خاطرات روزهای کرونایی

 

رویای آمریکا، از اتوپیا  تا فرو رفتن در مستراح طلای دانالد ترامپ

فیروزه خطیبی  

 

پیگیر رویایی ناممکن
و از دور دست،
در پیگرد  ستاره ای دست نیافتنی بودن
توأم با عشقی زلال و پاک،
توأم با تلاش اگرچه با بازوانی فرسوده.
آری، می خواهم آن ستاره را پیگیری کنم،
صرفنظر از دوری مسافت و چیرگی نومیدی،
می خواهم بنوردم از برای راستی،
بی درنگ و بی پرسش،
می خواهم بر جهنم بتازم،
برای رسیدن به منزلگاهی بهشتی! 
و می دانم که اگر در این پیگرد درخشان صادق بمانم،
قلبم به هنگام مرگ، 
قرین صلح و آرامش /از تپش خواهد ایستاد.

در این روزهای کرونایی که اتفاقا با انتخابات ریاست جمهوری آمریکا همزمان شده، بی اختیار به یاد روزهای زندگی درنیویورک اواسط دهه 1970  می افتم و روزی که در ایستگاه خیابان لکزینگتون منهتن سوار قطار شدم و روی یکی از صندلی ها یک نسخه از روزنامه اخبار و شایعاتی "نیویورک پست" ولو شده بود و روی صفحه اول آن برای اولین بارچشمم به تصویری از یک مستراح طلایی در کنار جمال بی کمال دانالد ترامپ افتاد که با افتخار، این سمبل ثروت و مکنت خودش را به رخ دوربین خبرنگاران کشیده بود.

آن روزها، دانالد ترامپ در میان اهالی نیویورک درحد یک "دلقک درباری" بود که هر چند روز یک بار مسخرگی و شیرین کاری های نه چندان شیرینش شما را به خنده می انداخت.  با این تفاوت که در آن زمان، حتی با وجود آبروریزی که با آبستن کردن "مارلو میپل"شهوانی درحالیکه هنوزشوهر "ایوانا" بود به راه انداخته بود، در زندگی سیاسی – اجتماعی من و شما تاثیر چندانی نداشت.

نیویورک آن روزها، هرچند به شلوغ بازی های "دانالد" می خندید اما  هرگز او را جدی نمی گرفت .. تا اینکه بخاطر بی کفایتی های "هیلاری کلینتون" و سیستم پوسیده ای بنام "رای الکترال " ناگهان دلقک دربار و آبدزدک مستراح طلا به مقام ریاست جمهوری بزرگترین دمکراسی دنیا رسید! و بلافاصله ملتی متوجه شد که "یک دیوانه سنگی به داخل چاه انداخته که هزاران عاقل نمی توانند آن را در بیاورند" و این بوده است  حکایت چهار سال گذشته ما شهروندان آمریکا! و نه آن هایی که به امامزاده "ترامپ" برای نجات ایران از دست آخوند دخیل بسته اند.   

می گویند در افسانه های ایرانی، موجودی خیالی بنام "دوال پا" وجود دارد که بالاتنه انسان دارد و پاهایش مثل تسمه دراز و پیچیده است. دوال‌پا در زبان فارسی  به معنی آدم‌های سمجی است که به هر دلیل به حق یا ناحق به جایی یا کسی می‌چسبند و آن‌جا را رها نمی‌کنند. درهمین  افسانه‌ها تنها راه چاره رهایی از دست دوال‌پا، مست کردن او دانسته شده‌است.

