بیشتر مراجعین سونوگرافی خانمهای باردار بودن. یکیشون یه خانم جوان بود که معلوم بود هفته های آخر بارداری رو میگذرونه. نزدیک من به دیوار تکیه داده بود. هم من و هم آقایی که روی نیمکت من نشسته بود،  بهش تعارف کردیم که جای ما بشینه ولی خانمه گفت که نشستن براش سخته. شکایت رایج خیلی اززنان باردار در هفته های آخر بارداری!

همه منتظر بودیم که آقایی وارد شد و اومد کنار همون خانم باردار وایساد. و بلافاصله بدون حتی حالی و احوالی رو کرد به اون خانمو گفت : "برو ببین شیر از امروز قیمتش چند شده. دو برابر شده. منو بگو چند ماهه دارم تو شکم تو صبح و شب شیر میریزم. همش دارم خرج تو میکنم. "


بلند نگفت ولی اتاق انتظار اینقدر آروم و ساکت بود که هر شیش نفر ما و منشی شنیدیم چی گفت. خانمه رنگ  صورتش عین لبو شده بود یهو. به نظرم اومد از شدت خجالت و شرمندگی رفتار همسرش جلوی ما بود تا ناشی از خشم.
موقعیت بدی بود. همه ی ما با تعجب و خشم مردک رو نگاه کردیم. مردک نگاه مارو خونده بود. فوری بلند گفت : "شوخی کردم بابا. از بس گرونیه." ولی کسی اصلا محل‌ش نداد. بعد از چند دقیقه دوباره رفت بیرون، توی حیاط لابد.

وقتی رفت جو بدتر شد. خانمه خیلی ناراحت و غمگین بود.
سعی کردم باهاش شوخی کنم. وقتی ناراحت و غمگینم حال خودمو فقط شوخی کردن خوب میکنه. لبخندی زدم و اولین جمله ای که به فکرم رسید رو بهش گفتم : "ناراحت نشین. آقایون از این مدل حرفهای احمقانه زیاد میزنن اخه کلا همشون یه کم دیونن. و اینو فقط ما زنها می‌فهمیم. خودشون به ذره گیجن،  متوجه نیستن. "
منشی و بقیه لابد به امید کمک به تغییر فضا خندیدن ولی خانمه با غم فقط سرش رو تکون داد.

یهو اقاهه روی نیمکت با مهربونی به اون خانم باردار گفت : "درست میگه این خانم. من خودم مردم ومیدونم ما مردا همه یه کم دیونه هستیم. باور کنین. "
و بدون هیچ فرصتی شروع کرد به تعریف کردن داستان خنده دار و بامزه ای از به قول خودش دیوانگیهاش.
داشت سعی می‌کرد حتی به قیمت زیر سوال بردن خودش و همه جنس هاش اون خانم رو از حس شرمندگی و غم در بیاره.

منشی و بقیه ی ما پنج نفر که همه زن بودیم،  انگار ناگفته متوجه ی نیت و مهربونی مرد شدیم. اون تعریف می‌کرد و ما هم به داستان‌هایی که من شک دارم واقعی بود،  هروهر میخندیدیم و خانمهای دیگه هم همراهی میکردن و به خانمه ی باردار تاکید میکردن که : " راست میگه. مردا همینن. یه کم دیونن!!"
خانمه بالاخره به داستان ِآخری ِاقاهه خندید و ذوق زنون پرسید: " واقعا؟ ؟"
اقاهه سریع گفت : " آره واقعا."
و با مهربونی اضافه کرد : "دیگه غصه نخورین!"
خانمه خندید. و ما همه خوشحال شدیم.

تو اون اتاقک ِانتظار کوچیک ما هفت نفر دست به دست هم داده بودیم که غیرمنصفانه ثابت کنیم همه ی مردان عالم کمی دیونن تا تلخی و زخم سخن احمقانه و غیر منصفانه ی مردی به همسرش رو کم کنیم.

وهنرپیشه ی نقش اول این نمایش خودش یک مرد بود.

نفر بعد نوبت همون خانم حامله بود. وقتی از پیش دکتر برگشت خوشحال بود. بلند به هممون گفت: "همه چی خوب بود. بچه خوبه." هر کسی چیزی گفت تا خوشحالیشو نشون بده. خانمه خداحافظی کرد و رفت تا دم در و یهو برگشت و رفت نزدیک اون آقاهه وایساد و با خجالت و آروم و با چشم هایی پر از قدرشناسی فقط گفت: "مرسی!" و رفت.

منشی نفر بعد رو صدا کرد. خانمی که نوبتش بود اون آقاهه رو نشون داد و به منشی گفت: " نوبت منوبدین به این آقا. جای من اونو بفرست."
اقاهه فوری گفت:"نه خانم! اصلا."
خانمه اصرار کرد:" نه شما برین آقا. برای اینکه اینقدر خوبین. "
یه کم تعارف کردن ولی آخرش خانمه پیروز شد و اقاهه رفت واسه سونوگرافی. وقتی رفت تو اتاق دکتر،  همه رو کردن به خانمه و گفتن مرسی!
خانمه فقط گفت: " حقش بود."

اقاهه وقت رفتن بلند به همه گفت : "خداحافظ!"
ما خانمها و حتی منشی نیم خیز شدیم به احترامش.
یه خانم و آقا دو تا بیمار جدیدی بودن که تو این فاصله توی اتاق انتظار اضافه شده بودن و با تعجبمارو نگاه کردن.

اونا نمیدونستن این سپاس و احترام برای با ارزش ترین و زیباترین  کار دنیا بود: "تلاش برای خوشحال کردن دیگران!"
اون آقاهه سعی کرده بود اون خانم رو خوشحال کنه و ما هم داشتیم سعی میکردیم اونو خوشحال کنیم. و در پایان مسیر هممون خوشحال بودیم حتی اگر فقط کمی!

با خودم فکر کردم: اون آقاهه یکی از عاقل ترین آدمهاییه که دیدم. آدمی که برای شاد کردن دل غمگینی تلاش کرد ثابت کنه کمی دیونه س!

#مژگان