واقعیت این بود که پولِ تو جیبی من ـ کفافِ برخورِ خودم ـ که یک پسرکِ سیزده ساله بودم را نمیداد، اهلِ کار هم نبودم، یعنی بودم اما در بقالی پنیر فروختن و در چقالی به چندی چرخیدن ـ به دردم نمی خورد، تا تابستان هم که راه زیاد بود و کی حوصله ی چیدنِ میوه و مراقبت از ساعتِ آب داشت...
تنها خوش اقبالی من این بود که دست خطِ خوبی ـ صدقه سرِ آ ملا بوعَلی داشته و نمره ی ادبیاتِ این حقیر ـ همیشه از بهترینها بود، نه اینکه شاگردِ خوبی بودم ـ خیر، شبِ امتحانی چند شعر و تاریخ ادبیات را حفظ کرده و با چشم لغات را به خاطر میسپردم، آ ملا هم که آنقدر مشقِ خط میداد و من هم بنویس و بنویس که بعد از ۵ سال سیاه نویسی ـ شده بودم خوش نِویس.
یک روز بعد از هَفت سنگ بازی ـ یکی از بچهها را دیدم که آه کِشان به سمتی رفته و صورتَش داد از غمِ درونَش میزد، رضا چه شده؛ جریان چیست؟ هیچ نگفته و هیچ نگاهم نمیکرد تا اینکه از من اصرار و بالاخره برایم تعریف کرد که دلَش میخواهد یک نامه بنویسد و اما بلد نیست و تازه خطَش شبیه رژه ی مورچهها در بطنِ آفتابِ نیم روز است، به فکرم رسید که خوب ـ بد نیست این کار را برایَش انجام دهم، رضا اگر پول میدهی ـ من برایت مینویسم، رویش را به یکبار سمتِ من کرده و با خوشحالی قبول کرد، گفت که میخواهد و قضیه از این قرار بود که پسرکی را در اردوی پیش آهنگی شناخته و حال میخواست به او که در اصفهان زندگی میکرد ـ نوشته و از وی خبر گیرد، کارِ سادهای به نظرم میرسید به خصوص که از بس آ ملا رو نوشت کاری از بوستان و گلستان، فیه مافیه و قابوس نامه زورَم کرده بود ـ در عرضِ چند دقیقه با خطِ خوشِ نستعلیقِ ریز ـ یک نامه کوتاه نوشته و به رضا دادم، آن روز اولین تومانِ دست رنجِ خود را دریافت کرده و از شادی ـ تمامِ راه پول را محکم در دست گرفته و از لذتِ داشتنَش ء حَض میکردم.
طول نکشید که بقیه بچهها از کارِ من آگاه شده و برخلافِ انتظار ـ که خوب رسم بود دلقکی کرده و همدیگر را به خاطرِ یک این چنین کاری مسخره کنیم ـ همه احترامِ خاصی برایم قائل شده و یکی پس از دیگری و حتی مُشتری پشتِ مُشتری ـ به دنبالَم آمده تا چند خط به فلان بهانه ـ برایش بنویسم، همه جوری داستان و حکایت برایم تعریف کرده و وظیفه ی من این بود که دلخواستههای ایشان را تبدیل به دلنِوشته کرده و حالِ طرف را در چندی کلمه و جمله به روی کاغذ آورَم، از مازادِ پولِ تو جیبیهای قبلی ـ میرفتم کاغذ و مداد رنگی آلمانی خریده و پاکت هم چند جور داشتم، هم سفید و قَلب دار، هم فرنگی ـ هم گل و بلبل کارِ شیراز، اندیشه و خواسته ی هر کسی با آن یکی فرق داشت، اولا اینکه همگان قیدم به مخفی کاری کرده و زبان را دائم به کام گرفته و اصلاً به من چه... نامه نویسی بیش نیستم، تو بگو چه میخواهی، با دوست چکار داری، عاشق شدی؟ تو از این مَهلکه چه خواهی؟
ساده تر ـ نوشتنِ نامه ی معمولی به دو دوست بود و یا حتی دو عده ـ که با هم دعوا داشته و آن یکی به آن یکی پیغام داده تا کجا همدیگر را دیده و کجا حالِ هم را گرفته یا به دایی جان و حاج عمو خان نوشته و کلی قربان صدقه ی ایشان رفته و یادآوری به اینها که این بچه خوبی بوده و عیدانه فراموش نشود، از همه سخت تر ـ نوشتنِ نامه به معشوقه بود، درد هجران و به کسی که طرف دوستَش داشته و یا دلتَنگش بود.