دوال‌پا در افسانه‌های ایرانی به این صورت توصیف شده است که  «موجود به ظاهر بدبخت و ذلیل و زبونی است که به راه مردمان نشیند و نوحه و گریه آن‌چنان سر دهد که دل سنگ به ناتوانی او رحم آورد. چون گذرنده‌ای بر او بگذرد و از او سبب اندوه بپرسد گوید: بیمارم و کسی نیست مرا به خانه‌ام که در این نزدیکی است برساند؛ و عابر چون گوید: بیا تو را کمک کنم. دوالپا بر گردهٔ عابر بنشیند و پاهای تسمه‌مانند چهل‌متری خود را که زیر بدن پنهان کرده  گشوده گرداگرد بدن عابر چنان بپیچد و استوار کند که عابر را تا پایان عمر از دست او خلاصی نباشد."

امروز دانالد ترامپ  حکم همان دوال پا را دارد  که محمد بن محمود طوسی در قرن ششم هجری در حکایتی آن را گونه ای "نسناس" خوانده است وسالها بعد صادق هدایت هم از آن در "وغ وغ صاحاب " یاد کرده و امروز، تنها رای مردم است که مثل شرابی ناب، باعث مستی دوال پایی بنام "دانالد ترامپ" خواهد شد تا بالاخره پاهای مار مانندش را از شکم دمکراسی آمریکا و آینده جهان درآورده و به راه خودش برود.

در خاطراتم از سال های اول مهاجر در نیویورک، به یاد یکی از شب های سال 1977 می افتم که برای تماشای نمایش "مردی از لامانچا" شاهکار "دیل واسرمن" با اقتباس از "دن کیشوت" میگل سروانتس، در یکی از تئاترهای برادوی ساعت ها در صف ایستاده بودم. عاشق تئاتر و خیلی جوان تر از آن بودم که معنی "رویای ناممکن در سر داشتن" یا "هماورد دشمن شکست ناپذیر شدن " را بفهمم. یا معنی ترانه ای که کاراکتر "دن کیشوت" در طول نمایش می خواند را بدرستی درک کنم که می گفت: " پیگیر یک رویای ناممکن بودن، در این راه  همآورد یا حریف  دشمن شکست ناپذیر شدن. محنتی جانکاه را بر جان هموار کردن . به آوردگاهی رفتن که شجاعان را هم یارای آن نیست، و کژی راستی ناپذیر را به  راستی خواندن! "

آری، برای رسیدن به "هدف" و به آن ستاره دست نیافتنی"
گرچه می دانی که در فرازی ناممکن است
و زیستن با قلبی که برای رسیدن به آن فرازمی تپد، در پهنه آسمانی دور و دست نیافتنی.."

ترانه "رویای ناممکن" در اولین اجرای نمایش موزیکال "مردی از لامانچا"  در سال 1965  در یکی از تئاترهای "کانکتیکات" به روی صحنه آمد و از آنجا بود که به برادوی راه پیدا کرد. دون کیشوت مردی است که بر اثر زیاد خواندن در باره پهلوانی و خردورزی و همچنین اندیشیدن به بی عدالتی های گسترده در یک جامعه استبداد زده، از واقع بینی -  به معنای عافیت طلبی - فاصله گرفته و در دنیای خیالی خودش زندگی می کند. او دچار توهم است و وقت خود را با خواندن آثار ممنوعه می‌گذرانَد. در زمان روایت داستان، یعنی اوائل قرن شانزدهم اروپا،  نوشتن و خواندن آثاری که به شوالیه‌ها می‌پرداخت ممنوع بود و شاید به همین خاطر هم شخصیت اصلی داستان، خودش را جای یکی از همین شوالیه‌ها می‌بیند.  دشمنانی فرضی در برابرچشمانش ظاهر می شوند  که اغلب،کوه‌ها و درخت‌ها و آسیاب های بادی هستند اما او آن ها را به شکل هیولاهای مهاجم وترسناک می بیند. «دُن کیشوت» پهلوانی خیالی و بی‌دست‌وپاست که خود را شکست‌ناپذیر می‌پندارد. او، با همراهی خدمتکارش، سانچو پانزا، به سفرهایی طولانی می‌رود و در میانهٔ همین سفرهاست که اعمالی عجیب و غریب از او سر می‌زند. او که هدفی جز نجات مردم از ظلم و استبداد حاکمان ظالم ندارد، نگاهی تخیلی به اطرافش دارد و همه چیز را در قالب ابزار جنگی می‌بیند . دن کیشوت خودش را در نقش دلاوری آرمانخواه تصور می کند که دارای دشمنی است بنام  "ساحر".

