خِرخِرخِر

مرتضی سلطانی

 

کاسه بعدی را از تشت پر از آب کردم و ریختم روی خودم تا خودم را آب بکشم - چهارماه است بدلیل فشارِ کمِ آب مجبوریم به شیوه ی اجدادمان حمام کنیم!

آب را که می ریزم، آن صدای لعنتی در سرم پژواکی دوباره می یابد: خِرخِرخِر صدایی که من را می برد به هفت سالگی و به تمام سالهای زندگی ام:

جمعه است، من هفت ساله ام، با بابا از حمام عمومی آمده ایم بیرون. بس که بابا محکم کیسه ام کشیده صورتم سرخ شده و می سوزد؛ محکم کیسه کشیده تا پاکیزگی ام یک هفته دوام بیاورد، یعنی تا جمعه بعدی که باز می آئیم حمام عمومی.

اما مگر می شود؟ آنهم در خانه ای که حمام که هیچ حتی آب هم ندارد (و البته گاز و برق هم) و آنهم برای بچه ای مثل من که هر روز توی خاک و خُل ها بازی می کنم و تقریبا هر روز توی زباله ها عقبِ ضایعات می گردم! نه، تمیزیِ جمعه نمیتواند یک هفته دوام بیاورد.

حالا در راه خانه ایم. آن صدا شروع شده: خِرخِرخِر! صدایِ لِخیدنِ پایِ باباست. صدایی که بی توقف تا خانه ادامه دارد. که یعنی لحظه ای قطع نمی شود تا بابا مکثی کند و بعد راهش را کج کند سمت یک بقالی تا برایم خوراکی بخرد: بیسکوئیت فله ای یا شکلات.

آه که چقدر متنفرم از این صدا! برای من تنها صدای پایِ بابا نیست، صدای نشدن است، صدای محرومیت و صدای فقدان و صدای نبودن و در یک کلام صدای فقر.

تا سالها این صدا در کاسه سرم می پیچد و همین صداست که حتی در جوانی هم که در سردخانه کار میکردیم در سرم می پیچید. وقتی که بخاطرِ راهمان که طولانی بود باید صبح زود راه می افتادیم و این یعنی زمانیکه هنوز حمام محل باز نبود و بعدازظهر هم که برمیگشتیم باز بسته بود و نتیجه ی چنین بداقبالی ای یعنی اینکه قابلمه بگذاریم روی گاز و بعد توی حیاط تن و بدنمان را در شبهای سردِ زمستان بشوریم. وه چه رنجی. وه چه دردی بود. 

این صدا سالهاست برای من زیر صدایِ تمام زندگی ام بوده، مثل موجودی سخت جان که نابود شدنی نیست. متنفرم از این صدا!