برای اینجور نوشتنها ـ مجبور میشدم به کتابها و مجلاتِ مختلف رجوع کرده و کلمات و جملاتِ زیادی از اینها را در دفتری نوشته و به صورتِ قالب درآورده و برای هر مشکل و گرفتاری ـ هر درد و هر درمانی ـ یک نامه ی خاص و اصیل بنویسم، خوب من چون از قضایای اینها می بایست با خبر میشدم ـ با دردِ اینها همدرد شده و با شادی ایشان ـ شاد میشدم، نمیشد بی احساس باشی، بیخود و بیعار باشی، نامهها را معمولاً با ای نامه که میروی به سویش، از جانب من ببوس رویش ـ آغاز کرده و گاهی شعر و چند بیتِ تصنیفِ عاشقانه هم به دنبالَش آورده و در مواقع درد و ناراحتی ـ در نوشتنِ جملاتِ غمگین زیاده روی کرده و آه و افسوسِ فراوان که مثلاً پروین من را دیدی و به روی خودت نیاوردی، یا مثلاً شکوفه زد دلم مهناز جان از دیدنِ روی ماهِ دوباره ی تو، ای محبوبِ زیبای من ـ ای جذاب و الهام بخشِ من، با تو در آرامشَم، بی تو در جهنمَم، بوسه اَم تا نپوسَم و از این قبیل جملات...
این جور نامه ها چنان در رساندنِ پیام های عشاقِ بچه ها مهم و کارساز بودند، اینها تا جواب از شهره و زهره گیرند ـ در بیم و امید به سر برده و جان به لب می شدند، این خودش کلی دلهره به میان آورده و گاهی من نیز با دلشوره ـ پا به پای اینها غصه خورده و سراغ گرفته؛ فلانی چه شد پس، جوابی از آن دخترِ کوچه ی قَنات آمد؟ همین که میفهمیدم پاسخ آمده و طرف جوابِ مثبت از درخواستَش گرفته ـ من نیز خوشحال شده و در دلم رِنگِ وَسمه و نَبات زده و به دنبالِ کارِ عاشقِ دیگر میرفتم.
اما مشکلترین جای قضیه این بود که محلِ ما بزرگ نبوده و نامه نویسی من برای بچههای چند کوی و خیابان بیشتر نبود، پس گاهی گرفتاری دیگر پیش میآمد، برای دعوا زورشان به طرفِ اصلی نمیرسید ـ به دنبالِ من میآمدند، یا مثلاً همانی که برایش نامهای به خاطرِ یک دختر نوشته بودم ـ چندی بعد به دنبالم آمده که چرا برای یکی دیگر که نظر به خواهرَش داشته ـ نامه نگاشتم، از همه بدتر آن دخترانی بودند که از چند تا پسر نامه گرفته و هیچ کدام از عاقبتِ کارِ خود باخبر نبوده و همه ی پسران ـ بازیچه ی یک دخترِ ورپریده ـ به قولِ اینها شدند.
این کارِ من ـ میرزا باشی محل ـ چندی بیش نَپاییده و قضیه به گوشِ بزرگترم رسیده ـ به به و چه چه که یوز اوغلان ـ نوه ی حضرتِ والا، نتیجه شَمسالملوک ـ خاقانِ اعظم شده سنگِ صبورِ پسر و دختر، نامه نویسِ محل؟...ای نا اَهل...، تا مدتِ زیادی از داشتنِ خیلی چیزها محروم شده و تنبیهِ سختِ من این بود که در باغ منزل ـ به فراش و باغبان کمک کرده و پای به پای اینها عرق ریخته تا عقل به سر آمده و دیگر غلطِ اضافه نکنم، به خاطرِ چند تومان ـ پا تو کارِ دیگران نکنم.
اما ارزشَش را داشت، به خصوص شادی بچهها به خاطرِ رسیدن به عشقِشان ـ خیلی تماشا داشت، چه لذتی بهتر از این و از همه مهمتر ـ چه پولِ خوبی نصیبَم شده و چندی پس از اینکه سر و صداها خوابید ـ آنچه دلم خواست خریده و احترامَم به عنوانِ میرزا باشی محل باقی ماند.
نوامبر ۲۰۲۰ میلادی، نرماندی - فرانسه.
بسیار لذت بردم.
خیلی قلم شیرینی دارین مرسی
چه قلم اصیلی٬ شراب جان سرخ!
در عجبم چرا از این دست قلم فشانی ها بیشتر نمی فرمایید اینجا؟ من که لذت بردم.
البته یاد تکه هایی از بازی خاویر باردم در فیلم عشق سال های وبا افتادم!
شازده جان، نوشته دلپذیری ست.
دست شما درد نکنه ... آدم رو به زمان و به احوال خوشی میبرد.
از توجه و لطفِ دوستانِ عزیز و بزرگوار سپاسگزارم.
ونوس جان بنده در چَند جا مینویسم، به دلایِلی ـ چندی به اینجا نمیآمدم، جَهانشاه خان از علتِ آن با خبر است، حال اینجا ـ در خدمتِ شما بوده و گاهی چند کلمهای مینگارَم، ممنون از اینکه نوشته ی من را خواندید.
آقا بنویسید لطفن. زخم زبان با حافظه کوتاه مدت و دریا دلی ترمیم میشه.
لطفن یک داستان عشقی قاجاری بنویسید :)