ترانه "رویای ناممکن" نمایش  خیلی زود  تبدیل به یک ترانه آرمانخواهانه و کلاسیک پرمعنا در فرهنگ معاصر آمریکا شد و خوانندگان معروفی چون  فرانک سیناترا، الویس پریسلی، شرلی بسی  و اندی ویلیامز آن را در مراسم و مناسبت های مختلف به منظور ادای احترام به شخصیت های مختلف و رهبران سیاسی  خواندند.

نمایش موزیکال "مردی از لامانچا" هم بطور سمبلیک، دفاع شورانگیزی از آرمانخواهی برای نیکبختی بشر بجای تسلیم شدن به واقعیت هولناک استیلای دین پیشه گان کلیسا بر جان و مال و اندیشه مردم است. ترانه   درلحظه ای خوانده می شود که "دن کیشوت" از طرف زنی تحقیر شده  بنام  "دولسینیا" مورد سئوال قرار گرفته که می خواهد بداند چرا او لباس رزم پوشیده و در جستجوی کدام حقیقت است؟  دن کیشوت در پاسخ می خواند:

تنها بدین گونه است که  جهان نیکبختر می شود، 
که انسانی، ناسزا شنیده و مملو از زخمها، 
با ایثار آخرین ذره از شهامتش، همچنان می کوشد  تا
به ستاره ای دست نیافتنی دست پیدا کند!

دوسه سال  بعد از ترور جان اف کندی،   برادر کوچکتر او سناتور رابرت کندی، علیرغم تمام دشواری هایی که برنده شدن فردی از یک  خاندان کاتولیک و ایرلندی تبار در آمریکا داشت،  کمپین ریاست جمهوری خودش را  برای انتخابات سال  1968   راه می اندازد. رابرت کندی که از نمادهای لیبرالیسم آمریکا به شمار می رفت،   در پرونده مبارزات خود علیه فساد و بی عدالتی -  برخلاف روش های رایج آن زمان - در مقام دادستان کل با یکی از معضلات بزرگ آمریکا، یعنی قدرتی به نام " مافیا" جنگیده بود. در یکی از گردهم آیی های انتخاباتی او، سناتور جورج مک گاورن،  در ایالت داکوتای جنوبی رابرت کندی را با بخشی ازشعر همین  ترانه "رویای ناممکن" یا "ایمپاسیبل دریم" به شرکت کنندگان معرفی می کند.

گفته شده بعد از جلسه، رابرت کندی از مک گاورن می پرسد :  آیا  واقعا فکر می کنید غیرممکن است من به مقام  ریاست جمهوری برسد؟ مک گاورن پاسخ می دهد که : "نه من فکر نمی کنم غیرممکن است. من فقط می خواستم تماشاگران بفهمند که چه برنده بشوی و چه بازنده، این مبارزه انتخاباتی ارزش آن را دارد که برایش انرژی بگذارید. کندی در جواب مک گاورن می گوید: "بله. اتفاقا من هم همینطور فکر می کنم" . البته  چندی بعد،  رابرت کندی در پایان  نطق پیروزی انتخاباتی اش در ایالت کالیفرنیا، درهتل آمباسادور شهر لس آنجلس هدف گلوله سرحان سرحان،  قرار گرفت و کشته شد. اما راهی که او درپیش گرفته بود، راهی با انگیزه های آرمانخواهی برای یک آمریکای تازه و نمونه و بدور از جاه طلبی ها و جنگ طلبی های امپریالیستی سال های بعد بود.

