"با هم بنویسیم" - شماره ۳


صدای تلفن حواسم را پرت كرد. مامان بود. می گفت ساسان از هلند برگشته. می گفت می خواد تو را ببینه. می گفت دیوونه، هنوز دوست داره .

مگه ندا عكس این آقای بیژن را بهت نشون نداد؟ آقا هم زن داره و هم سه تا بچه. ول میكنی یا نه؟ تا كی میخوای بازیچه باشی و بین زمین و آسمون ول بگردی؟ ها؟ بابا ساسان دوست داره.

گوشی را گذاشتم. سیگاری روشن كردم. یاد زخمهای سینه اش افتادم، دلهره داشتم. ماما راست میگفت. این دختر كوچولوی درونم هم راست میگفت. اما ته دلم میدونستم كه دوسم داره. حس میكردم دارم خواب می بینم. آخه بیژن با عشق منو می بوسید. زن خوب میدونه كه مرد دوستش داره یا نه. دوسم داشت. فقط نمیدونم چه مرگش بود كه این همه صغری كبرا میچید. مگر اینكه روانی باشه.

با خودم گفتم میرم دیدن ساسان، مرگ كه نیست. شاید هم ازش خوشم اومد. اما ته دلم برای بیژن غنج میرفت. اون همه عشق بازی و حرف و حكایت و بالا و پایین دروغ بود. اَی وای بیژن از دست تو.

از دست تو و هاله زرد مردمك چشات كه حالمو بد میكرد ... اَی وای بیژن از دست خنده هات كه به من اطمینان می داد ... وای .... وای ... از دست تو بیژن كه پنج سال آزگار بودّی و نذاشتی بفهمم دنیا دست كیه.

میرم. میرم.  دخترك درونم سرش را به سینه ام كوفت. بهش گفتم كه ساكت باشه، بهش گفتم میرم دیدن ساسان ولی دلم هنوز پیش بیژنه. بیژنی كه همیشه منو می بوسید، بیژن خودم با همون موهای كم پشت و لبان قیطانیش با همان سبیل كوتاه و ریش پروفسوریش كه دیوونه ام می كرد. وقتی بهش نگاه می كردم انگار تو یك دریای آبی، آرام شنا می كردم. حالا باید فراموشش كنم. چون دروغ بود. چون هوس بود. اَی وای كه عشق بود.

به ساسان زنگ زدم و گفتم فردا در منزل مادرم می ببینمش. چقدر خوشحال شد.

هنوز به بیژن فكر می كنم. خدا چقدر سخته.

صدای والس بهاری شوپن تو خونه پخش بود. بیژن عاشق این والس بود.

سیگاری روشن كردم و با بیژن برای همیشه خداحافظی كردم. 

 - قسمت اول
 - قسمت دوم