آخرین پیچ کوه را که بالا آمدیم رسیدیم به پارکینگی با تابلو ویژه معلولین و جاده تمام شد.
[یه چند وختی از آمدنمان میگذشت و دیگه «دلخوش به این مقدار ...» نبودیم منتها جای یادگیری راه و رسم زندگی در سر زمین کفار دائم گوشمان به رادیو بود و اخبار جنگ و اینکه فلان کِسک گفته آخوندا بی برو برگرد شیش ماه دیگه می‌ رن! محض همی با هرکی حرف میزدی نه برنامه ای داشت نه چیزی. زن و بچه ها هم بلاتکلیف توی ترکیه.]

یعنی می‌شد برگشت و پائین تر پارک کرد اما بچه ها گفتن ولِک حوصله داری برگردی و جاده یه طرفه را از سر نو دور بزنی. منهم بخودم گفتم آره بابا این نُک کوه مامور کنترل کجا بود. ماشین را که قفل کردم، ددنگ! دختری بلوند با اونیفرم سورمه ای و دامن کوتاه همچو سرو خرامان داشت قدم برمیداشت و میامد اینطرف. دستپاچه شروع کردم به لنگیدن و کج و کوله راه رفتن. از جلویش هم که رد می شدم یک لحظه توی چشم‌های آبی خوشرنگش چشم دوختم و دست روی زانوی راست، یه وری و به جون کندن لَنگ زدم که یعنی این یکی پا داغونه! بلوند خوش قد و بالا به عادت سوئدی ها لبخند بیرنگی زد و به راهش ادامه داد.

از اون بالا استکهلم زیر آفتاب ملایم ماه جون با جزایر سرسبز پُر دار و درخت و پل هایی که آنها را به هم وصل میکرد و کانال های آب و ردیف ساختمان های بلند و موزون خیابان‌ها به رنگ‌های اُخرایی و صورتی و زرد و قایق های تفریحی بزرگ و کوچک در آبهای ساحلی و نوک تیز کلیساها نشسته به دل آسمان نیلگون، همه و همه زیر پایمان بود. چه روز خوبی، ماه!

وقتی برگشتیم برگ جریمه بلند بالایی خوابیده بود زیر برف پاک کن ماشین!
از قرار لنگ لنگان و مثل خرچنگ راه رفتن هیچ کمکی نکرده بود. کارت تاریخ دار ویژه معلولین بالای فرمان زیر شیشه نباشه جریمه میشی سنگین، نقره داغ!

محمد حسین زاده