وقتی درسال 1961 گروهی از اوباش، و کاروان های ضد حقوق سیاهان، مانند کاروان های "ترامپی" این دوران به راه افتادند تا راهپیمایی تاریخی مارتین لوتر کینگ، رهبرآزادیخواهی مدنی سیاهان آمریکا و 1200 نفر از همراهان اورا تهدید کنند، رابرت کندی که در آن زمان دادستان کل ایالات متحده آمریکا بود، 400 مامور اف بی آی را برای حمایت و حفاظت از آن ها راهی آلاباما کرد و از راه دور برنامه ریزی هایی انجام داد که این راهپیمایی ها درنهایت صلح و آرامش برگزار بشود. او چند کتاب از جمله " دشمنان داخلی" را نوشت و با بزرگ ترین روسای  مافیا به مبارزه پرداخت.  جنگ ویتنام و عملکرد رئیس جمهور، لیندن جانسون را در آن زمان به شدت مورد انتقاد قرار داد. به طرفداری از "سزار شاوز" به جنبش های حقوق کارگری در مزارع کالیفرنیا کمک های شایانی کرد و با وجود برنده شدن 5 از 6 رقابت های مقدماتی ریاست جمهوری، در شب 5 ژوئن 1968 پس از یک سخنرانی پرشور برای طرفدارانش در هتل آمباسادور لس آنجلس  کشته شد. اما آرمانخواهی های "بابی کندی" از دیدگاه شهروند آمریکایی، هنوز هم ادامه دارد و نموداری است از تصویری اوتوپیایی برای آینده آمریکایی دمکراتیک، آزاد، آباد که چهره شرم آوری چون دانالد ترامپ هرگز آن را مخدوش نمی کند. 

نکته جالب  اینجاست که  بعد از قتل فجیع شاهپور بختیار، آخرین نخست وزیر حکومت پادشاهی در ایران ،صدای آرمانخواهی های او را هم به  صدای آرمانخواهی کاراکتر– دن کیشوت - قهرمان کتاب سروانتس تشبیه کردند و در یادواره او نوشتند، صدای او صدایی است که هنوز هم شنیده می شود و انگار مردی از لامانچا از دوردست ها می خواند:

از من بشنو، ای دنیای سیاه و کثیف و  برنتافتنی ،
بدان که این شوالیه درفش در دست  دلاور
برای مبارزه به سوی تو می تازد
این منم.
دن کیشوت/ ارباب خردی از لامانچا،
سرنوشت مرا فراخوانده است و من می روم.
وزش وحشی نسیمی خوشبخت
چون تند بادی  مرا به پیش  و به سوی شکوهی بی پایان می تازاند.  
...

نمایش موزیکال "مردی از لامانچا" با صحنه محاکمه سروانتس بعنوان خالق کتاب "دن کیشوت" توسط زندانیانی شروع می شود که نقش مفتشان مذهبی دوران تفتیش عقاید بوسیله کلسیای کاتولیک اسپانیا را بازی می کنند. این "زندان" بطور نمادین تصویری از زندان بزرگ تر جامعه تحت تسلط  این مفتشان کلیسا را به ما نشان میدهد. نمایش به ما می گوید که قربانیان  یک جامعه تحت نفوذ تفتیش عقاید و یا فاشیسم مذهبی، خودشان هم تبدیل به  ابزاری برای این عملکرد می شوند. دفاعیه سروانتس در این محاکمه، شخصیت "دن کیشوت" است که با پیام های آرمانخواهانه خود به نبرد همیشگی میان  نیک و بد  و خیر و شر ادامه می دهد. همچنان بر واقعیت پلید و نکبت بارتفتیش عقاید در جامعه ای بی اخلاق خط بطلان می کشد و خواهان دنیای دیگری مملو از شفقت و  انسانیت است  و از تعقیب "رویای ناممکن" خودش تحت هیچ شرایطی   دست بر نمی دارد.