زدن بیابان این هم از کشتن حیوان طفلکی. نگاهم می کند و از اخمم می گیرد که راضی نیستم.

-مجبوری! اونجوری ماشینای پشت سرت یا کنارت هم تصادف می کنن. حالا که فعلن خبری نیست. اخماتو وا کن دختر!

پا می گذارم روی گاز. چشم از جاده برنمی دارم. آنقدر بر نمی دارم که حواسم از کیلومتر شمار کنده می شود روی خطوط سفید جاده.

-یواشش کن. دوربین داره.

جاده سربالایی می شود.

-کلاچ رو بگیر یه لحظه...

مطیعم. مثل یک ربات. گوشم کار می کند و دست ها و چشم. یک دنده معکوس می دهد خودش. از صدتا بیلاخ بدتر است!

-صد البته که خانوم راننده قابلیه...فقط امروز زیادی مگسیه!

به زور می خندم اما خوشم نیامده. ماشین جان می گیرد و جاده را به دندان می کشد. یاد جوجه های به سیخ کشیده می افتم. در می آیم که

-میدونی که زیاد حالم مناسب نیس واسه همین سکوت کردم. نمی خوام از هم برنجیم!

-درک کردم که خفه شدم خانم!!

چشمم به جاده است اما می دانم دارد لبخند می زند.

در تاریک و روشن غروب٬ تابلوی ایست پلیس را می بینم که دارد به نشانه توقف پاندولی تکان داده می شود. تنم یخ می کند و دست هایم به لرزه می افتد.

-آروم بزن کنار. تو هیچی نگو٬‌ فهمیدی؟ هیچی مطلقن.

با همان دست و پای سِر سرعت را کم می کنم روی دنده دو و بعد هم صدای خاک و سنگریزه در گوشم می پیچد.

-نه انقدر نزدیک...یکم دورتر وایسا. افسر خودش میاد!

اطاعت می کنم. مثل همیشه. بازی ام نمی آید. شیطنت ذاتی ام آب رفته است. همیشه همینطور بوده ام. خاک بر سر می شوم با دیدن مدیر و ناظم و پلیس و دهانی که چرا می پرسد. فرم سفید پلیس راهنمایی رانندگی نه مهربان است نه صلح جو. محض همین است که هول و ولا در جانم افتاده. تصدیق دارم اما اگر از رابطه مان بپرسد به گریه می افتم.

نجاتم می دهد که:

-نترس. پلیس راهنمایی کاری به این چیزا نداره. فقط هیچی نگو بذار به عهده من. یه جریمه می کنه و تمام. آتیشت تنده دیگه!

چطور با این اضطراب می تواند شوخ باشد؟ عصبی ام می کند. کمربند را باز می کنم از در کیف دستی ام دنبال تصدیق رانندگی ام می گردم.

یکهو نگاهم روی حرکاتش یخ می بندد. عینک ریبن خلبانی اش را از داشبورد در می آورد. موهایش را رو به پایین روی پیشانی می خواباند. یقه پیراهن دیپلماتش را تا بالا می بندد. چرا تا حالا ندیده بودم جز یقه دیپلمات پیراهن دیگری نپوشیده بود در این پنج سال؟ به سرعت کت مشکی اش را از صندلی عقب می قاپد و به تن می کند. نمی شناختمش می گفتم یکی از همین دیپلمات هاست یا از بادی گاردهایشان. تنم می لرزد. فوری کیف پولش را در می آورد و دانه دانه لایه ها را ورق می زند. در هرکدام یک کارت شناسایی با اسامی مختلف و آرم های جورواجور در گیرو واگیر لاله های پلاستیک و چرمند.

با صدای ضربه انگشت پلیس می پرم. شیشه را پایین می دهم. پلیس میانسال وقت به خیری می گوید و نگاهی به من و به او می کند و نگاهش روی او می ماسد. بی آنکه حرفی بزند راه را کج می کند و می رود سمت شیشه او. دست می برم سمت در تا پیاده شوم. مچ دست راستم را یک آن می چسبد و فقط یک شین کشدار می گوید که یعنی بشین!

سرش را پایین انداخته و هیبتی به خود گرفته که نه دیده ام نه می شناسم. به مأمور پلیس حتی نگاه نمی کند. شیشه را پایین می دهد و بی کلام٬ یکی از کارت های شناسایی اش را در چشم یارو فرو می کند. غرور و تفخر از تمام حرکاتش بیرون می زند. دست بالا گرفته است آنهم برای پلیس! این دیگر چه شامورتی بازی و آرتیست مدلی ست؟

مأمور پلیس بی آنکه یک کلام حرف اضافه بگوید با احترام کیفش را پس می دهد و دوباره برایمان روز خوش از زبانش می تراشد.

کدام روز؟ آفتاب که ته کشیده و در این گرگ و میش تنها می شود شب را برای ملت لقمه گرفت.

پیاده می شود تا بیاید پشت رل. دوباره می خزم روی صندلی شاگرد. هنوز گردنش را در آن یقه نفس خفه کن پیچیده است. پشت رل که می نشیند٬‌ بوی ادکلن کلوین کلاینی که خودم برای تولدش گرفته بودم از لای کت سیاهش می پاشد توی صورتم. نه او چیزی می گوید نه من. هردو به جاده خیره شده ایم. چیزی درونم از وحشت کز کرده و زنی هم هست در گوش هایم که از این مرد هیچ نمی داند و هی نامش را از من می پرسد.

حالا دیگر مطمئن نیستم از بوی آن ادکلن که برای روزهای نبودنش روی بالشم اسپری کرده ام بدنم گر بگیرد...