شمعدونى هاى خاطره

پرويز فرقانی

 

دیروز زنگ زد و گفت آقاجون پاییز داره به نیمه می رسه، باید شمعدونی هارو جمع کنیم بیاریم تو، پس فردا بیا خونه ما تا نظارت کنی کجا بچینیم و چه جوری ردیف کنیم. ناهار هم آش رشته می پزم با سیرداغ مفصل! خودم صبح جمعه میام عقبت میارمت.

پدرسوخته ی شیرین تمام نقطه ضعف های منو میدونه، رونوشت برابر اصل مادربزرگشه! میدونه وقتی اسم شمعدونی بیاد فیل ام یاد هندستون می کنه! همینطور هم شد.

گوشی رو که گذاشت قالیچه جادویی یاد و خاطره بَرَم داشت و برد به اون جمعه های پائیزی که شمعدونی هارو از لب پاشویه های حوض جمع می کردم و دونه دونه پشت نورگیر راه پله ها می چیدم و بوی گس برگ های شمعدونی تو راهرو موج می زد. تا می گفتم آخ کمرم بی معطلی می گفت «جوونیاتم مشتی، تو اون باغ طرشتی، آفتابه برمی داشتی، دورحیاط می گشتی» و بعد با اون صدای آبی آسمانیش قاه قاه می خندید  و می گفت حالا اوقاتت تلخ نشه بیا بشین یه چایی برات بریزم از اون باروتی ها که هاشم آقا از بمبئی سوغاتی آورده دم کردم، ولی یادت باشه داغ داغ هورت نکشی ها زشته!

می گفتم باد سرد پائیزی دشمن شمعدونیه باید زودتر جمعشون می کردیم و می گفت تا وقتی قدِ بلند تو رو دارم بابا جد باد پائیزم حریفم!

این وروجک هم می دونم فردا که بیاد عقبم خودشو میندازه بغلم بهم میگه بسه دیگه نمی خواد بشینی پای صدای این عهدیه و هی «دلِ ویلون شده ام رو تو رودستِ من گذاشتی - تو که اون جور یه زمونی مثِ جون دوسَم می داشتی» گوش کنی. پاشو بریم شمعدونی ها منتظرند. اون لب ماتیکیه گفت آقاجونو زودتر بیارش!

پدر سوخته رونوشت برابر اصله!