حسرت راسکولنیکوف شدن
آرمان امیری
یک طرف رویای بدل شدن به ابرمرد، طرف دیگر سقوط در دام یک جنایت؛ در شاهکار ماندگار جناب «داستایوفسکی»، هر دو گزینهای که پیش روی قهرمان قرار گرفته در منتهیالیه قابل تصور خود قرار دارد، و این، شیوه ایدهآلیسم داستایوفسکی است که سبب میشود، داستان او برای ابد بتواند سرگذشت تمامی ما را در دل خود حفظ کند.
ما همه رویاهایی داریم. رویای کسب ثروت، کسب شهرت، پیشرفت، مدارج بالا و خلاصه «رویای موفقیت». داستایوفسکی، برای راسکولنیکوف، بالاترین رویا را در نظر میگیرد: بدل شدن به یک ابرمرد، حتی فراتر از ناپلئون.
اما گاه در مسیر رسیدن به رویای خود، ما در دام رذالتهای کوچک و بزرگی میافتیم. گاه دروغ میگوییم؛ فریبکاری میکنیم؛ چنان وانمود میکنیم که در واقع نیستیم؛ برخی دست به دزدی میزنند و خلاصه خواسته و ناخواسته، با وسوسههای کوچک و بزرگ در دام اشتباهات و گناهان کوچک و بزرگی میافتیم. چه کسی است که هیچ گناهی، هیچ اشتباهی از او سر نزده باشد؟ این بار هم داستایوفسکی، برای قهرمان خود، بالاترین گناه را انتخاب میکند: راسکولنیکوف دست به جنایت میزند.
میگویند: «چون که صد آید نود هم پیش ماست». وقتی راسکولنیکوف، در منتهیالیه رویا و سپس در منتهیالیه گناه قرار میگیرد، سرنوشت او میتواند روایتگر سرنوشت همه ما باشد. اگر او بتواند از پس بزرگترین گناهها به رهایی دست یابد، هر یک از ما که شاید گناه و اشتباهی به مراتب کوچکتر مرتکب شده باشیم، میتوانیم از سرنوشت او درس بگیریم و به رهایی برسیم؛ اما نسخه داستایوفسکی برای این رستگاری چیست؟
نمیدانم نخستین اشتباه محصول چیست. یک طمع کوچک؟ یک لحظه سهلانگاری؟ اندکی خودخواهی؟ به هر حال، دیر یا زود این گناه نخستین از راه میرسد و حالا سوال اصلی این است که در پس آن چه باید کرد؟ گاه با نخستین گناه تمام هستی ما در معرض خطر قرار میگیرد. تمام رویاهایمان ممکن است از دست برود. همه ما را سرزنش خواهند کرد و شاید به کلی نابود شویم. بار این همه دشواری را چطور میتوان تحمل کرد؟ شاید اصلا ما مستحق این همه زجر نباشیم. فقط یک دروغ کوچک بود. فقط یک رذالت اندک، لحظهای وسوسه، یک شهوت گذرا، یا خلاصه هرچه بود گذشت. ما نمیخواهیم تمام گذشته و آینده را، تمام اندوختهها و تمام رویاها را با همان یک اشتباه از دست بدهیم. ما هراس داریم چرا که این همه تاوان و مکافات را بسیار بیشتر از آنچه «عادلانه» است میدانیم. میترسیم و برای سرپوش گذاشتن بر این گناه کوچک در دام گناه دومی میافتیم. یک گناه بزرگتر. یک دروغ بیشتر. یک انکار و فریب تازه؛ این، جایی است که راسکولنیکوف دست به دومین جنایت میزند! برای پنهان کردن قتل زن رباخوار، خواهر بیگناه او را نیز به قتل میرساند.
زندگی گاهی مثل باتلاق میشود. هرچه بیشتر دست و پا میزنی بیشتر فرو میروی. اشتباهی از پی اشتباه قبلی. در هراس مکافات این گناه، سقوط میکنی در دام گناهی بزرگتر و وحشتی بیشتر و چنان پیش میروی که به حد جنون میرسی. هر لحظه فروتر میروی و ناگهان میبینی تا خرخره در لجن فرو رفتهای. از خودت میپرسی چطور کارم به اینجا رسید؟ و شاید پاسخ بدهی: «ناگهان، اما به آهستگی»!
آیا گناهکار همواره هویدا و رسوا میشود؟ نه لزوما. دستکم نه در معنایی که احتمالا به دادگاه و کیفر قضایی پیوند خورده است. «وودی آلن» در فیلم «امتیاز نهایی» (Match Point) روایتی دیدنی از جنایتی ارائه میکند که هرگز بر ملا نمیشود. با این حال، نگاه داستایوفسکی به دستگاه قضایی نیست. موضوع او انسان است و قهرمان او، بینیاز از آنکه در دام محکمه حکومتی گرفتار شود، در مکافاتی که وجدان انسانیاش به همراه آورده گرفتار میشود.
پیام داستایوفسکی اینجا هم والاتر است. او همان کسی است که یک روز پیش از آنکه به جوخه اعدام سپرده شود مینویسد: «این قرار است آخرین روز زندگی من باشد. دیروز در دادگاه به ما گفتند که همگی ما اعدام خواهیم شد. در همه روزهای بازجویی نه دروغ گفتم و نه انکار کردم. من به بازپرس خود گفتم نمیتوانم نه به او و نه به خودم دروغ بگویم. زیرا انسانی که به خودش دروغ بگوید و به دروغهای خودش گوش فرا دهد سرانجام روزی به جایی خواهد رسید که نمیتواند تفاوت حقیقت و دروغ را ببیند و درک کند. نه در درون خویش و نه در جهان بیرون. و اندک اندک، نه احترامی برای خود قائل خواهد شد و نه دیگران. هنوز آنقدر برای خود احترام قائلام که جز حقیقت نگویم».
به باورم، فهم داستایوفسکی از «رهایی»، به مراتب عمیقتر از آن روایت جناب وودی آلن است. شاید هر گناهکاری بتواند با دروغ از مجازاتی بیرونی بگریزد، اما برای ابد گرفتار مکافاتی در درون خود خواهد شد، و این، تمام آن حقیقتی است که «سونیا» پیش روی راسکولنیکوف قرار میدهد.
من همچنان باور دارم که همه ما میتوانیم راسکولنیکوف باشیم، با رویاهای کوچک و بزرگ، و البته اشتباهات و گناههای کوچک و بزرگ؛ اما حسرت راسکولنیکوف شدن، یعنی حسرت از آن بلوغ نهایی و آن شهودی که به او دست داد تا راه رهایی واقعی را پیدا کند. اینکه دریابد، هیچ دروغی، هیچ حجاب و پردهای نیست که بتواند حقیقت را، در درون ما خاموش کند. پس تنها رهایی واقعی آن است که بپذیریم، تمام آنچه را که گویی از ازل بدان محکوم بودهایم. تمام ضعفهایمان را، تمام کوچکیهایمان را، و البته تمام گناهانمان را. آن وقت، زمانی که کفاره تماماش را پرداختیم، وقتی پذیرفتیم و پوزش خواستیم و حتی تاوان و مکافاتاش را هم تحمل کردیم، روزنهای باز خواهد شد که بتوانیم در درون خود احساس آزادی کنیم. احساس سبکی از آنکه بار هیچ گناه پنهانی بر دوشمان نیست و دقیقا میتوانیم همان باشیم که واقعا هستیم؛ لحظه رهایی و لحظه راسکولنیکوف شدن.
نظرات