دزد کتاب

مرتضی سلطانی

 

گاهی فکر میکنم اگر آن اتفاق جورِ دیگری می افتاد من شاید الان یک دزد بودم!

از همان کودکی من عاشق کتاب بودم. پنج سالم بود،از زیر بازارچه سیداسماعیل که با بابا می گذشتیم، همیشه از او می خواستم برایم کتاب بخرد که همیشه هم یک جواب می شنیدم: بعدا میخرم.

که البته این بعدا هرگز هم فرا نمی رسید.

بعدترها هم خریدن کتاب برای بچه ای مثل من میتوانست آخرین اولویت پدرِ خانواده ای پرجمعیت و بی چیز باشد.

کتاب مثل شی ای تجملی محسوب میشد وقتی که تهیه شام چنان فکر بابا را مشغول میکرد که سر سفره نهار، فکرش را بلند بلند تکرار میکرد: حالا شام رو چیکار کنیم؟

با این مقدمه میشود بخوبی تصور کرد که چه حالی داشتم وقتی که جایی مثل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را کشف کردم!

آنجا با آنهمه کتاب انگار پا به بهشت گذاشته بودم. قابل پیش بینی ست که من ساعتهای زیادی از روز را در کانون می گذراندم و در واقع کتابها را نمی خواندم بلکه می بلعیدم و با غرق شدن در دنیای شگفت انگیز داستانهای کودکان، تمام حسرت ها و تلخی هایی واقعیت را فراموش میکردم.

یادم می رفت که چقدر دلم میخواست میوه بخورم، تنفرم از غذای ثابتِ تابستانها: آبدوغ خیار را فراموش میکردم و ...

کم کم فکری موذیانه به درون ذهنم جهید: اینکه لذت غرق شدن در این دنیا را طولانی تر کنم و خواهرهایم را هم در این لذت شریک کنم!

این شد که شروع کردم به دزدیدن کتابها.

ده بیست کتاب که دزدیدم آنرا توی گنجه اتاق گذاشتم و لیست کردم و یک کانون هم توی گنجه اتاق درست کردم. کتابها را به خواهرهایم امانت میدادم تا هم آنها را در لذتِ خواندن شان و هم در جرمی که کرده بودم شریک کنم.

تا اینکه یکبار که پنج شش کتاب را گذاشتم توی کاپشنم (اتفاقا کاپشن را دم عید مدرسه به من داده بود) و آمدم از در کانون خارج شوم که مردی که آنجا آبدارچی کانون بود جلویم را گرفت و محترمانه از من خواست که دگمه کاپشن ام را باز کنم.

ترسیدم. کنار کانون یک کلانتری بود. ترسیدم که دستگیر و زندانی ام کنند.

دگمه را باز کردم و تمام کتابها ریخت روی زمین. مات و مبهوت مانده بودم. کتابها را جمع کردم و دادم بدست آن مرد. میخواستم با این کمک، او را نرم تر کنم. مرد با لحنی مهربان و آرام که هرگز فراموشش نخواهم کرد گفت که نباید کتابها را با خودم ببرم بلکه باید همان جا توی کانون بخوانم شان.

شاید مبالغه آمیزجلوه کند اما اگر با من مثل یک دزد و با خشونت رفتار میکرد، شاید خودم هم باورم میشد که دزدم و انتقام آن خشونت را با دزدی میگرفتم.